آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Saturday, November 29, 2008
اتفاق های بزرگ
می گوید بازی را که تمام کرده، همیشه اتفاق بزرگی در زندگی اش افتاده. ته ذهنم فکر می کنم شال گردن که تمام شود، گره های زیادی از زندگی ام باز خواهند شد.
بیشتر وقت ها راه حل ها، پیش پاافتاده ترین چیزها هستند.
Thursday, November 27, 2008
چی می شد فردا صبح از خواب بیدار می شدم و یکهو آقای ه زنگ می زد و می گفت ای میل آمده و تا فلان ماه دیگه ویزامون می آد. چی می شد...
Monday, November 24, 2008
سه سالگی
دو روز است که آذرستانمان سه ساله گی اش را گذرانده و ما حواسمان نبوده برایش تولد بگیریم و شمع فوت کنیم.

+ آذرستان اولی
به یاد رفته ی نو
زیرنویس کردند که احمد آقالو درگذشته است. دیشب.
امسال سال پرمرگی بود. ته دلم شور می زند و می ترسم از این که بدانم بعدی کیست.
Tuesday, November 18, 2008
سی سال نفس کشیدن

دیروز سی ساله شدم. سن عقل و آن طور که می گویند تکامل زنان.
اکنون زنی هستم سی سال و یک روزه . گواهی تولدم را روس ها با خود به جای نامعلومی برده اند. هنوز گواهینامه ندارم و فقط در خواب می بینم که رانندگی می کنم و در بزرگراه ها ویراژ می دهم. بدتر از همه، هنوز مادر نشده ام تا در کشورم به عنوان زنی کامل و متعالی از من یاد شود، مادری که تنها سایه ی مادر است بی آن که کودکش از آن او باشد. هنوز که هنوز است نمی توانم با کفش های پاشنه ده سانتی راه بروم و چشم دیگران را با تکان های بدنم خیره کنم. هنوز از صدای شبیه انفجار می ترسم و به یاد زیرزمین خانه ی خاله ام می افتم. هنوز شب هایی هست که خواب بد می بینم و اشک ریزان بیدار می شوم. هنوز از تاریکی می ترسم، از سوسک ها، پلیس ها، مردان عصبانی، شب های تهران و صدای زنگ تلفنی که رشته ی افکارم را پاره می کند. هنوز نمی توانم میان چند حرفه یکی را انتخاب کنم. هنوز مرددم. هنوز...
این ها همه افسانه است. سن، عقل نمی آورد و تکامل و شعور. آدم ها در هفتاد سالگی هم گاه این قدر کودک اند که تعجب می کنی و چه می بینم این روزها هم سالان خودم را که سال ها مغموم تر و افسرده تر از سن شان اند.

سی ساله شده ام. سی سال در این دنیای بی دروپیکر زیسته ام و نفس کشیده ام و خندیده ام و جیغ زده ام و راه رفته ام، اما انگار همه شان مثل چشم به هم زدنی بود، آنی و زودگذر مثل پک زدن به سیگاری که دقیقه ای بعد نیست.

Friday, November 14, 2008
سینما جمهوری که آتش گرفت یا زدندش
لیلا حاتمی و علی مصفا چند سال پیش آن جا را بازسازی کردند و یه کافه ی خوشگل متفاوت بالایش ساختند. سینما جمهوری را می گم. این قد توی کافه شون خوشحال بودند که فکر می کردی یه تیکه از خانه شون است.
دلم خیلی گرفت که شنیدم سینما جمهوری آتش گرفته و کافه و سالنش جابه جا سوخته. برای من که دوسال پیش فیلم حفره را توی این سینمای گروه جشنواره ی فیلم دیدم و کلی هیجان زده شدم که یه چیزی است تو مایه های سینما فرهنگ شمال شهری ها، این قدر ناراحت کننده است. ببین لیلا و علی چی می کشند. با این که من اصلا نمی دانم چه طوری سینما آتیش گرفته اما حسم می گوید از همان آدم هایی که چند وقت پیش گفته بودند که دست ما بود سینما ها را می بستیم، از این کارها برمی آید و بیچاره این زوج کافه دارسابق ورشکسته...
Sunday, November 9, 2008
خاک

همه می گویند بمان. مادرم می گفت تابلوهایت را بفروش و بمان. پولدار که باشی این جا جای بدی نیست. م می گفت آن همه پول وکیل را ماشینی بخرید و خوش باشید. آن یکی می گفت آدم نمی رود آن دورها که بماند بیا و همین جا با دلارهایت خانه بخر برای وقت پیری...

نمی خواهم از این خاک بروم چون دوستش ندارم، می خواهم بروم چون بسیار دوستش دارم و تحمل دیدن هر روزه ی تحقیر شدن خودم و دیگران را ندارم. اوباما که پیروز شد، یاد آن روز دور خردادماه افتادم که خاتمی با رای های ما رییس جمهور ما فلک زدگان شد و حالا چه؟ روزنامه و مجله می بندند و بیشتر از کوپن ات حرف بزنی مهمان اوین شان می شوی. ایران ما هیچ گاه روی دموکراسی و آزادی را نخواهد دید. تاریخ را نگاه کن. منطقه ی استراتژیک خاورمیانه و من و تو که از سر اقبال نمی دانم بلند یا کوتاهمان این جا به دنیا آمده ایم.

نمی خواهم بمانم چون پرم از آرزوی ابلهانه ی نوجوانان 14 ساله ی آن جایی. دویدن آزادانه در خیابان. پوشیدن دامن های رنگ وارنگ و کوتاه و بلند. تاب دادن مو در باد. رفتن به دانشگاه با شلوار کوتاه ... می بینی؟ حقیر شده ام که شده ایم، همه مان. حقیر کرده اند دلخوشی هایمان را. جوانی نکردیم، همان طور که کودکی مان پر بود از صدای بمب و آهنگران.

نمی مانم. می خواهم این لذت های کوچک را تجربه کنم. می خواهم یله باشم و نکرده ها را تجربه کنم و اگر کودکی داشته باشم، متولد این خاک نفرین شده نباشد.

Thursday, November 6, 2008
Lost
لاست بینی مان تمام شد و دیروز را مثل دو معتاد مواد نداشته، سپری کردیم! خماری می کشیم تا ژانویه.

قبول دارم مک کین ( نامزد جمهوری خواه رو می گم) رو اصلا دوست نداشتیم ولی دیگه این ترفند نامردی بود که آنتونی کوپر بابای پست فطرت لاک را شبیهش کنند.
ببینید چه شبیهند (کسانی که سریال رو دیدند اگر فکر کنند یادشون می آید)



و این که می آیم پدرتو درمی آرم جناب فیلم نامه نویس اگر لاک عزیز من رو بکشی
لطفا جک را از یه صخره پرت کن پایین که همه از دستش راحت بشن!
سعید را محافظت بفرما
و لطفا کلر هیچ وقت پیدا نشود
در انتهای داستان هم لطف کن و به شیوه ای بی رحمانه بن را بکش تا کمی دلم خنک بشود
متشکرم