آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Friday, September 26, 2008
خواب
دیشب یک خوابی دیدم که یادم آمد بار دومی بود می دیدمش. خیلی خوابه تاثیر گذاشت رویم. حالم تا ظهر بد بود. فکر کنم آقای ه و ندا و توکا فکر کردند خل شدم.
دیدم می خواهم بروم خانه و می بینم که تمام درهای ساختمان نیست شده اند و یک خانمی با صورت اسب مانند می گوید که سرکشی ماهیانه است و من با خودم می گویم آخه این ها با چه مجوزی حق دارند بروند خانه های ما را ببینند و یکهو یاد گربه می افتم که توی خانه است ( توی خواب فکر می کنم گربه هه که قبلا پیشمان بود هنوز با ما زندگی می کند) و بعد گربهه از یک سوراخی می افته پایین با یک وضعی که انگار خیلی ترسیده و اذیت شده و بعد عین یک بچه ی آدمیزاد می آد و منو بغل می کند و دستهایش عین آدم است. خیلی احساسات عمیقی داشتم توی خواب.
عجیب بود خیلی.
Sunday, September 21, 2008
مزاحمین در تاکسی ها
هدف از این نوشته پیدا کردن راه حل هایی برای خانومهاست که به هر دلیلی مجبورند تاکسی سوار بشند و در مورد مزاحمتهایی که پیش میاد نمی دونند چیکار باید بکنند بخصوص اونهایی که سنشون کمتره.همچنین اطلاع رسانی به برخی از آقایون که احیانا متوجه نمی شند بغل دستشون تو تاکسی چی میگذره و اینکه این آزار هر روز امکان داره برای کسی که دوستش دارند اتفاق بیفته بدون اینکه اونها بفهمند و بدون اینکه اون بتونه کاری بکنه.واقعیت اینه که تعداد افرادی که در تاکسی موجب آزار ج*ن*س*ی خانومها میشند خیلی بیشتر از اونیه که شما تصور می کنید ولی از این مشکل اطلاعی ندارید چون تربیت و فرهنگ ما از خانومها میخواد که در این باره حرفی نزنند.شاید بعضی قسمتهای این نوشته برای بعضی آقایون تعجب انگیز و عجیب باشه و حتی ممکنه بنظر خیلی افراطی بیاد ولی متاسفانه عین واقعیته.بعضی از این موارد ممکنه در جاهای دیگه مثل مترو یا صف های مختلط خیلی بهم فشرده هم کاربرد داشته باشه.
این وبلاگ را بخوانید. می تواند قسمتی از چاره‌ی مشکل شما باشد.
آدرس وبلاگ
هر کاری می‌کنم آدرس در لینکی که به مطلب دادم درست نمی‌شود برای همین اصلش را می‌گذارم تا قطعا درست باشد.
دبستان بودم. هفت ساله هم نبودم که رفتم اول ابتدایی چون نیمه‌ی دومی بودم و توانسته بودم با بچه های نیمه‌ی اول سر یک کلاس باشم. این خاطره یکی از پررنگ‌ ترین خاطرات آن روزهاست که آزارم می دهد:
وسط های سال تحصیلی بود و من دوستانی پیدا کرده بودم. مریم ف را خوب به یاد دارم. یک هم‌کلاسی جدید به کلاس ما آمد، زهرا. زهرا یک دختر ترکمن بود با قیافه‌ی یونیک یک دختر ترکمن، با همان روسری های بزرگی که آن ها سر می کنند. مریم ف مدام ما را تحریک می کرد که او را مسخره کنیم و ما می کردیم. او تنها می ایستاد جلوی ما و ما یک مشت بچه ی احمق مسخره اش می کردیم. می شود گفت این اولین خاطره‌ی من است که در آن به صورت بسیار واضحی با "نژادپرستی" رو‌برو شدم و خودم هم یکی از عناصرش بودم. رفتار ما بچه های 6-7 ساله کاملا نژادپرستانه و کثیف بود. نمی دانم مریم ف چرا از او خوشش نمی‌آمد و ما را هم تحریک می کرد تا از او متنفر باشیم؟ هنوز هم نمی دانم. مادر من معلم کلاس دوم همان مدرسه بود و به همین‌خاطر ناظم مدرسه ترجیح داد به جای بقیه من را سرزنش کند. او دختر بسیار جوان و موبوری بود که بسیار شبیه به پسر‌بچه ها بود، موی کوتاه و صندل کفش ملی با یک خط کش بلند به سبک همان روزها. یادم نیست دقیق چی به من گفت اما فحوای کلام این بود که من باید مثل بقیه زهرا را اذیت نکنم.
زهرا چند ماهی بیشتر نماند و از مدرسه‌ی ما رفت. با آن چشمان غمگینش و خاطره‌ی گندی که ما برای او ساختیم از این شهر و اولین مدرسه اش. دوست داشتم می‌دیدمش و بسیار زیاد از او عذر می خواستم و به او می‌گفتم که من کم‌سن و بی تجربه بودم و هیچ نمی‌دانستم که چه کار دردآوری با او انجام داده ام. نمی‌دانم مرا می‌بخشید یا نه.
مریم ف را هم دوست دارم ببینم. او وقتی کلاس سوم بودیم با خانواده اش به شاهرود کوچ کردند.



.........................................................................................
این روزها و آن سرود "آغاز سال نو با شادی و سرور، هم‌دوش و هم‌زبان حرکت به سوی نور..." حالم را بد می کند. هیچ دلم نمی‌خواهد لحظه ای به آن دوران برگردم. حتی فکرش هم حالم را بد می‌کند.
Thursday, September 18, 2008
S.O.S
کسی این جا هست که بداند چطور می شود یک وبلاگ را سوییچ کرد روی یک آی دی دیگر از گوگل؟ من دو تا آی دی گوگل دارم که از یکی اش اصلا استفاده نمی کنم و این وبلاگ روی این آی دی است اما از آی دی دیگرم هرروز استفاده می کنم. حالا می خواهم سوییچ کنم وبلاگ را روی آی دی پرمصرفم.
یکی به دادم برسه
Wednesday, September 17, 2008
H.B.D.T.U
Oh my love for the first time in my life
My eyes are wide open
Oh my lover for the first time in my life
My eyes can see
I see the wind, oh I see the trees
Everything is clear in my heart
I see the clouds, oh I see the sky
Everything is clear in our world
Oh my love for the first time in my life
My mind is wide open
Oh my lover for the first time in my life
My mind can feel
I feel the sorrow, oh I feel the dreams
Everything is clear in my heart
I feel life, oh I feel love
Everything is clear in our world
John Lennon

تقدیم به تو که در این روز به جهان آمدی...
با عشق
Tuesday, September 16, 2008
دومی

دومی شان هم رفت.
ریچارد رایت...
ماندند سه تا
حیف
حیف
می دانم که یک روز توی بهشت باز دور هم جمع می شوند و کنسرت می دهند، آن روز من آن جا هستم. شک ندارم
Thursday, September 11, 2008
نام ها
نکته این است که اگر من اسمی را نمی دانم یعنی آن آدم را نمی شناسم؟ آیا آن هایی که اسم کسی را می دانند بیشتر او را می شناسند؟
چند وقت پیش کتابی از طریق نسرین عزیز به دستم رسید به نام
art and feminism
که کتاب نسبتا جامعی از هنر فمینیسم در دنیا است. دیشب که دوستی نام یک هنرمند زن را برد و من پرسیدم که او کیست، همه مثل مجرمی به من نگاه کردند که باید درجا اعدامش کرد! امروز رفتم و نام او را سرچ کردم و دیدم که من کارهای او را می شناسم. من فقط اسم او را فراموش کرده بودم.
اصلا چه طور به خودشان اجازه دادند که فکر کنند با دانستن یکسری اسم از من باسوادترند؟
لینک کتاب فوق الذکر در آمازون +
هنرمند فوق الذکردر ویکی پدیا +
Monday, September 8, 2008
یعنی اگه غذایی که امروز ناهار با آرامش و خوشی خوردم رو مامانم گذاشته بود جلوم ، با شات گان زده بودمش!
مامان ، چون این جا رو نمی خونی از ته دل ازت معذرت می خوام.
Sunday, September 7, 2008
بی شعورهای جهان متفرق شوید

بی شعور شماره ی نمی دانم چند!

با اقتدا به آن پست جناب فرجامی و دعوتشان برای نمایش دادن و معرفی بی شعورها ، می خواهم بی شعوری را هرچند که ممکن است کارتان به او نیفتد به حضورتان معرفی کنم. اما همین جا بگویم که اگر این بی شعور وبلاگ مرا می خواند به او می خندم!


من و آقای ه اسفند ماه سال پیش به صرافت گرفتن وام ازدواج افتادیم. در صندوق مهر رضا ثبت نام کردیم و نامه ی آنان را به بانک تجارت شعبه ی زرتشت شرقی ارجاع دادیم. در حقیقت دادم. جناب بی شعور بزرگ آقای ف ر و ه ر که رییس شعبه ی مذکور هستند ، نامه را با غرغر از من گرفتند و مرا به معاون شعبه ارجاع دادند. بعد از گذشت چند ماه نامه را دوباره تاریخ زدم و به حضور انورشان بردم که به من گفتند که بهتر از از بانک خودشان وام بگیرم و به مهررضا کار نداشته باشم. من هم که نه پدرم و نه مادرم از سهام گذاران و موسسان صندوق مهررضا نیستند ، شرایط را سئوال کردم و به من گفتند که باید خودم هم گواهی اشتغال به کار داشته باشم و من که شاغل نیستم طبیعتا این قضیه را فراموش کردم. به هرحال بار اول هم تاریخ نامه به سر رسید و تا 6 شهریور صندوق دوباره آن را تمدید کرد و من هم روز 6 شهریور با مدارک به بانک رفتم. آقای بی شعور اول گفتند مگر من نگفتم بیا از بانک خودمان وام بگیر؟ که با جواب من اخم در هم کرد و گفت می توانی به پدرت بگویی بیاید وام جهیزیه بگیرد. نکته این جاست که این همه پیچاندن و زجر دادن و بالا و پایین کردن تنها برای 2 میلیون وام ناقابل است نه 2 میلیارد. پدر من هم که اصلا ساکن تهران نیست و با مادرم زندگی نمی کند چه طور بیاید و برای من وام جهیزیه بگیرد؟ من اصرار کردم که چون نه خودم شاغلم و نه پدرم در دسترس است ترجیح می دهم از طریق همین مهررضا اقدام کنم. اول که به مسئول باجه گفت نمی شود و تاریخ نامه شان تمام شده و من هزار تا کار دارم و این ها. من که دیگر داشت خونم به جوش می آمد به مسئول باجه گفتم که به رییس ات بگو اگر این مدارک را از من نگیرد می روم و از دستش به خود مهررضا شکایت می کنم. مثل همیشه وقتی کمی صدایت را بالا ببری کارت راه می افتد ، این بار هم مسئول باجه نگاهی به رییس انداخته و با منت مدارک را از من گرفت و به من گفت که چند روز بعد زنگ بزنم تا معلوم شود پرونده قبول است یا نه. من که داشتم از این همه بی شعوری می ترکیدم آمدم و زنگ زدم به آقای ه و برایش تعریف کردم چه شد و با سعی قبلی برای پیچاندن ما ، به این نتیجه رسیدم که ممکن است وام را بمالند. آقای ه به بازرسی بانک زنگ زد و ماوقع را تعریف کرد و بازرس شعبه هم به آقای بی شعور زنگ زده و گفتند کار ما را انجام بدهند و قرار شد من روز یکشنبه پیگیری کنم.
ماجرای اصلی در همین یکشنبه ی کذایی در حالی که من مثل یک فیل کوچک شاد بودم و تلفن را برداشتم و زنگ زدم به بانک شروع شد. اول رییس شروع کرد به ایراد گرفتن از پرونده که فلان صفحه ی عقدنامه نیست و این نیست و من هم با احترام گفتم باشه برایتان می آورم. یکهو پرسید شما با کی رفتید بازرسی؟ من هم مثل خنگ ها نگفتم همسرم رفته و گفتم زنگ زدم بازرسی. مردک عوضی شروع کرد به مزخرف گویی: چرا همسر شما دنبال این کار نیست مگر شما مرد ندارید؟! و من جواب دادم که ایشون سرکار هستند تا 7 شب و طبعا وقتی شعبه ی شما ساعت 1 ظهر می بندد نمی تونن 7 روز هفته مرخصی بگیرن که! تازه چه فرقی داره؟ جواب داد: فرق داره. ایشون مرد هستن و حرف منو بهتر می فهمن و ما با هم راحت تر کنار می اومدیم. ( البته این مزخرفی که گفت از این ناشی شد که فکر می کرد من زنگ زدم اداره بازرسی) بعد هم گفت که تاریخ عقد شما از یک سال گذشته و من نمی تونم به شما وام بدم. من گفتم که جناب، پرونده ما در صندوق در اسفند تشکیل شده و شما باید این وام رو به ما بدین ( ببینید کلن مملکتو که برای 2 میلیون باید این طور حرص بخورید و جان بکنید ) جناب ابله هم گفت که من الان زنگ می زنم بازرسی تا ببینم این کار قانونی هست یا نه و منم گفتم این کار را بکنید. در تمام این مدت جوری با من حرف می زد که انگار بنده بدهکارم و ایشان طلبکار و قرار است من آن یک میلیارد ارث پدر جانش را بهش پس بدهم و نمی دهم.
من زنگ زدم به آقای ه و به او گفتم که دیگر به یارو زنگ نمی زنم و خودش پیگیری کند. آقای ه هم زنگ زده بود به بانک و جناب دماغ سوخته گفته بود بازرسی گفته وام را بهشون بدین.

شاید از دیدگاه کلی بخواهیم به این واقعه نگاه کنیم چیز مهمی نباشه اما چند نکته درش هست که بسیار مهم است:

اول. یک بانک و در نتیجه کارمندان آن یک سری وظیفه دارند و یکی از وظایفشان وام دادن به مشتری واجد شرایط است. اصلا بانک حق ندارد این طور جلوی پای مشتری سنگ بیندازد که باید بیاید وام را از خود بانک بگیرد و چه و چه. آن هم برای 2 میلیون پول که دوست دارم وقتی گرفتمش بزنمش توی صورت همین رییس بانک و بگم: گدا مگه داری از جیب پدرت بهم وام می دی؟

دوم. مردک انگشت گذاشت روی نقطه ی حساس که "چرا مردت نمی آد دنبال این کارها" و من فشفشه شدم. باز هم اگر مسئله ی بالا رعایت بشود اصلا کسی با بازرسی کاری ندارد و با زن و مرد بودن همدیگر. من نمی فهمم به این آقا چه ربطی داشت که چرا من پیگیر این وام هستم و البته اگر کمی مغز نخودی اش را به کار می انداخت می فهمید چرا. البته که خواسته حرص من را دربیاورد و بس.

در انتها دیروز ضامن ها را بردیم و جناب دماغ سوخته مجبور به همکاری شد و حالا مجبوره 2 میلیون از ارث پدری به ما وام بدهد و ماهی هم 60 هزار تومان به اضافه ی دوتا ضامن و یک فقره سفته ی 2 میلیون و 400 هزار تومانی از ما بگیرد. به مسایل قانونی اش کاری ندارم اما قطعا اگر این وام 2-3 میلیارد بود چون زیر میزی اش مبسوط بود ، نه این کل کل ها اتفاق می افتاد نه زن بودن بنده می شد چماق.

گل بگیرند مملکت را ( بنده کسره دارش را عرض کردم ، حالا شما می خواهید با یک ضمه بخوانید میل خودتان است.)