آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, December 31, 2006
زنده باد اسپایک لی!
من که از دیدن این فیلم لذت بردم. از بازی این آقا و این آقا هم. با این که حدس زدم آخرش چی می شه ولی کیف داشت. کارگردانی و تدوین کار رو به شدت دوست داشتم. البته این فیلمی بود که باید به خاطر قوی شدن
listening & writing
برای کار کلاس زبانم باید می دیدم و البته اعتراف می کنم من با بدجنسی تمام این فیلم رو که حدس زدم مزخرفه و با یه تلفن به آقای "ه" هم صحت حدسم اثبات شد ، با فیلم فوق طاق زدم و امیدوارم اون هم کلاسی ام هیچ وقت اینو نفهمه چون یک کم نامردی بود! ولی خب شما هم جای من بودید این کارو می کردید. آخه اون فیلمه دیدن داشت چه برسه به خلاصه نوشتن؟ هان؟

یه چیز بی ربط دیگه درباره ی فیلم : یه روز با جناب "ه" رفتیم خونه ی ع و ر که بهشون سری بزنیم. دست بر قضا مهمون داشتن و قصد به فیلم دیدن دست جمعی. اول خواستند یه فیلم پلیسی بذارن که با پافشاری ما دوتا و ر قرار بر این شد این فیلم رو ببینیم. ما دو تا قبلا فیلم رو دیده بودیم و در ذهن خودمون اون رو برای جمع مناسب تشخیص دادیم! فیلم که به شدت خنده داره و اشکتون رو درمی آره اما ماجرا این بود که فیلم پر از صحنه های بی ناموسی بود از نوع بدش! و ما یادمون رفته بود!!! حالا یک آقایی در جمع بود حدود 40 - 45 ساله و مجرد و اصل پاستوریزه! این بنده ی خدا رفت بعد فیلم دستشویی و یه ربعی طولش داد. ما هم با این ذهن های منحرفمون کلی دستش انداختیم ، البته بعد رفتنش و ر آن قدر خندید که داشت می مرد ( خدای نکرده!) و این ها رو همه رو گفتم که این فیلم رو ببینید و کلی بخندید اما مراعات مجردان بالای 35 سال و پاستوریزه رو حتما بکنید!!!
Saturday, December 30, 2006
free as a bird
وقتی حرف می زنم با آدم هایی معمولی که دور و برم زندگی می کنند و ادعایی برای خاص بودن ندارند بیشتر مطمین می شم که به دلیل فرهنگ و سطح آگاهی محدودی که اکثریت عوام دارند ، این وضعیت فرهنگی و حک ومت گل نشانمون ، کاملا رابطه ی مستقیم با هم دارند. وقتی تفکر مردم از مساله ای مثل مهاجرت برای دخترها این است که در مملکت غریب می ری فاسد می شی!!! وقتی به تنها مساله ای که فکر می کنند این است که مگه تفریحات این جا با اون جا چه تفاوتی داره! خب چرا نباید همین آدم ها برند و به احمدین ژاد رای بدن یا براش هورا نکشند یا همین آدم ها باور داشته باشند به این که زن موجود علیل و مفلوکیه که قراره در یک کشور جدید به جندگی بیفته.
این طرز فکرهاست که زندگی در این نقطه از جهان رو سخت می کنه.
خوشحالم که هر روز بیشتر از ایران ، زادگاهم دل می کنم. خوشحالم که دلبسته ی هیچ خاکی قرار نیست باشم. خوشحالم که دارم به جایی می رسم که هر جا راحت ترم وطنم باشه. خوشحالم که تفاوت تحجر فکری و آزاد اندیشی رو تا حد زیادی درک می کنم. خوشحالم که حس می کنم روزی خواهد رسید که آزاد باشم چون پرنده.
صدام انگار اعدام شده. اما من باور نمی کنم. حتی اگه فیلمش رو ببینم. او این قدر بدل داشته که... احساس خاصی ندارم. خوشحال نیستم. بیشتر مشکوکم!
Deja vu
عجیبه. خیلی عجیبه. در یک لحظه یادم اومد من اتاق آقای "ه" رو قبلا ، خیلی وقت پیش ها ، در خواب جایی دیده بودم. واقعا دیده بودم. اون رنگ زرد روبالشی یادم آورد. وای خیلی عجیب بود. البته که خب انتظار ندارم کس خاصی باور کنه. فقط مساله اینه که یادم نیست اون جا اتاق کی بود. ولی روبالشی زرد رو مثل روز روشن یادم می آد.
پ ن : کاپاچا ناساما لووووووووووووووووو...
Friday, December 29, 2006
الان در پی ام سی "شهر زیبا" رو دیدم. رفتم آی ام دی بی و دیدم ریتی که بهش داده اند 8.4 است و این خیلی خوشحال کننده است که در یک سایت بین المللی یک فیلم ایرانی این ریت خوب رو داره. با این که مطمینم نوددرصدش رو ایرانی ها داده اند. فیلم بسیار خوبی بود. در اکران عمومی ندیده بودمش.
=====================================
کلن الکی خوشحالم الان. البته الکی هم نیست ها...
Thursday, December 28, 2006
برف ف ف ف...

شعر خوب می خواستم که بنویسم این جا... نشد
برف بارید و احساس کردم کوچولو شده ام و صبحه که بیدار می شم و مامان می گه برف اومده و می دوم پشت پنجره و می بینم دنیا رو برف برداشته. همه جا برف نشسته. یه عالمه. کاش می رفتم پیاده روی توی این برف های یه دست. نرفتم...
Tuesday, December 26, 2006
روز ویرجینیا وولف

چهارشنبه 6 دی ماه ، روز ویرجینیا وولف ، ساعت 18 - 20 ، برگزار کننده : مجله ی بخارا
تازه ویژه نامه ی این ماه بخارا هم برای ویرجینیا وولف است که خواندن داره شدیدا. خریدنش رو شدیدا و اکیدا توصیه می کنم.
اینی که می خونی هم شاید عادته...
بوی سوختگی می آد. انگار یه چیزی ته گرفته با بوی ته مونده ی سیگار که دل رو آشوب می کنه. هر شب ، آن موقع ها بویش می اومد و من می گشتم دنبال سرچشمه اش و یه زیرسیگاری نیمه پر اون زیرمیرا پیدا می کردم و می ذاشتم اش یه جایی بالاتر از سوراخ دماغم. هنوز سیگار می کشم. هنوز خلط سبز یشمی می آد از ریه ام بیرون اما باز سیگار می کشم. اگه سیگاری باشی می فهمی چی می گم. عادت کرده ام. این عادته که کار خرابی می کنه. عادت کرده ام که دست ام رو تا آرنج بکنم تو چشمم وقتی می خاره و همین جاست که زخم قرنیه درست می شه اگه مواظب ناخنت نباشی. عادت کرده ام استامبولی رو شفته کنم با ماست و دنبال یه چیزی بگردم مثل ترشی که بریزمش توی شکمم. عادت کرده ام. آره ، همین عادته که کار خرابی می کنه...
هزار تا یه تومنی ، یه هزار تومنی... نوشتم که ثبت بشه...
اون آذری که همین تابستون اخیر می رفت کلاس زبان و ساعت 2 می پرید از ونک می رفت صادقیه و تا ساعت 5-5:30 کار می کرد و باز اون قدر انرژی داشت که می توانست یه بار هم بره کوه و برگرده ، من بودم؟ عجب ! الان از کلاس که می آم بیرون فقط دلم می خواد بیام خونه و یه بالش پیدا کنم و یه ساعت بخوابم. یه ساعت هم البته جواب نمی ده ولی آن قدر داغون و خسته ام که نگو. راستی اگه یه پزشک این جا رو می خونه من یه مشکل دارم. هر چی می خوابم سیر نمی شم. شنیدم دلیلش می تونه آلودگی هوا باشه. فشار خون هم ندارم. چاق هم نیستم و وزنم از حد استاندارد هم پایین تره. شایدم دلیلش سرماست. چون من به شدت سرمایی ام. امروز وقتی وارد کلاس شدم ، بچه ها همه گفتن که تو می آیی با خودت سرما می آری ، بس که سرمایی ای و لباس می پوشی تا بیخ خرت!!! والا چی بگم.
نامه ی بچه های پلی تکنیک به احمدی نژاد


خبرنامه امیرکبیر: مدیریت دانشگاه امیرکبیر از جمعی از دانشجویان این دانشگاه دعوت کرد تا روز پنج شنبه به دیدار محمود احمدی نژاد رفته و از نزدیک و در فضایی آرام مسائل و مشکلات خود را با وی در میان بگذارند. گفتنی است جمع کثیری از دانشجویان مدعو را مانند همیشه دانشجویان بسیجی تشکیل میدهند. از سوی دیگر جمعی از دانشجویان پلی تکنیک نامهای خطاب به احمدینژاد نوشته و پیرامون دیدار وی از دانشگاه امیرکبیر توضیحاتی دادهاند. به خاطر انتشار این نامه، دانشجویان غیربسیجی که از سوی مدیریت دانشگاه برای دیدار با احمدینژاد در روز پنج شنبه (امروز) دعوت شده بود، با انتشار نامه دیگری از این دیدار اعلام انصراف کردهاند. متن این دو نامه به شرح زیر است:

بسمه تعالی

جناب آقای محمود احمدینژاد

با سلام

با توجه به نامهای که توسط دانشجویان پلیتکنیک در پی وقایع اخیر خطاب به شما به نگارش درآمده است و در آن مواضع دانشجویان پلیتکنیک نسبت به اتفاقات اخیر اتخاذ گردیده است، لذا حق شرکت در برنامهی دیدار با جنابعالی به واسطه احترام به رای دانشجویان از اینجانبان سلب میگردد. برای اطلاع شما از نامه مذکور و همچنین تسریع در رساندن پیغام دانشجویان، این نامه پیوست میشود و به اطلاع دانشجویان نیز رسانیده میشود تا هم از اقدام ما مطلع گردند و هم مراجعهی عدهای دیگر لازم نباشد.

با تشکر
توضیح : نام امضا کنندگان را حذف کرده ام چون این متن با ای میل به دستم رسید و ممکنه که این مطلب خیلی عمومی نباشه. آذر.



متن نامه دانشجویان دانشگاه امیرکبیر به شرح زیر است:



بسمه تعالی

جناب آقای محمود احمدینژاد

با سلام

حضور شما در پلیتکنیک روزی خاطرهانگیز برای جامعه پلیتکنیک بود. روزی که دانشگاه زنده بودن خود را با تمام وجود فریاد زد. جناب آقای دکتر این فریاد، فریاد نسل فرهیختهی این جامعه بود شاید نپسندید، شاید به زعم شما قربان صدقه رفتنهای مردمی که گناهی جز ناآگاهی ندارند، شیرینتر باشد ولی از سر دلسوزی لازم است مطالبی را به اطلاع برسانیم تا شاید در ادامه فعالیتهای خود، دقیق تر اوضاع را بنگرید و عمل کنید.

١ – لازم است بدانید که هر کس جایگاهی دارد و برای حفظ آن باید در حد جایگاه خود رفتار کند. خاتمی با بیست میلیون رای برای حفظ شأن خود در پلیتکنیک پرسشگر حاضر نشد، چه برسد به شما با حدود ٥ میلیون رای. (آرای ٣ تیر به شخصی ناشناس در برابر گذشته هاشمی داده شد) باید درک میکردید که آمدن به پلیتکنیک با سفرهای استانی فرق دارد، باید میفهمیدید حتی با فشار و حمایت دانشجویان امام صادق و امام حسین هم نمیتوانید راحت از این لانه زنبور خارج شوید. اگر مشاوران شما کمی درایت داشتند و اگر فکر نمیکردند با حاکم کردن فضای امنیتی و تهدید و تعلیق میتوانند دانشگاه را ساکت کنند، این رسوایی پیش نیامده بود.

٢ – ترکیب سخنرانان به گونهای بود که همگی یا موافق دولت و سیاستهای آن بودند و یا از تشکلهای کانونهای فرهنگی - هنری و شوراهای صنفی بودند. نمایندگان کانونها که میبایست از مشکلات کانونها میگفتند و دبیر شورای صنفی هم مجبور بود که از مسائل صنفی سخن بگوید و عملاً نمایندهای از تشکلهای مخالف سیاستهای دولت نهم وجود نداشت. چرا که اساساً تشکلی وجود نداشت و انجمن اسلامی دانشجویان که تنها نهادی بود که منتقد دولت و سیاستهایش به حساب میآمد، توسط دانشگاه قلع و قمع شده است. حال همان سؤالات فرهنگی و صنفی هم که پرسیده شد از سوی شما بی جواب ماند و پاسخی که در خور شأن دانشجویان پلیتکنیک باشد از شما شنیده نشد و جوابها همگی موضوعات مضحکی بود که به درد سفرهای استانی شما به روستاهای دورافتاده میخورد.

٣ – "افتخار این دولت این است که بازترین فضای سیاسی را در طول تاریخ کشور ایجاد کرده"، "با آزادی در این مملکت راه میروند و باز میگویند آزادی نیست و خفقان است." جناب دکتر شاید تنها موردی که هنوز سلب نشده باشد، همین راه رفتن مردم است. اگر فکر کردهاید که خفقان یعنی اینکه حق راه رفتن و نفس کشیدن هم از مردم گرفته شود، اگر معنی آزادی و خفقان در دید شما این است، بگوئید. از نظر ما کتک خوردن دانشجو مقابل چشم رئیسجمهور، تعطیلی تشکلهای منتقد، تعلیقها، توبیخها، نزدیک به ٢٠ مورد حکم اولیه تعلیق، ٣ حکم تعلیق تائید شده، ٣ دانشجوی ممنوع الورود به دانشگاه، اخراج یک دانشجوی دکترا (متین مشکین) آن هم دانشجویی که شاید از خود شما فعالیت علمی و مقالات ISI بیشتری داشته باشد، عدم ثبتنام یاشار قاجار و روزبه ریاضی در مقطع کارشناسی ارشد، بسته شدن بیش از ٥٠ فایل آموزشی در ابتدای سال تحصیلی، فقط در یک دانشگاه و به جرم انتقاد مصداق خفقان است. فشار وارد شده به نشریات که علاوه بر توقیفهای نشریات منتقد دولت، با تهدید مکرر، ایجاد مانع در مسائل مالی، ممنوعیت در توزیع آزاد و در آخرین اقدام محدودیت در تکثیر با تهدید چاپخانهها و مراکز کپی بر نشریات مستقل وارد شده است، هیچ نشان از آزادی ندارد. البته شاید مصداق سخن شما کیوان انصاری و شاید هم اکبر محمدی باشد.

٤ - "شنیدم که عدهای از دانشجویان میگویند، عدهای از دانشجویان سه ستاره شدهاند، آنها با این ستارهها ستوان یک شدهاند" جناب رئیسجمهور نمیخواهد نظامی بودن خود را به رخ ما بکشید. میدانیم درجهها را حفظید. ما به ستوان شدن که هیچ به ژنرال شدنش هم افتخار نمیکنیم، این درجهها را به نوچههای شبه نظامی خود در بسیج بدهید، ما نیازی به ستارههای شما نداریم. بدهید به آنها که برای ستوانی سر و دست میشکنند و برای ترفیع خبرچین اطلاعات شدهاند. از شخصی در جایگاه رئیسجمهور بعید است این چنین بی منطق و هزل گونه یکی از مهمترین دغدغههای دانشجویان را به باد تمسخر بگیرد.

٥ - جناب آقای احمدینژاد معترضین در سالن با وجود اینکه بیش از نیمی از سالن از صبح توسط غیر پلیتکنیکیها پر شده بود، اقلیت نبودند. اگر نسبت به دانشجویان مهمان! از امام صادق و امام حسین هم که در جلوی سالن بودند مقایسه کنید، باز هم در اقلیت نبودند. مگر اینکه شما هم سالن را از دید دوربین صدا و سیما دیده باشید. جناب دکتر دانشجونما آن نان به نرخ روزخورهایی هستند که برای مجلس گرمی ساعت ٦ صبح از امام حسین، اتوبوس اتوبوس به این طرف و آن طرف می روند تا در ملاقاتها و سفرهای استانی حنجره پاره کنند و به خاطرات شما گوش دهند. اگر تهمت زدهاید که به خدا واگذارتان میکنیم ولی اگر مدرکی بر عامل بیگانه بودن دانشجویان دارید، آن کتکهایی که زدید کم بود. مدرکتان را رو کنید ما خودمان چوبهدارش را میآوریم!

٦ – گفتهاید اساتید هیچ گاه بازنشسته نمیشوند. فقط یک خفاش حرفهای میتواند در روزِ روشن خورشید را انکارکند، جناب آقای دکتر چگونه تکذیب میکنید. برای پیرزنهای روستاهای دورافتاده که صحبت نمیکنید. دانشجویان دیدهاند! چگونه شعور دانشجو را آنقدر پایین تصور کردهاید. کاش شهامت تائید کارهای خود را داشتید و رو به کل گویی و هزل نمیآوردید.

٧ – دانشجو با توجه به مؤلفههای ذاتیش در مقابل فشار عکس العمل سریع نشان می دهد و نمیشود تمام آرمانهای او را زیر پا له کنید. نمیشود روز قبل از حضورتان نیروهای انتظامی به دانشجویان حمله کنند و با باتوم به مهرورزی با دانشجو بپردازند. نمیشود دانشجو را تهدید کنید، در همان جلسه ضرب و شتمش کنید، بزنید، ببرید و آیندهاش را نابود کنید و دانشجو برایتان سوت و کف بزند. جناب دکتر اگر عکس شما آتش گرفت، عاملش طرفداران شما بود که با وجود اینها از هر دشمنی بینیازید. وقتی دانشجو را منافق می خوانند، وقتی انجمنش را تخریب میکنند، شوراهایش را محدود میکنند، نشریاتش را توقیف میکنند، دانشجو نمیتواند ساکت بنشیند و فریاد نکشد. دانشجو مدیون هیچ جریانی نیست که مثل برخیها تحت هر شرایطی سنگ شما را به سینه بزند؟ البته شاید از شما که به جای بحث و تبادل نظر، دانشجو را به فریاد کشیدن دعوت و توصیه میکنید نباید جز این انتظار داشت.

با توجه به تمامی موارد بالا برای سرپوش گذاشتن بر فضاحت برنامه دوشنبه جمعی به حضور شما دعوت شدهاند تا با شما صحبت کنند و یک شوی تبلیغاتی و سیاسی برای شما بازی کنند. تا نقصان برنامه دوشنبه که تبلیغی برای انتخابات ٢٤ آذر بود، جبران گردد. اما بدانید صدای برآمده از پلیتکنیک صدای دانشگاهها و صدای واقعی ملت ایران بود. صدای فرد نبود که با تهدید و تطمیع آن را از بین ببرید. دانشجویان مستقل از حاکمیت این دعوت را نمی پذیرند و اگر حرفی دارید و اگر میخواهید حرفی بشنوید دوباره به پلیتکنیک بیایید. البته این بار به دعوت دانشجویان پلیتکنیک بیایید و مهمان دانشجویان پلیتکنیک باشید نه اینکه مهمان ناخوانده مدیریت انتصابی و تشکلهایی که مجموع طرفداران آنها ٥ درصد دانشجویان پلیتکنیک را شامل نمیشود، شوید. این بار به جای اینکه در جمع امام صادقیها و امام حسینیها صحبت کنید در جمع پلیتکنیکیها به بیان سخن بپردازید و آیا بدون سوت و کف آنها که مدعیاند ٢٠ میلیون نفرند میتوانید دانشجو را به بازی بگیرید؟

با تشکر

دانشجویان واقعی پلیتکنیک
Sunday, December 24, 2006
من با آن لحظه ها زندگی می کنم ، شعر می نویسم ، می رقصم حتی اگر کسی نبیند و نارنجی می شود دنیا. پر از ستاره های آسمان که روی زمین می افتند کنارم ، که روشنم کنند. بی نظیرم من. می دانم که می شود سنگ بود یا مثل صخره های بلند ایستاد و چشم دوخت به دریا که می رود و بازمی گردد.
دست می برم به تلفنم و پس می زنم دلم را که عادت کنم به این لحظه های غریب که دلتنگ شده ام بی این که مطمین باشم از دوری است.
دلنتگی است ، آن هم از نوع عمیقش که می آید و می رود ، مثل همان دریا.
من بی دریغ می خواهم. همیشه ی همیشه. آن قدر که موقع ریختن چای هم یادت می افتم و بعد جهان دیگر می شود. می روم آن جاها که نباید ، که وقتش نیست خیلی وقت ها. من سراسر خواستن می شوم و آرزو می کنم کاش چیزی بودم همیشه با تو. چیزی که هیچ گاه نتوانی بکنی اش. قلبت ، ریه ات یا چشم هایت که با آن ها باید ببینی ، باید بتپد ، باید نفس بکشی هوای سرد و گرم را. بی اختیار می شوم. اشک هایم زود می افتند و می دانم که این نگذاشتن ها و نریختن ها از جایی می زند بیرون ، دیر یا زود.
هوا سرد است و بخار می آید از دهان در این مهی که نمی دانم غبار است یا ابرهایی که هیچ گاه نتوانستم لیسشان بزنم.
بگذارم همه چیز همین طور بماند. تا آن هنگام که وقت برسد ، عزیزم...

جمعه اول دی ماه 85/ 9 شب
Saturday, December 23, 2006
یلدا بازی من
وای که چقدر ضایع شدم. هم از این که این همه حسودی کردم هم این که یه پست بلند بالا نوشتم از فرط ذوق زدگی پابلیش نکردمش و بستمش!!! مرسی از پرستو و صنم که دعوتم کردن. ضمنا من تحمل ندارم ببینم همه دارن شکلات می خورن و من نخورم. خیلی زور داره!

1. کلاس اول که بودم توی مدرسه ای بودم که مامانم اون جا درس می داد. یه روز جیش منو فرا گرفته بود و منم اجازه گرفتم و معلمه اجازه نداد برم بیرون. منم جیش کردم توی شلوارم. کلاسمون وسطش گود بود و تمام جیش ها رفت جمع شد اون وسط! بعد خانم دقیقی کلی یه دختره رو که اسمش مژگان فضلی یا فضلعلی بود دعوا کرد. آخه بیچاره سابقه داشت. ولی فکر کنم خانم دقیقی فهمید کار من بود به روم نیاورد. یه بار هم سال چهارم دبستان بودم و موندیم برای تمرین سرود مدرسه. وایستادیم توی حیاط و باز من جیشم گرفته بود نا فرم. اون وقت ها یه کیکرز زیتونی داشتم. نشستم روی زمین و فکر کردم اگه این جا وسط پام جیش کنم جمع می شه همون جا و بعد پا می شم می رم و هیچ کی نمی فهمه. اما خب طبیعتا جمع نشد. جلوی یه جماعت 150 نفره آی خیط شدم.

2. همین چند ماه پیش یه زیر سیگاری برنجی از کافه نیاورون بلند کردم. یه بار دیگه ام کتاب درباره ی رنگ های ویتگنشتاین رو از نشر پنجره دزدیم. فقط همین دو بار دزدی کردم تو زندگی ام!!!

3. من عاشق جادوگری و از این کارام اما مثل سگ از تاریکی و روح می ترسم. یه توانایی هم داشتم تا چند سال پیش که اشیا رو با چشام حرکت می دادم.

4. بچه که بودم خیلی به برادر کوچیکه ام ظلم کردم. توی بازی مجبورش می کردم نوکرم بشه و دستمو ببوسه. یه بار هم یه نعلبکی رو تو سرش خرد کردم. یه بارم با لیوان فلزی سرشو شکوندم. توی همه ی عکسای بچگی اش هم یه جای چنگول من رو دماغشه ، بدبخت. هنوزم ازم می ترسه. از این یکی خوشم می آد. آخه من در کودکی وسیله ی دفاعی ام ناخن هام بود. خیلی هم قلدر بودم. البته این مال قبل مدرسه رفتنمه.

5. آقای "ه" هم این آقای نازنینه که من قبونش بشم.

این دلبندانم رو هم دعوت می کنم:
راننده ترن - یرما - جودی - سمیرا - لاغر

چون سمیرا رو مامان غزل دعوت کرده من این دختره رو دعوت می کنم و هدیه رو که نمی دونم دعوت شده وسط این عروسی بازی یا نه.
Friday, December 22, 2006
هی نشستم وبلاگ ها رو زیرورو می کنم وحرص می خورم که چرا منو یکی دعوت نکرده به این یلدا بازی؟ می دونم حسادت هم حدی داره ها ولی خب همه دل دارن ، ندارن؟
امروز فیلم
eternal sunshine of the spotless mind
رو دیدم. مدت ها بود فیلم به این خوبی ندیده بودم. سوندترک اش رو هم بسیار دوست داشتم. کیت وینسلت رو هم که به خاطر تایتانیک بازیگر چیپی می دونستم اما نظرم درباره اش عوض شد. حتما ببینید اگر ندیدید این فیلم رو.
موزیک اش رو هم بشنوید.


everybody's gotta learn sometimes.............listen here
Thursday, December 21, 2006
Virginity
چند وقت پیش از دوستی شنیدم که دوستش به او گفته تمام کمبود اعتماد به نفس تو برمی گرده به این جا که تو ویرجین نیستی!! گویا توجیه او این بوده که اگه ویرجین باشی می تونی افسار رو بندازی گردن پسری که چیزت کرد! البته این استنباط من بود. اما واقعا به فکر رفتم که آدمی به ظاهر روشن فکر و مدرن در پس ذهنش چی بوده که این رو بیان کرده. واقعا ویرجین بودن چه ربطی داره به اعتماد به نفس؟ ممکن است که کسی با زیر ساخت ذهنی سنتی ویرجینیتی اش رو از دست بده و همیشه عذاب وجدان داشته باشه و اعتماد به نفسش کم بشه ، اما بسیاری دخترانی هستند که خودشون خواسته اند و دیگه ویرجین نبوده اند. با علم به این که دارند خلاف تمام سنت ها عمل می کنند این تصمیم رو گرفته اند ، حالا از سر عشق یا از این رو که دوست نداشته اند تن بدهند به این سنت کثیف.

این سوال رو جواب بدید
آیا واقعا به نظر شما ویرجینیتی می تونه با اعتماد به نفس در رابطه مرتبط باشه؟ واقعا ویرجین بودن این همه مهمه که آدم زندگی اش به خاطر نبودنش تا این حد به هم بریزه؟ از این دید نگاه کنید که دو دسته زن وجود دارند ، یکی زن سنتی یا مدرن ذاتا سنتی ، دومی زن مدرن

پ ن: کامنت های جالب رو حتما می ذارم در صفحه اصلی که همه راحت بخونید. ممنون.
جادی جان ، کلمه ی مورد نظر برای من که از آی اس پی سپنتا استفاده می کنم تا همین چند لحظه ی پیش به طرز محکمی فیل تر بود.
اف بی ای اسناد مربوط به جان لنون را منتشر کرد
جان لنون و همسرش در زمان کارزار صلح طلبی
رهبری اعتراضات ضد جنگ توسط جان لنون سبب شد تا وی تحت مراقبت اف بی آی قرار گیرد
پلیس فدرال آمریکا، اف بی ای، گزارش های مربوط به تحت نظر داشتن جان لنون را پس از یک جدال حقوقی طولانی منتشر کرد.

این اسناد در برگیرنده جزئیات تازه ای از پیوستن لنون به احزاب چپ گرا و ضد جنگ در اوایل دهه 70 میلادی در لندن است.

جان وینر، مورخ به لس آنجلس تایمز گفت این اسناد نشان دهنده تعلق لنون به چپ گرایان بریتانیا بود و آنها از او خواسته بودند که یک کتابفروشی باز کند.

آقای وینر در 25 سال گذشته تلاش کرده بود تا اسناد اف بی ای را به دست بیاورد که بیانگر دخالت اف بی آی در مسائل امنیتی کشور دیگری است.

در سال 1972، لنون کارزاری برای صلح را با شعار مشهور"ماندن توی رختخواب" رهبری کرد که علیه جنگ ویتنام بود.

این امر او را به هدفی برای کارگزاران آمریکا بدل کرد که او را تحت نظر بگیرند و به استراق سمع علیه وی بپردازند تا اطلاعاتی در باره این عضو سابق گروه بیتل ها جمع آوری کنند.

این اسناد همچنین به مصاحبه ی وی با انتشاراتی چپ گرای Red Mole(خال سرخ) و حمایتش از چریکهای کامبوج که علیه آمریکا می جنگیدند اشاره می کند.

اما آنها تصدیق می کنند که جان لنون" ظاهرا از اینکه عملا به یک گروه خاص بپیوندد و در نتیجه به تعقیب امنیتی نیاز داشته باشد، اجتناب می کند".

جان لنون خواننده مشهور طرفدار صلح
برای بیست و پنج سال اف بی آی از انتشار همه اسناد مربوط به تحت نظر داشتن جان لنون که رهبری تظاهرات ضد جنگ را برعهده داشت و دارای تمایلات چپ گرایانه خوانده می شد، خودداری می کرد

آقای وینر، نخستین بار در سال 1981 درخواست دستیابی به این اسناد را کرد و چندین ماه بعدتصمیم گرفت به دنبال قتل این خواننده، کتابی در باره لنون بنویسد.

برخی از اسناد محرمانه در این باره منتشر شدند اما اف بی آی گفته بود که بقیه اسناد ازقانون آزادی اطلاعات مستثنی هستند.

آقای وینرعلیه دولت آمریکا اقامه دعوی کرد و در سال 1997 به برخی دیگر از اسناد محرمانه که بخشی از مدارک اف بی آی در باره جان لنون بود، دست یافت.

اما مسئولان وزارت دادگستری آمریکا همچنان از دراختیار قرار دادن ده صفحه نهایی این مدارک تا زمانی که یک قاضی فدرال دستور قابل دسترسی کردن آنها را داد، خودداری می کردند.

اف بی آی استدلال می کرد که در دسترس همگان قرار دادن اطلاعات ممکن است روابط دیپلماتیک، سیاسی و یا اقتصادی ایالات متحده آمریکا با سایر کشورها را دستخوش خطر سازد.

اما آقای وینر به لس آنجلس تایمز گفت: "من تردید دارم که دولت تونی بلر دستور یک عملیات نظامی تلافی جویانه علیه آمریکا به خاطر رو شدن چنین اسنادی را بدهد."

وی ادامه می دهد: "ما امروز می توانیم در یابیم که به خطر افتادن امنیت ملی مورد ادعای اف بی آی در مورد انتشار این اسناد در طول 25 سال گذشته از همان ابتدا بی معنا بوده است."

اسناد محرمانه منتشر شده اف بی آی آشکارا نشانگر تحت نظر داشتن جان لنون در سالهای 1971 و 1972 است.

جان لنون در هشتم دسامبر 1980 به ضرب گلوله درنیویورک کشته شد.



منبع : بی بی سی فارسی

Wednesday, December 20, 2006
یلدای سوت وکور
شب یلدا رو همه دوست دارند. اما من ازش خوشم نمی آد. دلم می گیره از این که هیچ وقت خاطره ای از یه شب یلدای واقعی نداشته ام که مادر بزرگ و بزرگ ها و همه ی فامیل دور هم جمع باشن و همه باشن. فامیل ما کم جمعیتند و نه مادر بزرگ ، پدربزرگی داریم و نه یک فامیل بزرگ یا حتی نیمه بزرگ. عموها و عمه ها شهرستان اند و ارتباطمون کمه و یه خاله دارم و یه دایی. بچه ی زیادی هم ندارند نهایتا 3 تا. روی هم 15 نفر هم نمی شیم.
شب یلدا تنهایی هیچ لطفی نداره. اگر هم مثل من در یک خانواده ی کم جمعیت و پراکنده زندگی کرده باشید لذتش رو درک نکرده اید.
خوشم نمی آد از سه نفری هندونه خوردن و یلدا گرفتن. گاهی آدم دوست داره یه خونواده داشته باشه که جا نشن توی خونه ی همدیگه. اینم واسه خودش بعضی وقت ها صفا داره. ای بابا ، بگذریم. شب یلدا تون مبارک. خوش بگذره.
شوهرم اجازه نمی ده که کار کنم
شبیه جمله ی پایین است ، هم از نظر ساختاری و هم معنایی!
مامانم اجازه نمی ده من با بچه ها توی کوچه بازی کنم

توضیح
در پست آینده...
Tuesday, December 19, 2006
من خوابم می آد
مثل سگ خوابم می آد. کلاس زبان از شنبه شروع شده و دیگه نمی رم سر کار. اما مساله اینه که مثل سگ خوابم می آد از شنبه! شب ها نمی تونم بیشتر از 6-7 ساعت بخوابم و خیلی خسته شده ام. می دونم تنبلم اما خب عادت ندارم به زود بیدار شدن. بابا این انصاف نیست که آدم شب زنده داری مثل من مجبور باشه 7 صبح پا بشه. لعنت به این نرمال ها و زندگی نرمالشون.
این تست های کمپین داو رو هم بزنید. جالبه.
اون دو درخت سوخته رو بریدند... دلم تیر کشید...
Sunday, December 17, 2006
یک روز با مرگ قدم زدیم...
صبح که با دیدن اشک های آن همه آدم شروع شد. خانه ی هنرمندان ، تشییع پیکر ایرج زند. همه شوکه بودند و جز جناب صادقی رییس مرکز هنرهای تجسمی!!! کسی لبخند نمی زد و البته تصویر کسی هم جز او بر صفحه ی تلویزیون نیامد... این است انصاف مهرورزان دولتی...
بعد از آن همه غم با الی رفتیم ثالث و چایی خوردیم و سعی کردیم برگردیم به دنیای زندگان ، اما نشد...
عصر رفتیم دیدار دوستی غم زده. دیدن اشک های نیفتاده اش که او نمی گذاشت بعد از هفته ای در کافه ی ثالث روی روسری اش بیفتد... خسته بود و غمش سنگین. پیاده رفتیم در سکوت...
دوباره بازگشتیم به خانه هنرمندان که دستشویی دارد همیشه و ما ، دو شاشیست اکتیویست ، همیشه به این مکان بازخواهیم گشت! مثل قاتل که به صحنه ی جنایت برمی گردد!!!

دلم می خواد این ماه آذر تموم بشه. خیلی دوروبرم از دنیا رفتند در این پاییز که عشق داشت برای من...

یکی به من بگه چرا مثل دوره های قبل رای های شمرده شده رو اعلام نمی کنند. این یعنی چی؟ خب فقط یک حدس می شه زد...
ایتلاف خوش خدمت!!! برنده شدن کشکی تون مبارک!!!
Saturday, December 16, 2006

Damien Rice . The Blower's Doughter

And so it is
Just like you said it would be
Life goes easy on me
Most of the time
And so it is
The shorter story
No love, no glory
No hero in her skies

I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...

And so it is
Just like you said it should be
We'll both forget the breeze
Most of the time
And so it is
The colder water
The blower's daughter
The pupil in denial

I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes off you
I can't take my eyes...

Did I say that I loved you?
Did I say that I want to
Leave it all behind?

I can't take my mind off you
I can't take my mind off you...
I can't take my mind off you
I can't take my mind off you
I can't take my mind off you
I can't take my mind...
My mind...my mind...
'Til I find somebody new

listen here .............save link as
زنان شهر من می ترسند
در خیابان های شهرم که راه می روم ، روزهایی هست که نگاه ها متعجبند. من آرایش نکرده ام. من خستگی صورتم را با پنکیک نپوشانده ام. من رنگ پریدگی ام را که هم از کم خونی همیشگی است و هم از سفید بودن زیاده از حدم زیر لایه ای از رنگ صورتی پنهان نکرده ام. من لبان بی رنگم را گذاشته ام بی هیچ رنگی هوا بخورند. و ابروهایم که گاه تمیز نیستند! من خودم هستم. با صورت واقعی خودم. با خستگی هر انسانی که شب 3 ساعت خوابیده و سردش است ، مثل همه.
اما دختران شهر من همه رنگ های دیگر به صورتشان می زنند. توالت های جای جای شهر من مملو از زنانی است که خط چشم می کشند و لبانشان را رنگ ها می زنند ، گاه برای پوشاندن بی رنگی اش و بیشتر محض زیبایی. زنان شهر من همیشه مرتبند! امل نیستند! اثری هم از دود و خستگی روی پوستشان نمی بینی. چون نمی خواهند که ببینی. خودشان هم می ترسند از دیدن آن چروک های دور چشمشان که خبر از سال های رفته ی عمر می دهد. نمی دانم صبح ها چند ساعت روبروی آیینه هاشان می نشینند و همه ی حقیقت صورتشان را می پوشانند اما می دانم که در میانگین کمتر از روزی 3 دقیقه مطالعه می کنند ، حتی روزنامه ای ، مجله ای. زنان شهر من پشت چشم هایی خوش رنگ دارند و لبان صورتی جیغ و بژهای هوس انگیز اما نمی دانند شروط ضمن عقد چند تاست. نهایتا می دانند حق طلاقی هست و بس.
زنان شهر من ردپای سال ها و تجربیاتشان را مدفون می کنند زیر محصولات کارخانجات رنگارنگ. آنان را وقتی روزی از سر اتفاق بدون لعابشان می بینی یکه می خوری از این همه تغییر. لب های نازکی که همیشه جور دیگر دیدی شان. چشمان خسته ای که همیشه شاد بوده اند...
زنان شهر من خروارها پول سرازیر می کنند در جیب رنگ سازان و نمی دانند هیچ رنگی ناتوانی شان را نمی پوشاند. هیچ لعابی نمی تواند درد چشمانشان را پنهان کند. شاید تنها خودشان را فریب می زنند ، برای آسوده تر شدن ، برای فرار مداومشان ، از خود...
زنان شهر من قدرت زمان را فراموش کرده اند.
Friday, December 15, 2006
آرامش با تو بودن را با هیچ چیز در این جهان عوض نمی کنم. موسیقی ها که می نوازند و ما در آغوش همیم ، انگار دنیا می ایستد و نگاه می کند به ما که چه آرام نفس می کشیم روی سینه ی هم. گاه چشم می گشایم و در دل آرزو می کنم کاش همیشه همین طور بماند ، آغوش تو ، آغوش من ...
یک قول قاطع
الان که مطلب فهیمه رو خوندم دیدم که قراره رای ها رو دستی بشمرند و در حوزه ها رای گیری!
گند بزنن به هر چی سیاست و هر چی سیاست مداره. دیگه نه در این مملکت رای می دم نه در مورد سیاست مطلبی می نویسم ، چه مخالف ، چه موافق. تمام
حواستون باشه
الان رفتم رای دادم. حواستون باشه که سه تا مهر می زنند در شناسنامه و سه تا برگه می دهند. حتما بگید اگر نمی خواهید در یکی یا دو تا از قسمت ها رای بدهید. خصوصا پیرهای خونه رو که می خواهند بروند رای دهند را باخودتون ببرید و اگر نشد بهشون بگید. می خواهند آمار رای گیری بالا برود.
باز دم ناظر شورای نگهبان گرم که گفت یک مهر بزنند و یک برگه گرفتم. مردک ایستاده بود اونجا و اصرار که باید سه تا مهر رو بزنند در شناسنامه ات و سه تا برگه رو هم باید بگیری. می خواهی می تونی سفید بندازی!!!! بنده هم که خر!!!
بهر ترتیب حواستون رو جمع کنید. در این مورد هم کلاه می ذارند سر مردم.
دیروز با دختری دوستی کردم زیاد. گاهی احساس می کنی بعضی آدم ها دلیل داره اومدنشون به زندگی ات. او از از همین دسته است. دلیلش مهم نیست اما حضورش خیلی بود. مدت ها بود که فرد جدیدی نتونسته بود در من این حس رو بیدار کنه.
تازگی ها دوباره حساس شده ام. دوباره حس ششم ام کار می کنه. احساس می کنم دارم درست زندگی می کنم یا به قولی با آسمان ها هماهنگم. این خیلی خوبه. خوشحالم.

نقاشی ام می آد دوباره. باید اون مقواهای گوشه ی اتاق رو رنگ بذارم روشون.

از شنبه کلاس زبانم شروع می شه. شاید یک کار جدید هم بگیرم که در خونه انجامش بدم. امیدوارم بگیرمش.

فکر می کنم مختصرتر شده ام از چند وقت پیش به این ور. از پست هام می فهمم.
Thursday, December 14, 2006
من پرم از ترس ها و تردیدها و شرطی شدن های دردآور. سعی می کنم مدام که بشورمشان این همه لکه را. باز کنم این گره ها را. می ترسم از رفتارهایی که تا چند ماه پیش معناهای دیگری داشته اند و امروز معنی شان آن قدر فرق کرده که گیجم می کند. توجیه نمی کنم. این تنها درددل است. که نمی دانم چه قدر طول خواهد کشید تا باز شوند گره ها و جای این زخم های کوچک زیاد ، خوب تر شوند. ننه من غریبم بازی هم درنمی آورم... می بینی ، حتی برای گفتن حرفی چه می ترسم از قضاوت.
می ترسم از لحظه های تیره شدن. با این که این هم خود زندگی است. خود حقیقت است...
باز هم مرگ...
ایرج کریمخان زند - مرگ 1385

ایرج کریمخان زند بر اثر سرطان درگذشت. وقتی امروز اومدم خونه و فهمیدم حالم خیلی بد شد. نقاش فوق العاده ای نبود اما مجسمه ساز بی نظیری بود. اذیت شدم از این خبر. روحش شاد. حیف که نتونستم کمی حتی شاگردش باشم.
ممنون از دوستی که لینک عکس رو برام گذاشت.

انگشتانت می رقصند در دستم ، دانه های برف می رقصند در آسمان شب ناک خیابان ولی عصر و درختانی که سر فرود آورده اند به این همه رقص ، به این همه عشق...
Wednesday, December 13, 2006
تهدید یک وبلاگر کاری ندارد. تهدید هیچ کس کاری ندارد. آن کسی که ناسزا می گوید و برای رسیدن به هدفش که همان خفه کردن هر نوع سخن مخالفی است ، می تواند این کار را بارها و بارها به اشکال مختلف انجام دهد. یکی تهدید می کند و دیگری کتک می زند و یکی هم می کشد. شاید آدم هایی که به ناسزا جواب نمی دهند در ذهن این ها ترسو جلوه کنند. نمی دانم اما در قاموس من و بسیاری ، تو می توانی حرفت را بگویی حتی اگر خوشمان نیاید. ولی نه سانسورت می کنیم نه توهینت. شاید عصبانی بشویم ، اما سعی می کنیم منطقی باشیم و با آرامش جوابت را بدهیم ، چرا که تو هم یک انسانی و به تعداد هر یک از انسان های جهان ، حرف هست و نحوه ی گفتن. همان طور که خدای ما می گوید به تعداد تمام انسان ها راه برای رسیدن به حقیقت ( همان خدا ) هست. و آن ها از این به بعد هم ناسزا خواهند گفت و نخواهند فهمید که ما با هیچ کس دشمن نیستیم. ما با اندیشه هایی که سعی دارند "انسان" را نفی کنند مخالفیم.
دیشب در خواب و بیداری شعری سرودم برایت... ننوشتمش. ماند همان جا میان خواب وبیداری ام...
چرا بعضی ها به اسم دوستی فضولی می کنند در روابط خصوصی ات؟ اصلا به تو چه که من دارم چطوری زندگی می کنم. من دوست دارم این طوری زندگی کنم. به همین احمقانگی. به همین غیرروشنفکرگی! من هر جور دلم بخواد زندگی می کنم. بذار دوست بمونیم. خب؟
Tuesday, December 12, 2006
از تلنگری می ترسم. از تغییر می ترسم. تازه این ها رو کشف کردم. امروز. ترسناک بود که ذهنم تا کجاها رفت و سعی کردم برش گردونم به جای درست. همه اش می ترسم که بیاد و اون آدم دیروزی نباشه. دلیلی هم ندارم برای این ترس. فقط می دونم که اعتماد به نفسم خرد است هنوز. آن قدر که با تلنگری به هم می ریزم...
خورشید خانوم
پرستو
کسوف
خودم!
سان سور شدیم.
با تبریک فراوان به خودم که شدم جزو آدم مهم ها!
این تازه اولشه...

بچه های امیر کبیر به جناب خوش تیپ فحش و بد و بیراه گفتند که البته نوش جونش و سیمای داخلی یه طوری سخنرانی رو پخش کرد که انگار همه عشاق جناب خوش تیپ جمع شده ان توی سالن و یک تعداد معدودی از همون دانشجویان دانشجونما! این حرکات شنیع رو از خودشون نشون داده ان . یادم می آد اون وقتی رو که خاتمی در دانشگاه تهران سخنرانی کرد و بچه ها هو کردندش و سیما به بهترین وجهی پوشش داد تا به همه بگه ببینید دولت خاتمی به کجا رسیده. خب این نشون می ده که دولت مهرورز چه طوری مهرورزی رو می کنه تو ماتحت ملت مهرطلب!
ایران افتاده در دست های آدم هایی که دارن به گند می کشنش. رای بدید. اون شناسنامه های تمیز مهرنخورده رو از کمد بیرون بیارید و بذارید مهر بخوره توش تا یادتون بیفته که یه بار هم خواستید برای مملکتتون قدمی بردارید. هر چند ته دلتون فکر می کنید کاری واقعی از دستتون بر نمی آد. این ها تازه اولشه. به قول این آقا روزی می رسه که سازمان زیباسازی آیه و حدیث بنویسه روی صورت هامون
...
خبر فارس رو هم بخوانید. البته صفحه هر چه کردم بالا نیومد.
Monday, December 11, 2006
پینوشه مرد و من همه اش به یاد آن همه کشته ی کودتای شیلی می افتم که اون طور بی رحمانه از دست رفتند. به یاد ویکتور خارا هم.
متاسفم که بلد نیستم موسیقی بذارم. اما این جا و این جا می تونید از او بشنوید



Victor Jara 1932 - 1973
خوشحالم از این که هستی. خیلی خوشحال و سبک و راضی...
کاش هیچ وقت بیدار نشم اگه این یه خواب خوشه...


عکس از من ری
Man Ray

دخترک وقتی لیوان های خالی رو بردم تو آشپزخونه داشت گریه می کرد. خیلی از ته دل. نپرسیدم چرا.
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
دیشب از خدا خواستم دیگه خوابشو نبینم و ندیدم. عوضش یه خواب دیدم پر نور. نمی دونم لاله این جا رو می خونه یا نه ولی با یه دختر کوچولوی خیلی ناز غرق نور بود. توی یه باغ سبز... صبح خیلی دلم خواست می تونستم ببینمش ولی خیلی دورتر از این حرف هاست.
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
خوشم می آد از کله خری هر دومون در بیست و هشت سالگی ، اون هم توی ایران. نوشتم که یادم نره. با این که هیچی ننوشتم!

Sunday, December 10, 2006
من رای می دهم و سگ زرد هیچ نسبتی با شغال نداره
جونم بالا اومد تا این بلاگر بالا بیاد.
من هم در انتخابات خبرگان و هم در شورای شهر رای خواهم داد. اصلا هم به این معتقد نیستم که اگر رای بدم فرقی نمی کند یا بذار هر کی می خواهد بیاد که سگ زرد برادر شغاله. خیر. سگ زرد خیلی خیلی با شغال توفیر داره. سگ زرد اهلی می شه و می تونه گله رو برات نگه داره ولی شغال همیشه شغال می مونه. مبحثی است همین باز کردن مثل های ایرانی که بعضی هاش اعصاب به هم می ریزه.
اون وبلاگ قبلی هنوز داغش روی دلم است. مشکل اینه که نمی دونم چرا بین این همه بلاگر عدل اومدن گیر دادن به من. شاید به خاطر اون پستی بود که درفتش کردم. نمی دونم.
به هر حال که من هم رای می دم هم وبلاگ می نویسم ، به کوری چشم جناب ف یل تری! تا روتون کم بشه ، به حول و قوه ی الهی.
طراحی پوستر انتخاباتی شورای شهری های اصلاح طلب رو هم دوست دارم اما خب خیلی جلب توجه نمی کنه و اصولا سواد بصری ایران ها هم به شدت پایینه و دقتی به این زیبایی ها نمی کنند. تازه انگ هم می زنند که ای مرفهین بی درد. ای الکی خوش ها.
این اینترنت ایران هم دیال آپش با پرسرعتش فقط یه جا فرق می کند اون هم در دانلود است. وگرنه یه ربعه می خوام صفحه ی گوگل رو با اینترنت پرسرعت محترمم باز کنم ولی نه تنها باز نمی شه ، سعی هم نمی کنه که بگیم سپنتا نوش جونت اون پولی که نره از حلقومت پایین ، انشاللههههههههههه. نامردا قطعش هم کردند. زندگی چه سخته.


Saturday, December 9, 2006
چند روزه دندونم درد می کنه ، خصوصا صبح ها که از خواب پا می شم. امروز که رفتم دندانپزشکی ، دکتر با دیدن عکس کامل دندونام گفت هیچ کدوم از دندونام مشکلی ندارند. هرچی پرسیدم پس چرا دندونام این همه درد می کنه جواب درستی نداد. فقط این که باید دو تا عقل پایینم رو جراحی کنم. مسخره است. به طرز بدی دندون بالام درد می کنه و بعد توی عکس هیچ پوسیدگی نشون داده نشد. نمی دونم جریان چیه. حداقل عکس پیش خودم بود می شد به یکی دو نفر نشونش بدم ببینم تشخیص اون ها چیه. ای بابا. باز پوسیده بود می گفتم این دردی که الان اعصابمو خرد کرده از اونه. الان نمی دونم چی باید بگم. عجب.
من نفهمیدم این فلسفه ی پاک کردن اکانت ها توی ارکات رو.
Friday, December 8, 2006
آن قدر عمیق است که گاهی سرریز می کند از دلم... تو بهترین اتفاق زندگیم هستی...
انتخاب شدن چه حس باشکوهی است . می دانم که می دانی...

بی تابی نگاه نکردن پشت فرمان
که دستت را می گذاری روی پایم
با دست کشیدن من که نباید
که باشد دستت همیشه همان جا
و من بستری می خواهم همیشگی
برای هر صبح با صبحانه ی انگلیسی
با این که بدهی و بگیری
بی امان
بی دغدغه
و من حسود نیستم هیچ وقت
عشق مرا شناخته است
عشق ما را شناخته است
پر از آفتابیم
طلوع ...

1:40 نیمه شب / 17 آذر 1385

Wednesday, December 6, 2006
حالم خوبه؟ حالم خوب نیست؟ اصلا نمی دونم کجام. می گن ایندرال ضد اضطرابه ولی برای من اون قدری نبود گویا. البته بهتر از این بود که قلبم بیاد تو دهنم ولی این بار فقط همون پروسه ی قاطی کردن اطلاعات در مغز هم کافی بود. درست مثل یک ابله ، مثل یکی از اون سه کله پوکه که یه سگ هم داشتن. خب همین بسه دیگه. مقنعه ی زشت و دست های لاغر و کلماتی که از دهنت می زنن بیرون ، بی ربط و با ربط ، گاهی.
یا اون دهن جلوم که هی کج می شد و از گوشه ی چشم دیدن این که یکی سرشو تکیه می ده به دیوار و من با این گندی که دارم می زنم یک تیکه از گندی هستم که زده می شه توی زندگی حرفه ایش. خب همین ها بسه دیگه برای این که روزتو به گند بکشی. با اون دندون دردی که صبح بیدارت می کنه و دل درد هر ماهه. موفق باشی خوش شانس بزرگ...
خراب کردم. گند زدم. همه چی نیمه تعطیل می شه تا پنج شنبه. ازاین شیوه ی زندگی ام بدم می آد. اه...
Tuesday, December 5, 2006
خب به سلامتی اسباب کشی کردم و اومدم این جا. مساله اینه که گویا این بار فی ل ترینگ با سرچ است و این یعنی هر چی بنویسی رو سرچ می کنن و کلمات بد بد رو که پیدا کنند می کننت تو قوطی. جناب وزیر ارشاد هم که در سفته و فرموده یه لایحه بدهند مجلس که وبلاگرها از این به بعد با ذکر نام و نشونی بتونن وبلاگ بزنن و هر وبلاگی جز این حالت غیر قانونیه و می زنن اون وبلاگ رو از ریشه می اندازن. خب الهی شکر که خدا کمک کرد و وبلاگرها هم شدند موی دماغ. ولی جدن مساله اینه که مگه چند تا از ایرانیان مقیم این مملکت ، وبلاگ می خونن؟ به فرض این که صد هزار تا وبلاگ داشته باشیم و باز فرض بگیریم هر کدوم سیصد نفر خواننده دارن که البته کلی از این جماعت خواننده ی چند تا وبلاگ اند ، می شه کلن و سر جمع سه میلیون نفر! ای بابا! سه میلیون از هفتاد میلیون که البته نصف اینم نیست آمار واقعی اش ، چیز احمقانه ای است به نسبت. در کل که این ها می خوان گیر بدن و فضا رو ببندند و از روزنامه نگار و نویسنده و وبلاگر هم توسری خورتر خودشونند. تمام.
اسباب کشی
اومدم این جا. کم کم آرشیوم رو هم منتقل می کنم.
آدرس قبلی :
http://azarous.blogspot.com