آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Wednesday, February 28, 2007
چه کتاب چرتی بود این "روی ماه خداوند را ببوس". پر از جمله های ایراددار و بد ، شخصیت های دری وری ، جمله های الکی شعاری. مستور واسه ی اثبات این "خداوند" که هی با این کلمه خفه مون کرد ، چقدر زحمت کشید ماشالله! شک ندارم اگه کافر بودم و ملحد بعد خوندن کتابش یه پوزخند می زدم و کتاب و هدیه می دادم به یه آدم اسکول که بخونه و حال کنه. این جایزه هه رو هم حتما واسه ی این به کتابه دادن که خب خدا رو اثبات کرده! مثلا خواسته بود در برابر این شخصیت اصلی که شک کرده یه شخصیت دانا بذاره ( علی رضا ) و هی از دهنش حرفای قلنبه ی مزخرف بگه که چی ، آخرش برسه به این جا که بابا برو ماستتو بخور. خدا همه جا هست.
نمی دونم والا. این روزها کتاب می خونم و این طوری حالم گرفته می شه و انیمیشن می بینم و همه دم دستی و نهایتا خوش آب و رنگ. چه قدر موضوع بکر و تکنیک خوب با هم کم شده. شاید من نمی بینم.
به هرحال خوندنش رو به هیچ وجه توصیه نمی کنم. خصوصا اون متن های مثلا عاشقانه ی پارسا و مهتاب رو.
Tuesday, February 27, 2007
وقتی این عکس ها رو می بینی چی می تونی بنویسی یا بگی. اما عکاس این عکس ها خیلی بی رحمه. اون توضیحات عکس ها نشون می ده که یه نفر می تونه عکاس خوبی باشه ولی لحظه ای به این فکر نکنه اگه یه ذره متفاوت تر زندگی کرده بود و در موقعیت دیگری قرار گرفته بود ، او هم می تونست یکی از همین عکس ها باشه.
Monday, February 26, 2007
کلاهت را بکش روی سرت ، برف می آید
سالن روشن برای نمایش سایه هایی محو که اسمشان انیمیشن است گویا. انیمیشن هایی برای خنداندن ، آن هم از مهد آن ، لهستان. خواب در تاریکی روی صندلی نرم. خوش گذشت. سیگار و هات شکلات آماده ی ارزان. چشم هایش را دقیق نگاه می کنم ، با آن خط چشم پررنگ. کارت های آویزان روی سینه ی آدم های بی ربط. اولدوز بدون کلاغ ها. سه نو فور. نمی توانم تکنیکش را حدس بزنم. حوصله سررفتگی. خستگی که نمی دانم از چیست. تحمل نکردن مثانه ی پر از آب که اصطلاحا به آن جیش می گویند. رژ گونه ای برای خالی نبودن عریضه. سیگار. معاشرت با دختر بعد از من. آزاده و صبا. خوشحالی لیوان های هات شکلات سه نفره و تردیلا. دیدن دوست سابق با دو متر و نیم شکم. برف می بارید. پیاده روی سه نفره تا سر حجاب. صبا خداحافظ. وسوسه ی خوردن همبرگرهای اولدوز. خوردیم. نوشیدیم. قول دادم که شام نخورم. دوان دوان برای اتوبوس صد و بیست و پنج تومانی. ایستاده ایم. پیچ شمیران. آزاده خداحافظ. فکر می کنم به مردمی که ایستاده اند در اتوبوسی که باید صد و بیست و پنج تومان برای پادرد شبانه شان بدهند. فکر می کنم به آدم های خسته و وارفته ای که ترجیح می دهند لوسترشان بشکند اما صد تومان اضافه تر ندهند. فکر می کنم به آدم هایی که کتاب می خوانند و دید می زنند با چشم های هیزشان. فکر می کنم به پول نفت و گاز و فیروزه و عقیق و ... که ما ایستاده ایم یک لنگ در هوا. فکر می کنم به روزی که این مردم به فکر خوردن همدیگر افتاده اند ، از آن همه خشم سرخورده ، از آن همه خستگی های انباشته. فکر می کنم بهتر است پیاده بشوم و در این سرمای بی جا بچپم کنار بخاری خانه و چشم بدوزم به مادرم که با خصوصی سازی مخالف است. چرا پاهایم هیچ وقت گرم نمی شود؟
امروز یه جور دیگه ای خوب بود. نه از این که اون همه از دست یوسف خندیدیم. نه از اون که رفتیم پاشا و پیتزای خوشمزه ی سوخته خوردیم. نه از این که ساعت 12 نصفه شب 7 نفر آدم روانی و نیمه روانی ، توی سرمای بی حس کننده ی باغ هنرمندان چای خوردیم و زمین و زمان رو به هم دوختیم و به واگوتا ریسه رفتیم. از این که اون نم نم بارونی که حالا شده یه بارون درست و حسابی و الان داره می باره روی کتاب های توی حیاط خلوت ، سر شوقم آورد. دوست داشتم بعد مدت ها زیر اون بارون قشنگ راه برم و اصلا از خیس شدن بدم نیومد. آذر الان یعنی یه آدم سرکیف و کوک. می دونم اگه تو نبودی این همه حال خوب نداشتم. این همه لذت از لحظه هام ، لحظه هامون...
Saturday, February 24, 2007
درگذشت پدر کلاغ ها
















علیرضا اسپهبد در سن 55 سالگی به علت سکته ی قلبی درگذشت.
پیكر او ساعت ۹ صبح دوشنبه هفتم اسفند از مقابل بیمارستان ایران‌مهر تشییع و در قطعه هنرمندان بهشت‌زهرا به خاك سپرده خواهد شد. ( لینک مطلب را از رادیو زمانه در گوشه ی صفحه می توانید ببینید )

بعضی آدم ها را حتی اگر ندیده باشی ، نبودنشان قلبت را فشرده می کند. همین چند وقت پیش بود که او به نمایش بدون مجوز آثارش عتراض کرد. خاک بگیرد مملکتی را که هنرمندانش از فرط حرص خوردن ، در پی یک لقمه نان ، در میانه ی راه خلق شان جان بدهند. خاک بگیردت...
ما عادت نمی کنیم
پریروزها دوست غمگینم ، در میان اشک های پشت تلفنش وقتی گفتمش سوگواری کن ، پرسید کجا؟ وقتی در 50 و چند متر جا زندگی کنی این "کجا" برات مفهوم داره و با تمام وجود می فهمی اش. اتاق خوابی هست مشترک با خواهری یا برادری و صدای نفس کشیدنت در هال خونه وول می خوره. بهش گفتم برو حموم یا توالت. قبل ترها که دلم گریه می خواست زیر دوش آب ، زیراین مایع گران قیمت ، ساعتی می نشستم و اشک می ریختم. آب اشک ها رو با خودش می شست و می برد و وقتی بیرون می آمدم خبری از دو چشم پف کرده نبود.
وقتی در آپارتمانی کوچک زندگی کنی ، مثل تمام آدم هایی که محدودیت دارند در زندگی ، اختراع می کنی و کشف ها خودشون می آن سراغت. "خلوت" نداری ، تو که قبل ترها در اون خونه ی قدیمی اتاقی داشتی نیمه بزرگ و خلوتی بی حد و حساب. خونه ای که صبح ها می رفتی لب باغچه اش می نشستی و صدای گنجشک های سحرخیز به زندگی امیدوارترت می کرد. حالا گیر افتادی در چهار دیواری تنگی که هی فشارت می ده و هر چی در اتاقت رو هم ببندی باز صدای تلویزیون مثل میخ می ره توی گوش هات. ما حتی هنوز که هنوزه در خواب هامون ، خونه های قدیمی مون خونه ها مونه و این آپارتمان تنگ انگار ، فقط جایی است برای زنده بودن نه زندگی کردن. "خلوت" ی نیست در این چهار دیواری های کوچک. همه تنگ هم می چپند و شب هنگام صدای نفس های خواب_هم رو خوب می شنوی. ما که سال های کودکی و نو جوانی و بلوغ رو در خونه های دو ونیم طبقه گذروندیم و شب ها رو پشت بام دب اکبر و اصغر رو یاد گرفتیم و در بالکن های خانه پابرهنه دویدیم بی ترس سنگ ریزه و گریه هامون رو بردیم به پستوها و گوشه کنارهای کشف نشدنی. حالا باید یاد بگیریم همه ی زندگی امون رو خلاصه کنیم در اتاق های مشترکمون ، اشک هامون رو اگر کسی دید خجالت نکشیم و دیگه بالکن و حیاطی نیست که توش تخت بذاریم و مزه ی صبح های بهاری رو با گربه ی انباری تقسیم کنیم. ما هیچ وقت عادتش نمی کنیم. هیچ وقت.
هر روز
صبح
مرا از خودم می‌دزدی
و هر شب
مرا به خودم
پس می‌دهی. ...

عباس معروفی
نه خندان غنچه ، نه سرو از غم آزاد...
من نمی دونم چه امه. واقعا نمی دونم. گاهی خوشحالم و گاهی غم می افته روی دلم.
-----------------------------------------------------------
آقای "ه" هم از این شهر شعر و شراب برگشت با مقادیری لواشک و آلوی آبدار و سرماخوردگی که فکر کنم به خاطر هوای پاک شیراز بوده چون امشب احساس می کرد بهتره.
----------------------------------------------------------
حوصله ی خاصی هم ندارم برای نوشتن طولانی. حسی که باید باشه نیست. اون لینکدونی رو هم می ذارم بمونه اما لینک های جدید رو به این گوگل ریدره اضافه می کنم.

Thursday, February 22, 2007
من که کاری باهاشون ندارم. هیچ وقت نداشتم. حتما باید می داشتم...
یادم رفته بود. چند سالی می شد که یادم رفته بود. مهم نبوده هیچ وقت برام ، الان هم نیست. فقط دلم گرفت...

چه می کنی با تار ت استاد خسته که هر وقت می شنومش نابود می شوم. این روزها را این را می گوشم با تمام وجود...
از همه ی شما بینندگان عزیز این وبلاگ یک سوال دارم. اون لینکدونی که بالای صفحه ، زیر لوگوی وبلاگه دیده می شه؟ روی لینک " آرشیوهای روزانه" که همون گوشه ی راست ، بالای صفحه است کلیک کنید. می تونید لینک ها رو در صفحه ی جدایی ببینید یا فیلترند؟ اگر بلاگردم فیلتر شده باشه می خوام برش دارم و از اون لینکدونی جدید که با گوگل ریدر کار می کنه استفاده کنم فقط.
بی زحمت کامنت بذارین. کامنتدونی دقیقا پایین این مطلبه.
Wednesday, February 21, 2007
می دونید الان چی حرص درآره؟ این که من نمی تونم آخر هفته ای برم شیراز. چون کلاس زبان دارم. دوست داشتم در خوشگذرانی ، آقای "ه" و بقیه رو تنها نذارم. حسودیم نشده ها دلم خوشگذرونی می خواد. همین. ولم کنن جونم درمی ره واسه علافی و برنامه های ول چرخی.
-----------------------------------------
امروز من شاید یک ساعتی هی یه شماره رو می گرفتم تا آزاد بشه. سر جمع سه ساعتی گرفتمش تا آزاد شد. وزارت علوم که می خواد امتحان
IELTS
بگیره. دست آخرم شوتم کردن به سایت دیگری غیر خودشون. حالا باید مثل عقاب بشینم پای اینترنت که وقت بگیرم برای امتحان وگرنه باید برم گلدن گروپ دزد ، وقت بگیرم برای دبی. اما به این هم فکر کردم که می شه رفت ارمنستان. همه جا بریتیش کانسیل داره دیگه. دو دفعه رفتن به ارمنستان خرجش از ششصد و خرده ای که این دزدهای سرگردنه فیمت دادن که بیشتر نمی شه ، کمترم می شه.
----------------------------------------
ویرم گرفته موهامو رنگ کنم مدت هاست. اما چه رنگی شو موندم. شما بگین. چه رنگی شون کنم؟ اولین بار هم هست که می خوام رنگ بمالم به سرم! موهام هم کوتاهن. یه راهنمایی مفید هم می کنم : رنگ پوستم سفیده. به بهترین پیشنهاد جوایز ارزنده ای اعطا خواهد شد ( یک عدد تقویم سال 86 چه طوره؟ ) !!!
می گن که فاصله می تونه نباشه وقتی دل ها به هم نزدیکه... دارم تجربه اش می کنم. دارم می فهممش با تمام وجود...
Tuesday, February 20, 2007
آذر در گلدان!!!
صبح آقای "ه" ما پرید رفت شیراز. این خانوم مو بنفش هم که گویا الهام زده شده بود! ( منظور جناب الهام نیست ها ) من هم که پس از عرق خوری دیشب تا 10:30 در خواب بودم و خواب هشلهفت دیدم. یه جایی بودم شبیه جنوب و دامنم پاره شد و آقای ه هم تند تند می رفت و داشتم گمش می کردم. پایم توی خواب این قدر درد می کرد که نمی تونستم هم سرعتش برم.
صبح هم که کار من و مامانم شده جنگ بین الملل! هی اون می گه و من نعره می زنم. اصلا خوب نیست. دلم می خواد تنها باشم صبح ها ولی بعد 28 سال هنوز اینو نمی فهمه. حتی هنوز نمی فهمه که من پالتوی یقه خز نمی پوشم اگه سرم هم بره.
دیروز رفتیم مجلس یادبود مرگ مامان دوست آقای "ه" و من بالاخره موفق شدم اون مانتوی شعبون بی مخیم رو با جوراب خالی بپوشم اما چنان بخ زدم که این جینگولک بازیا رو موکول کردم به بهار و تابستون. مردان عزیز هم که یا مادربزرگشون رو به یادشون آوردم یا تخیل قویشون پای لاغر منو براشون تبدیل کرد به سک سی ترین جنس دنیا!
زمستون نمی خواد بره. من لباس زمستونی هام محدودن و حوصله ام داره سر می ره دیگه.
این لهجه ی بریتیش هم کشته منو. وبلاگ می نویسی و درس های زبانتو گوش می دی. زندگی سخت است گویا.
از این جند روز غیبت آقای "ه" هم استفاده کنم برم دوست بینی و زبون بخونم. یه کلاس ورزش هم خواستم برم که مالانده شد به علت برگزار نشدن. حالا باید یا این پهلوهای گوشتالو رو تحمل کنم یا هم برم باشگاه دیگه بیابم.

آقای "ه" به شما خوش بگذرد کلی و سوغاتی من هم فراموش نشه!!! یه عکس بزرگ هم از لوتوس های تخت جمشید بگیر!!!
Sunday, February 18, 2007
خر
انگار اپیدمی جستجوی کلمه ی "خر" افتاده به جون جماعتی. روزی چهار پنج بار با "خر" می آن می رسن این جا. فقط علاقه مندم بفهمم این ها چی از جون این خره می خوان.
ترس ها
پنج شش سال پیش وقتی برمی گشتم به خونه ساعت ده بود. با اعتماد به نفس زیادی تا ساعت 10 یا 10:30 (دیرترش رو یادم نیست) توی خیابون بودم ، ماشین شخصی سوار می شدم و توی ماشین هم خوابم می برد گاهی. این روزها که می خوام از کلاس زبان برگردم ساعت 8 است. در حقیقت تازه سر شبه و زود هم هست اما ته دلم خالی می شه. می ترسم که دزدیده بشم. نمی دونم از بالا رفتن سن است یا از عاقل شدن یا حتی محافظه کارتر شدن. از هر چی هست احساس ترس رو دوست ندارم. این ترس های مدام که کسی بهم آسیب بزنه در شهر درندشتی که صاحب نداره. دوست دارم جایی زندگی کنم که بی هیچ ترسی شب برم زیر بارون و تنها راه برم. برم در خیابون بی ماشین که برف سفیدش کرده ، ورجه ورجه کنم و نترسم. بدونم که هیچ کس بهم آسیب نمی زنه. کسی باهام کاری نداره. اون روزها حتما اون مردها که می دزدندم هم از خوابام می رن...
کثافت
می دونین کثافت چیه. کثافت مردمی اند که دو ساعت توی صف می ایستن تا یه قبض کوفتی پرداخت کنن و جیکشونم درنمی آد.
آن لب ها ... از خود بی خودم می کنی ، جادوگر زیبای یونانی ام...
Saturday, February 17, 2007
بیست میلیون کوچولوی بزرگ شده
یک خاطره ی محو :
از طرف مدرسه رفته بودیم خونه ی یکی از بچه ها. برادری ، پدری اش شهید شده بود. مادر و خواهرش جلوی ما چادرشون رو سفت چسبیده بودند که خون هدر نره حتما. از روی یه ورق که سفید بود و خط دار و دورش گل های چاپی لاله داشت ، از همون ها که بچه بودیم یادمون می دادن و نشان "شهید" بود ، وصیت نامه اش رو خوندن. امر به معروف و نهی از منکر یادتون نره ، حجابتون رو مواظب باشید...
روی دیوارها زیاد به چشممون می خوره یا در کیهان. بچه بودیم. 10 - 11 ساله گمونم. مرگ ، فکر مرگ. باید همه آداپته می شدیم با مردن هم محلی که موشک می خوره توی سرش. باید همه آداپته باشیم همیشه. همیشه جان برکف. ارتش بیست میلیونی آماده ی جهاد است... ما همون ارتش بیست میلیونی هستیم که حالا بزرگ شده ایم و آماده برای رفتن روی مین. جاده صاف کن های کوچولوی قدکشیده با آرزوهای برباد رفته ، با روان های بیمار ، با عقده هایی که سر به جهنم می زنن. ارتش بیست میلیونی که نه باید عاشق بشه ، نه باید لذت ببره و نه هیچ چیز. ارتش بیست میلیونی باید بره جلو ، سپر گلوله بشه ، آش و لاش بشه که جناب فرمانده ، پیروزی اش رو جشن بگیره...
Thursday, February 15, 2007
تنهایی
آروم نیستم انگار. دلتنگ یه چیزیم. دلم صدای قاسم عالم اف می خواد اما سی دی اش هنوز دست احسانه.

"
پرنده ی وحشی بال بگشا
قدم هایت روی سنگ سنگینی می کند

تکه ابر آن بالاست
پرنده...
"

می شه یه روزی اون ته ها یه چیزی احساس کنم؟ می شه ته دریام رو ببینم؟
*
سردمه...
Wednesday, February 14, 2007
من درازکش روی شن های کلوت ها - عکس از آقای "ه" عزیز
سفرنامه ی آذرستان به شهدادستان با دو پی نوشت و غم زدگی ها!!!

اولین روزنصفه!حرکت ساعت 5:30 عصر چهارشنبه از ترمینال غرب. طبق معمول در ساعت های آخر تند تند رفتم قند و گاز پیک نیکی خریدم و با کوله ی گنده زدم بیرون. در راه متلکی بس نغز هم شنیدم که " چه باربر خوشگلی"!!! دربست گرفتم و در ترافیک وحشتناک خیابان آزادی حرص خوردم و 6 ، 6:15 رسیدم سر قرار. خیلی هم دیر نکرده بودم گویا. همه که جمع شدند ساعت هفت شده بود. همون وقت ها راه افتادیم. اولین افسوسم این بود که با قطار نرفتیم. یه ولوو اسکانیای نارنجی در اختیار گروه بود. این رو هم بگم که با یک گروه نجوم رفتیم. این دومین سفر داخلی من و آقای "ه" هم بود! خوشم می آد تا حالا با هم شمال نرفته ایم!
طبیعتا شب در اتوبوس بودیم. فیلم سوغات فرنگ دیدیم و یکی از افتضاح ترین فیلم های زندگی ام بود. اما نیمه های شب "بدو لولا" ساخته ی تام تیکور رو دیدیم و من از خواب نازم بیدار شدم و با چشم های گشاد فیلم رو دیدم. خیلی فیلم خوبیه واقعا. حداقل سوزش کمتری از ندیدن علی سنتوری مهرجویی در جشنواره بهم دست می ده الان که فکر می کنم.
همه ما هم ( منظورم من و آقای "ه" و چهارتا از دوستان دیگه اند ) شاشیست های بزرگی بودیم و هستیم و هر جا که ماشین ایستاد رفتیم دست به آب! و ما دو سیگاری هم از هر فرصتی برای استعمال دخانیات استفاده کردیم.

روز دوم اولین توقف واقعی مون در کرمان بود و حمام گنجعلی خان و بخشی از بازار و یه رستوران خوب بین المللی رو هم دیدیم! غذایش خوب بود و بسی با برکت! دوستان شوخ و شنگ سفرمون بخشی از ماست های گروه رو اون جا تامین کردند!!!
عصر رسیدیم به شفیع آباد به قصد دیدن قلعه اش. شفیع آباد یک ده است و چیزی که من در اون جا دیدم فقط فقر بود و فقر. تمام مردم ده به الف نون رای داده بودند ولی محتاج 1000 تومن پول یک کلاه حصیری بودند. مدرسه ی ده که ما در آن جا رفتیم دست به آب ، سه تا دستشویی داشت که دوتاش قابل استفاده نبود و آن قدر آلوده بود که دلم سوخت برای بچه های ده. کاش جنابان سروران که عکساشون رو روی دیوارهای قلعه چسبونده بودند یه سفری هم داشته باشند به این نقاط ایران و نیششون رو کمی ببندند و به فکر درست کردن این ویرانه ها باشند به جای گول زدن مردم.
قلعه شفیع آباد دیوانه کننده بود. آجرکاری های اصیلش مجنونم کرد.درباره اش اطلاعات خاصی در اینترنت و کتاب های دم دستم پیدا نکردم. اما از ظاهر قلعه و معماریش حدس زدم که بیشتر می تونه مربوط به دوره ی سلجوقی باشه. قلعه چهارتا برج داشت و دورتادور برج ها ساختمان های ساده ی چهار ضلعی با سقف های نیم کروی بود. این فرم از معماری از دوره ی پیش از از اسلام مونده چون آتشکده ها رو این شکلی می ساختند پس قطعا با این نوع از معماری و نداشتن لعاب و آجرکاری های آن قدر زیبا این بنا یا متعلق به دوره ی سامانی است یا سلجوقی. بیشتر تحقیق می کنم راجع بهش. یه ساعتی در قلعه بودیم و من هنوز توهم مارگزیدگی احتمالی داشتم و از برج ها بالا نرفتم. بنا هم اون قدر قدیمی بود که ترسیدم بریزه !
از شفیع آباد گاز اتوبوس رو گرفتیم و رفتیم سمت شهداد. طبق تحقیقات قبلی من ، شهداد دو تا کمپ داشت که تور لیدر گفت ما می ریم توی اون کمپ مجهز. شب شده بود که رسیدیم. باد می وزید و این نشان خوبی در کویر نیست. بچه ها که به امید آسمان صاف کویر و رصد اومده بودن غافلگیر شدن. طوفان شنی شد که به گفته ی مسیولان کمپ از خرداد ماه سابقه نداشته بود. می گفتن سرعتش 100 کیلومتر در ساعت بوده. حالا فرض کنید من و آقای "ه" چادرمون رو در سالن علم کردیم ، درست پشت دیواری که شن ها مستقیم ازش تو می اومدن و چادره یه پنجره ی کوفتی داشت که از اون جا شن ها مستقیم می اومدن توی حلقمون. با زحمت ، چفیه ی آقای "ه" رو جپوندیم روی پنجره و با نخ های شاقولی که این آقای محترم بردنشون رو بهمون توصیه کرده بود ، بستیمش. من چپیدم توی کیسه خواب و از ترس مرگ بر اثر خفگی کله ام رو هم کردم توی کیسه خوابم! نصفه شب دیدم شاش امانم رو بریده پس آقای "ه" رو بیدار کردم و او هم که دست کمی از من نداشت بلند شد و دوتایی با شال سر و صورتمون رو پوشوندیم و از چپر زدیم بیرون. چشم چشم رو نمی دید و شن ها از شال هم می گذشتن و نفوذ می کردن در اعماق چشم ها و سوراخ دماغ ها و ریه ها! تا سه روز شن دفع کردیم!!! حالا فرض کنید چقدر در حال مرگ بودیم که در اون طوفان گوشه ای رفتیم دست به آب! تجربه ی بسیار جالبی بود. شاید هر کسی طوفان شن نبینه در سه روز و نیم سفر به کویر.

روز سوم صبح که بیدار شدیم طوفان تموم شده بود و هوا سرد بود. عدسی و چای و پنیر و نون لواش به هممون چسبید. جای همه ی شکم پرستان خالی بود!
رفتیم بعد از صبحونه برای دیدار کلوت ها. کلوت ها در کویر لوت اند. به نظرم اصل کلوت ها همون کوه های رسوبی بودند که از زیر اقیانوس در چند میلیون سال قبل ، با قی موندن و بادهای منطقه اون ها رو به شکل های غریبی درآورده . در فیلم باد صبا اگر دیده باشید ، گونه ای از باد بود به نام باد سرخ که هرجا می وزه ، هیچ موجود زنده ای اون جا به وجود نمی آد. در کلوت ها هم هیچ موجود زنده ای نبود. فقط شن بود و باد و سنگ های عظیم با شکل های عجیب. گویا این قسمت از کویر گرم ترین هسته ی کره ی زمین رو زیر خودش داره. سه متر هم که این ناحیه رو بکنی به آب شیرین می رسی. محلی ها می گن کلوت ها شهر اجنه هاست. یه سری تپه های کوچیک شبیه به قبر هم بودند که روشون سنگ قبر مانند گذاشته شده بود که محلی ها می گفتن این ها قبر جن هاست.
چند ساعتی در کلوت ها پرسه زدیم. سکوت واقعی رو اون جا فهمیدم که چیست. بعضی همسفران خنگمون کفش هاشون رو درآورده و بعد اون ها رو گم کرده بودن و این "کفش گردی" ها بیشتر در کلوت معطلمون کرد.
یادم نیست که همون روز بود یا روز بعد که دو چیز دیگه رو هم دیدیم. یکی یه آب انبار بود که قرار بود در زمان شاه به قهوه خونه ی سنتی تبدیل بشه و الان یه جای متروکه و یه رودخونه ی آب شور که بچه ها می گفتن در زمان هایی از سال آبش مثل مربا می شه از غلظت.
شب دوباره برگشتیم به کمپ. آسمون صاف شده بود و هوا سرد. جلسه ی نجومی و اسلاید بینی داشتیم و من چیزهایی در باب نجوم یاد گرفتم و بعد هم فهمیدم فیزیک درس خیلی سختیه! برنامه ی رصد من ، دیدن زحل بود که در تلسکوپ قد یه ناخن بود. رفتم به چادر و شمع روشن کردم وتخت گرفتم خوابیدم. احساس کوهنورد تنهایی رو داشتم که داره لذت می بره از همه چی. بی خیال رصد شدم و کیسه خواب گرم رو ترجیح دادم به همه چی.

روز چهارم صبح بیدار شدم از صدای تور لیدر و آقای "ه" رو که قصد بیدار شدن نداشت از کیسه خواب بیرون کشیدم. وسایلمون رو جمع کردیم و کمپ رو ترک گفتیم ، به مقصد سیرچ و ماهان.
از طبیعت کویری کرمان کمی که رفتیم رسیدیم به کوه های برف دار و هوای متفاوت. رسیدیم به سیرچ که شبیه بهشت بود در اون ناحیه. ده سیرچ درخت انار داشت ، رودخونه داشت و یک سرو هزار ساله ی بسیار زیبا. دو تنه داشت که بالا می رفتن و درهم پیچ می خوردن و عظمت درخت انگشت به دهانم کرد. شاید قطرش به اندازه ی پنچ آدم با دست های باز بود. وقتی از سرایدار مدرسه شون آدرس درخت رو پرسیدیم ، حس کردم سیرچی ها خیلی هم دوست ندارن منطقه شون توریستی بشه. چراشو نمی دونم.
بعد از سیرچ رفتیم ماهان. ناهار رو در یه رستوران زشت خوردیم. با غذای نسبتا بد و شهری نسبتا مدرن و سرسبز. بعد روانه شدیم داخل مقبره ی شاه نعمت الله ولی. با دیدن بنا حدس زدم که ساخت دوره ی تیموری باشه و مرمت هاش در دوره ی صفوی و قاجار و حدس هام درست بود. خوشحال شدم که تاریخ هنرهایی که خیلی وقت پیش ها خوندم رو عملا حک شده در ذهنم می بینم. بنا ساخته به زمان تیموری بود با کاشیکاری های بسیار زیبا. بخشی از کاشیکاری ها در دوره ی قاجار به بنا اضافه شده بود که کاملا معلوم بود. مناره ها هم فکر کنم همون زمان یا صفوی ساخته شده بود. داخلش رو مفروش کرده بودن اما زیر فرش ها کاشی های آبی فیروزه ی دلبری می کردن. حیف بود این همه بی سلیقگی.
زیر سرو سیرچ دوربینم قاط زد و از اون جا به بعد تصویر ندارم. از مقبره عکس نگرفتم البته نور هم کافی نبود. خیلی هم خوشم نیومد و چشم گیر نبود برام ماهان. تنها اتاق چله نشینی و یک مقبره که برای یکی از بزرگان فرقه نعمت اللهی بود جالب بودند. اولی یه اتاق یک ونیم در سه بود با یک قبر میانش که مال یکی از مریدان شاه ولی بوده و دیوارهاش هم در دوره ی فاجار نقاشی شده بود. دوست باستان شناسی با گروه بود که می گفت به نسبت ، این اتاق چله نشینی خیلی لوکسه. اون اتاق مقبره مانند هم یک سنگ مرمر وسطش بود با دیوارهای گچی و کف پوشیده از کاشی های فیروزه ای و احساس می کردی وسط یه حوض معلق شدی.
وقت خروج از مقبره یکی از هم دانشگاهی ها رو دیدم و حالم به هم خورد!!! در ماهان روبرو شدن با محمدرضا بدشانسی عظیمی است. هم از نظر او هم من!
شب شده بود و حرکت کردیم به سمت باغ شازده. یک عمارت قاجاری که سال 1354 توسط دولت شاه از نوادگان شازده خریداری و موزه شده بود. ورودی اش چندتا طاق بود با نمای گچی و باید چند طبقه پله و حوض رد می کردی تا برسی به عمارت که ته باغ بود. کوفت شازده هه بشود انشالله! مردک مفت خور هر شب می نشسته در ایوان عمارتش ( کلاه فرنگی به اصطلاح ) و از نمای ورودی که در آب منعکس می شده و هوای فوق العاده حظ می برده. کلی با آقای "ه" حسادت کردیم. موقع بستن سه پایه ی دوربین هم دستم مجروح شد که خدا را شکر الان حالش خوبه!
در اتوبوس نیمه خواب و بیدار بودیم تا دو ، سه نیمه شب از دست سرودخوانی ها و شلوغ کاری جماعت مشنگ همسفر که خیلی اعصاب خردکن و بامزه بودن. جشن پیروزی انقلاب رو اجرا کردن در اتوبوس و تیاتر تاریخ ایران رو در کلاه فرنگی باغ شازده!!!

روز پنجم نصفه! صبح شده بود که توقفی کردیم در راه قم و محتمع توریستی دیدیم حیرت آور. صبحانه دل انگیزی خوردیم و حالش رو بردیم. ساعت 1 ظهر بود که رسیدیم به چهارراه تهرانپارس و من هول هولکی پیاده شدم و با آقای " ه" خداحافظی کردم و اومدم خونه. سریع یه پست نوشتم و تا شب یه بند حرف زدم و شلوغ کاری کردم! جلوی مونیتور هم حوصله ام هی سر می رفت بس که همه هی وبلاگ نوشته بودند.

پایان سفرنامه ی کویرشهداد

پ ن 1. اول این که ما دو بار رفتیم به کلوت ها که حافظه ام یاری نمی کنه. از سفرهای بعدی ام دفترچه می برم ، یادداشت می کنم. دوم این که بخش های طبیعت بکر و بناهای تاریخی برام جذاب تر بود برای همین بیشتر توضیحشون دادم. سوم هم این که شهر کوتوله ها رو هم دیدیم که چون یادم نبود کدوم روز بود ننوشتمش. یه جایی بود که دیوارهای کاه گلی داشت به ارتفاع سی سانت و شبیه یه شهر بود ولی در قطع کوچیک. گویا باستان شناس ها کشف نکرده ان فلسفه ی ساخت این بناها چی بوده ولی محلی ها می گن که اسکلت 15 سانتی درش پیدا کرده ان. یکی از دوستان تشخیص جالبی داد. او گفت این شهر یه دستگاه سنجش هوش گربه بوده که حیوون رو ول می کردن توش و هوشش رو اندازه می گرفتن!!! شاید هم زمین بازی بوده. والله علم.

پ ن 2. امروز که رفتم از عکاسی نگاتیوها رو گرفتم متوجه شده هیچ تصویری از نگاه دوربینم در این سفر ثبت نشده. نفهمیدم که اشکال از دوربین بوده یا نه. در حال شوک کامل خیابان مفتح رو اومدم پایین و به عکس هایی فکر کردم که گرفته نشد. به نگاه تصویری ام که هدر رفت. به مارپیچ های سرو سیرچ ، ترکیب بندی های آدم ها و کلوت ها که همه حالا نگاتیوهای آجری بی تصویرند... پس هیچ تصویری نمی ذارم. با این که آقای "ه" گلم گفت که از عکس های او استفاده کنم اما برنامه ی تصویری ام چیز دیگری بود که حالا وقتی اون تصویرها نیست ، از خیرش می گذرم.

و تشکر می کنم در پایان از این خانوم زیبا و این خانوم نازنین که چادر و زیراندازهاشون رو به ما قرض دادن. از آزاده دوست نازنینم که کیسه خواب و کوله اش رو به من داد و چه کیسه خواب خوبی بود جدا و این آقای عزیز که در هر خانواده یک عدد از این آدم لازم و ضروری است! و خانواده ی رجبی که همه جا باید ازشون تشکر کنیم!!!


Monday, February 12, 2007
هم چنان در حال تدوین سفرنامه هستم! بی جنبه گی را استاد می کنیم!!!
-------------------------------------------------
کسی درباره ی ایروبیک اطلاع پزشکی موثقی داره؟ شنیدم که برای زانوها بده.
اگر مشکل چاقی در ناحیه ی پهلوها و شکم و ضعف عضلات ستون فقرات رو داشتید و تونستید با ورزش درستش کنید ، راهنمایی ام کنید. ممنون.
Sunday, February 11, 2007
بازگشت!
من برگشتم. خسته با موهای پر از شن! موهام عین سیم ظرفشویی شده! اومدم خونه و تازه فهمیدم این همه ساعت در اتوبوس بودن چه بلایی سرم آورده.
بعد که نشستم جلوی مونیتور حس عجیبی بهم دست داد. اصلا حوصله ام نمی ره. بعد چهار روز بودن در طبیعت زندگی این شکلی خیلی حوصله سربره.
فعلا راجع به سفر نمی نویسم. تا وقتی عکس ها رو اسکن کنه آقای "ه" و اون حلقه فیلم پاره شده ام از دوربین بیرون بیاد. عجالتا برم حموم که این موهای کثیف تمیز بشه.
Wednesday, February 7, 2007
به سوی شهداد

می رم کویر. می رم شهداد. نزدیک کرمانه.
تا یکشنبه... با کلی عکس برمی گردم...
دعا کنید از مارگزیدگی نمیرم که اصلا و ابدا دوست ندارم!
Tuesday, February 6, 2007
magnum photos
2006
1979
1979
1979
1979
جشنواره ی بیماری های خاص!!!
امروز به لست فیلم های مازوخیستی مون دو فیلم دیگه اضافه شد : به پدر سلام کن و سکته. فیلم اول که درباره ی چه گوارا بود و این که گروهی سعی داشتن جای بقایای جسد او رو پیدا کنن. فیلم بدی نبود ولی حوصله سربر بود. بیخودی طولانی بود و باید تلاش می کردی آدم ها رو در فلاش بک های فیلم شناسایی کنی. گریم بازیگرها هم افتضاح بود. همه عین 40 سال پیششون بودن. فقط موضوع فیلم برام جالب بود که نمی دونستم این اتفاق افتاده. همین!
فیلم دومی هم مستندی بود درباره ی زوجی که مرد سکته ی مغزی می کنه و بعد در عرض 1 سال به زندگی برمی گرده. مبارزه ی او با بیماری و هوش بیش از حدش عالی بود. فیلم یه کار تجربی مانند بود که زن از ابتدای بیماری شوهرش راش ها رو برداشته بود و چند ماهی طول کشیده بود. بعد از فیلم فهمیدیم کارگردان کار در سالن سینماست و کلی هم پکر شد که چرا کسی واسش دست نزده! البته به نظرم فیلمه خرس نقره ای جشنواره برلین رو گرفته بود.
فردا هم فیلم اولمون پنجمین فیلم از سری مازوخیستی ما در جشنواره است. هاله که اون هم درباره ی یه مرد بیماره. امروز فکر کردیم که بد نیست اسم جشنواره ی امسالمون رو بذاریم "جشنواره ی بیماری های خاص"!
راستی فرش ایرانی رو هم اگر زمان بود خواهم دید و درباره اش خواهم نوشت.
Monday, February 5, 2007
به من نگاه کن
به سپید شدن دانه دانه ی موهایم
که رنگدانه ها
یکی پس از دیگری می میرند
و آفتاب کمرنگ می شود
هر روز
پشت زمستانی که
سرد نیست
کشنده نیست

ناتمام می ماند
حرف های خورده
که بامب بامب می کوبند پشت دندان های دردناکم

همه چیز بی محابا بود
از همان اسکناس های مچاله بگیر
تا لخ لخ دمپایی هایم روی آسفالت های این شهر

بی بهانه رسید
روز شد
که دست می برم
به چین میان دو ابرو
بلکه محو کنم گذشتن روزهای رفته را
بی رنگی که باید...

من خواب بوده ام...

16 بهمن 85 / 1:35 شب زمستانی که سرد است انگار
Sunday, February 4, 2007

امروز با تردید رفتم و گودال رو دیدم. اصلا پشیمون نیستم. فیلم بسیار خوبی بود و نمی دونم user های imdb چی توی سرشون گذشته که ریت این فیلم رو داده ان 5.1. بازیگر نقش اصلی بسیار خوب بازی می کرد و فیلم یه جاهایی اون قدر نفس گیر بود که نشان از توانایی کارگردانش داشت. گویا کسانی که در imdb به فیلم ها امتیاز میدن عشق فیلم هالیوودی ان. وقتی به green miles امتیاز 8 و خرده ای داده ان و به این فیلم 5 دیگه مشخصه. من به شخصه به این فیلم کمتر از 7 نمی دم. به همه توصیه می کنم به دیدن این فیلم. فکر کنم یه اکران دیگه داره هنوز. ضمنا سینما جمهوری که در برنامه است بسیار سینمای خوبیه. از عصرجدید که مطمینا بهتره. پرده ی نمایش درست و صندلی های شبیه سینما فرهنگ و سیستم صوتی عالی. از هر جهت سینمای خوبیه. گفتم که از برنامه اتون حذفش نکنید.


بهترین کاریکاتور سیاسی سال 2006
Alfredo Sabat-آرژانتین

بقیه اشون رو اینجا ببینید
Saturday, February 3, 2007
من هم اولین فیلمی که دیدم و امروز دیدم "روزهای آتش" بود. به کارگردانی بانمی تاکاهاشی. نمی تونم بگم فیلم شاهکاری بود. بیشتر شبیه فیلم های تلویزیونی خوب بود. بازی ها جالب بود ولی اغراق هایی که شاید فقط از ژاپنی ها برمی آد ، خرابش کرده بود. اما از یک چیز در فیلم به شدت لذت بردم و اون شخصیت زن مادر در فیلم بود که عاشق سفالگری بود و احیای یک نوع سرامیک قدیمی ژاپنی رو وضیفه اش احساس می کرد و شب و روز کار می کرد که درستش کنه. شوهرش به خاطر نفهمیدیم چی که از سانسور کامل این بخش بود از پیشش رفت و گویا این قضیه ربط داشت به سفالگری او و او با چنان سرسختی تلاش می کرد و در انتها موفق به ساخت اون سرامیک شد. وقتی هم که پسرش سرطان خون گرفت آن قدر قدرتمندانه رفتار کرد که حد نداشت. این قدرت او در برابر بیماری بیشتر متاثرت می کرد تا پسر بیمار.
فردا هم می خواهیم بریم فیلم "گودال" که به نظر چیز جالبی می آد. حداقل شجاعت کارگردان که یک ساعت و خرده ای تنها لوکیشنش یه چاهه. البته الان که ریتش رو در آی ام دی بی دیدم مردد شدم.
ضمن این که من جز "فرش ایرانی" و "علی سنتوری" هیچ فیلم ایرانی نمی بینم و دومی هم که مرد خدا رو شکر! اما هیجان جشنواره ی امسال اینه که من هیجدهم می رم سفر. می رم کویر تا خود بیست و دوم. خوبه خرق عادت...
این هم از این !
نمی دونم چرا می تونم تا این حد بدشانس باشم. بعد از عمری داشتم ساعتی از آویزان بودن آی پادی بر گردنم محظوظ می شدم که بعد از دیدن یک فیلم ژاپنی با بازیگری اوشین جوان ، در تاکسی نشستم و خواستم پیش از پس دادنش به آقای "ه" مهربان یک لدزپلین به روحم بخورانم که آی پاد محترم روشن نشد که نشد. بی هیچ ضربه ای بر این دستگاه که ساعتی لمیده بود بر شکم نرم من. آی پاد هنوز هم روشن نشده و این می تواند به احتمال بالایی نشانه ی این باشد که دستگاه مزبور خراب شده است و آقای "ه" معتاد به موسیقی عزیزتر از جان من ، بی آی پاد شده ، زبانم لال. یکی نبود بگه آبت کم بود نونت کم بود واسه چی ناموس این بیچاره رو گرفتی؟ تو که تمام وسایل الکترونیکی از همین کامپیوتر جان گرفته تا ضبط صوت و حتی موبایل تا بهت می رسند سعی دارند خاموش بشن و ادا در بیارن که حالت رو بگیرن. حالا هم جناب آی پاد بعد از کمی لمیدن روی شکم اینجانب ، فهمیده که بد نیست یه حالی به من بده و دیگه به هیچ وجهی روشن نشه. من واقعا مستاصل شده ام. واقعا مگه می شه بی هیچ دلیلی این دوستمون فیزیورتش قمصور بشه؟ من اصلا نمی فهمم. من اصلا سردرنمی آرم. من اصلا دوست ندارم 30 گیگابایت روی شیکمم دود بشه بره هوا. من اصلا دوست ندارم. کمک!

پ ن. کسی هست بگه این دستگاه نازنین می تونه چه بلایی سرش اومده باشه؟ دستم به دامنتون ، شلوارتون ، شلوارکتون...
می دونی ، بعضی وقت ها می شم دخترک احساساتی که اصلا ازش بدم نمی آد که دوستش هم دارم. مثل امشب وقتی داشتی برمی گردوندیم ، وقتی دوستامون حرف می زدن و من می خندیدم بی جهت. انگار گاهی پرت می شم از موضعم تو این دنیا. می ترسم اختیار احساسات سیل آسام رو از دست بدم. یاد اون حرفت افتادم. همون سد و سیل. مدت هاست که حرفت رو به گوش گرفته ام اما فکر کنم سدم احتیاج به تعمیر داره.
دوست دارم بدوم با سرعتی که در تنم هست. بدوم تا جایی که بتونم . آن قدر که عرق کنم و نفسم بند بیاد و بعد باز بدوم تا برسم به احساس سبکی. *سبکی تحمل ناپذیر هستی شاید...

من دیوانه ی تو شده ام ، بی هوا...

نام کتاب میلان کوندرا*