آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, December 24, 2006
من با آن لحظه ها زندگی می کنم ، شعر می نویسم ، می رقصم حتی اگر کسی نبیند و نارنجی می شود دنیا. پر از ستاره های آسمان که روی زمین می افتند کنارم ، که روشنم کنند. بی نظیرم من. می دانم که می شود سنگ بود یا مثل صخره های بلند ایستاد و چشم دوخت به دریا که می رود و بازمی گردد.
دست می برم به تلفنم و پس می زنم دلم را که عادت کنم به این لحظه های غریب که دلتنگ شده ام بی این که مطمین باشم از دوری است.
دلنتگی است ، آن هم از نوع عمیقش که می آید و می رود ، مثل همان دریا.
من بی دریغ می خواهم. همیشه ی همیشه. آن قدر که موقع ریختن چای هم یادت می افتم و بعد جهان دیگر می شود. می روم آن جاها که نباید ، که وقتش نیست خیلی وقت ها. من سراسر خواستن می شوم و آرزو می کنم کاش چیزی بودم همیشه با تو. چیزی که هیچ گاه نتوانی بکنی اش. قلبت ، ریه ات یا چشم هایت که با آن ها باید ببینی ، باید بتپد ، باید نفس بکشی هوای سرد و گرم را. بی اختیار می شوم. اشک هایم زود می افتند و می دانم که این نگذاشتن ها و نریختن ها از جایی می زند بیرون ، دیر یا زود.
هوا سرد است و بخار می آید از دهان در این مهی که نمی دانم غبار است یا ابرهایی که هیچ گاه نتوانستم لیسشان بزنم.
بگذارم همه چیز همین طور بماند. تا آن هنگام که وقت برسد ، عزیزم...

جمعه اول دی ماه 85/ 9 شب