آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Saturday, June 30, 2007

1. این چند روز چهار رکن مهم زندگی ام تعطیل بود. اول این که در حالت pms بودم ( نبود اعصاب ) دوم تلفن خونه قطع بود ( نبود ارنباط ) در نتیجه اینترنت هم رپتو ( نبود اینترنت ) و در پایان چیزی که کاملا حال بدکن بود رفتن آقای ه با خانواده ی مکرم به همین حوالی تهران بود ( نبود آقای ه ). خب این همه دلیل آوردم که بگم دو سه روز اوضاع ام قمر در عقرب بود و این قدر حالم خوب بود که تا بهم می گفتن بالای چشت ابروست ، می زدم زیر گریه. طبق معمول هم مامان بیچاره شده بود سنگ صبور! از اون نوعی که هی باهاش دعوا می کنی ولی حالت هم چندان فرق نمی کنه که بیشتر هم اعصابت خورد می شه.

2. من رفتم تو wordpress یه وبلاگ با همین اسم وا کردم که روز مبادایی که این جا فیل ت ر شد برم اون جا بنویسم. گفتم یادتون باشه. البته تا وقتی که سپنتا هم وبلاگم رو فیل ت ر کنه ، همین جا خواهم نوشت. ببخشید سخته هی اسباب کشی کردن به خدا. تازه امکانات بلاگر از اون وردپرس خیلی بیشتر و بهتره و اون جا به نوعی "مجبوری" نویسیه!

3. راستی اینو نگفته بودم که یه هفته است می رم کلاس بدمینتون. چهار روز در هفته یعنی شش ساعت ورزش می کنم. سخته ولی کیف داره. تازه بدمینتون ورزش من توی دبیرستان هم بود و الان تازه تازه دارم راه می افتم. تا قبل از این فکر می کردم شیکمم گنده است و چه بدهیکلم اما از وقتی می رم باشگاه متوجه شده ام که یکی از خوش هیکل ترین دختران تهران هستم! حساب کنید که در یه کلاسم نزدیک 40 نفر آدم هست و من جزو سه خوش هیکل کلاسم پس می شه نتیجه گرفت که من از نصف دختران تهرانی خوش هیکل ترم دیگه هان؟ اتفاقا الان یاد فیلم little miss sunshine افتادم که چه زندگی سختی داشت اولیو که به خاطر هیکل و این مزخرفاتی که از اون سن کم تو کله اش می کردن از خوردن یه بستنی نمی تونست لذت ببره. واقعا هم دخترای زیادی در این کلاس ها می بینم که هیکل های کاملا معمولی دارند و فکر می کنن کلی شیکم دارن و بد هیکلن و جالبه همون دوست پسرا یا شوهرایی که این رو به این دخترا حالی می کنن خودشون دور شیکمشون 100 سانته ! و همه شون بدفرم و بدهیکلن کلی. دخترای کم سنی هم که می آن به کلاسمون همه پشت های خم دارن و قوزکرده راه می رن. من خودم جزو آدمایی ام که خیلی قور می کنم ولی زمانی که تو بچگیم می رفتم کلاس والیبال تنها بچه ای بودم که پشتم این شکلی بود ولی بچه کوچیک های این کلاس تقریبا همه شون مثل اون موقع من هستن. از این می شه همید که فشار خانواده و اجتماع روی جنس زن توی این 15 سال چقدر زیادتره و دخترا چقدر بیشتر از بدن خودشون خجالت می کشن و توخود تر هستن. نسل این دخترا بزرگ تر که بشن همه شون دچار مشکلات ستون فقرات خواهند بود و به طور قطع اعتمادبه نفسشون در حد زیر صفر. ناراحت کننده است وقتی بهش فکر می کنی.

Tuesday, June 26, 2007
1- اي عزيزان عمر غنيمت شمريد.
2- وقت از دست مدهيد.
3- عيش امروز به فردا ميندازيد.
4- روز نيك به روز بد مدهيد.
5- پادشاهي را نعمت و غنيمت وتندرستي و ايمني بدانيد.
6- حاضر وقت باشيد كه عمر دوباره نخواهد بود.
8- هر كس كه پايه و نسبت خود را فراموش كند به يادش مياريد.
9- بر خود پسندان سلام مدهيد
10- زمان ناخوشي را به حساب عمر مشمريد.
11- امید از خیر کسان ببرید تا به ریش مردم توانید خندید
12- گرد ِ شاهان مگردید و عطای ایشان به لقای دربانان ایشان ببخشید
13- جان فداي ياران موافق كنيد.
14- بركت عمر و روشنائي چشم و فرح دل در مشاهده نيكوان دانيد.
15- ابرو در هم كشيدگان و گره در پيشاني آورندگان و سخ نهاي به جد گويان و ترش رويان و كج
مزاجان و بخيلان و دروغگويان و بد ادبان را لعنت كنيد.
16- خواجگان و بزرگان بي مروت را به ريش تيزيد.
17- تا توانيد سخن حق مگوئيد تا بر دلها گران مشويد تا مردم بي سبب از شما نرنجند.
18- مسخرگي و قوادي و دف زني و غمازي و گواهي به دروغ دادن و دين به دنيا فروختن وكفران
نعمت پيشه سازيد تا پيش بزرگان عزيزباشيد و از عمربرخوردار گرديد.
19- سخن شيخان باور مكنيد تا گمراه نشويد و به دوزخ نرويد.
20- دست ارادت در دامن رندان پاكباز زنيد تا رستگار شويد
22- از همسايگي زاهدان دوري جوئيد تا به كام دل توانيد زيست.
23- در كوچه اي كه مناره باشد اتاق مگيريد تااز دردسر مؤذنان بد آواز ايمن باشيد.
24- بنگيان را به لوت و حلوا در يابيد.
25- مستان را دست گيريد.
عبید زاکانی
.
از وبلاگ صورتک خیالی
Monday, June 25, 2007
دوست دارم ...
...
دوست دارم مهمانی مان پر باشد از همه ی آدم هایی که دوستشان داریم. آنهایی که پای کافه رفتن مان اند ، پای عرق خوردنمان ، پای غصه خوردنمان ، قلیون کشیدنمان ، شادی کردنمان ، جوک گفتنمان ، درددل کردنمان ، خاله زنک بازی مان ، فیلم دیدنمان و حتی آب انار و بستنی خوردنمان. شامپاین باز کنیم به افتخار ما شدنمان و بنوشیم به سلامتی خودمان و آنها و زندگی تازه ای که می خواهد آغاز شود ، بی ترس پلیس ، سنت های دست و پاگیر که می شود در پرانتز کمی هم صفت بدتری بهشان داد ، بی ترس از این که به هم می آییم یا نه ، بی ترس از قضاوت دیگران و چشم های خیره به یک حرکت ناشایست.
دوست دارم به جای شام ، مزه بخوریم و آن قدر بنوشیم که از مستی وسط هال خانه خوابمان ببرد دسته جمعی و صبح سرگیجه داشته باشیم از عرق خوب و مستی پریده و شادی تمام شده که مزه اش هنوز زیر زبانمان هست.
دوست دارم قهقه بزنم و با موهای کوتاه کوتاه ، کنار دخترمان که جرات کرده و موهایش را از ته زده بنشینم و پایم را بندازم روی پایم و لبت را با همان پرروگری همیشگی ببوسم ، همه ی دیوانه بازی های دنیا را دربیاوریم بی لباس عروس ، بی هیچ لباس رسمی که احساس کنم بخشی از اعتماد به نفسم را در کانورس زرد پاره پاره ام جا گذاشته ام.
...
دوست دارم اما باید تن داد به واقعیات. تا بوده همین بوده.



Saturday, June 23, 2007
گه گه گه
1
من همین جا اعلام می کنم که من آدم ضعیفی هستم. آدم بی منطقی هستم. آدم شوت و اسکلی هم هستم. آدم احمقی هم هستم که تمام اصول اعتقادیم رو مثل پوست خیار زیر پام له می کنم. این آدمی که الان گفتم موجود چندشی نیست؟ طبیعیه که ازش چندشم هم می شه. ایتز سو کول ل ل ل ل ل !!!
2
اعصابم خیلی خرد شده این چند وقته همه اش هم سعی کردم قیافه ام مثل آدم خونسردا باشه و حالا چند روزه که این قدر سگ اخلاقم. الان هم که فقط دلم می خواد گریه کنم و به زمین و زمان فحش بدم.
3
این آقا نامجو با این صدای تودماغی و موسیقی دزدی و عمل بالاش ، الان تنها کسی است که می تونه داد بزنه و من اعصابم خرد نشه که هیچ ، اشکام قلنبه بیفته روی تاپ سبزم...
4
ذهن و زندگیم این قدر مشوشه که این اتاق گند گرفته رو نمی دونم چه جوری باید جمع کنم. دلیل این گهیت زندگی ام رو هم اگه دوست داشته باشم خودم می گم.
همین
روز نوشت بی خاصیت
اول این که ما تا حالا مشرف نشده بودیم به این آشپز چپ دست و دیروز به وسیله این دو خواهر + + مهربان رفتیم اون جا. طبق معمول تصور من نقش بر آب شد و جایی معمولی دیدم. باغ فردوس هم که همه می گن اینه؟ یه ذره چمن؟ ای بابا ، ما فکر کردیم الان می ریم در یک فضای سبز صد هکتاری با درختان سر به فلک کشیده اما به جاش رفتیم لمیدیم روی چمن ها و این قدر خندیدیم که فک همه مون درد گرفت.
دوم هم این که به خدا این ابراهیم حقیقی طراح جلد مزخرفیه. نمی دونم چه اصراری هست که تمام کتاب های نشر مرکز رو ایشون طراحی کنه. نمونه اش هم همین کتاب خرابکاری عاشقانه ، امیلی تومب است که جدا بی سلیقگی رو در روی جلدش تمام کرده. نمی دونم در ایران چرا هرچی آدم معروفه به خودش اجازه می ده هر کاری بکنه و همه هم به به و چه چه می کنن.
سوم هم این که به نظر شما کجا بریم سفر که اعصابمون خوب تمدد کنه؟! یه جایی باشه که پنج شنبه و جمعه و شنبه بریم و برگردیم. در واقع سه روز و نیم. بی صبرانه متنتظر کامنت های احتمالی تان هستم.
Friday, June 22, 2007
Wednesday, June 20, 2007
دارند بلاگر را فیلتر می کنند
گویا بلاگر با بعضی آی اس پی ها باز نمی شه. صفحه ای که معلوم کنه فیلتر شده نیست اما با فیلترشکن صفحه باز می شه. انگار گوگل هم با بروبچز فیلتری ایران زد و بند کرده. تا حالا سه نفر اعلام کردن که صفحه ی اصلی بلاگرشون بالا نمی آد.
Tuesday, June 19, 2007
امروز رفتیم اسباب کشی و کمک به دوستامون. خیلی سخته عزیزان من ، خیلی. با وجود 13 نفر آدم می شه ولی فکر نکنم دو نفره با دو تا کارگر، صد ساله هم بشه اسباب کشی کرد. یه چیز جالب دیگه. بابا و مامان من از اون دسته آدمایی هستن که هیچی رو دور نمی اندازن ( احتمالا گذاشتن واسه اون روز مبادایی که باز احتمالا 3 میلیون سال نوری دیگه است ! ) فکر کنید این دو تا آدم بعد 43 سال زندگی چقدر چیز به دردنخور دارن که هرچی من می تونم یواشکی دور می ریزم اما انگار نه انگار. این دو تا دوست ما هم درست همین طورن و فکر کنم وقتی به سن مامان و بابای من برسن به اندازه ی یه خونه خرت و پرت هایی دارن که به جونشون بسته است ولی به هیچ دردشون نخورده و نمی خوره. خب من و بچه های دیگه نه جرات کردیم چیزیو دودر بریزیم نه اجازه داشتیم ، اما من مدت هاست یه درسی گرفتم و هی واسه خودم تکرارش می کنم که : سبک بار باش. مثلا فکر کردم آدم می تونه به جای این که صد تا فیلم رو روی سی دی نگه داره یه هارد بگیره و همشو بریزه روی هارده و حجم ها رو کلا کم و کم تر کنه. تنها استثنای من کتاب ها و نقاشی هامه که خب باید همین جوری بمونن. خیلی سخته آدمی که عادت کرده و با آدم های خرت و پرت جمع کن زندگی کرده ، آدمی باشه که سبک باشه و کم بار. خود من سالی یه بار کلی چیز دور می ریزم اما باز هم یه چیزایی هست که هی می گم : نه ، شاید لازم شد و هیچ وقت هم لازم نمی شن. یه جایی هم خوندم که این رفتار ارثیه. ولی جدا یه خونه ی نیمه خالی برای من رویاست. شاید اگه مجبور باشی خونه ات رو هر سال عوض کنی هم چاره ی خوبی باشه.
اصلا نفهمیدم چرا اینا رو گفتم. احتمالا خواستم بگم بابا جان ، کم بار باشید دیگه !!!
Sunday, June 17, 2007
آهای ، چاله هه داره هی پر تر می شه ...
یه چیزایی هست که خیلی اذیتت می کنه. تلنبارشون می کنی رو هم و هی سعی می کنی نبینی شون. می اندازی شون تو چاله ای که هر روز داره بیشتر و بیشتر پر می شه. حتما یه روزی هست که یه کوه پر از خرده ریزه های آزاردهنده و دردناک ببینی که جمع شده ان روی هم بی این که تو کاری واسه حل شدنشون کرده باشی ...
حالا هی سیگار بکش ، هی گریه کن ، هی خودتو بزن به اون راه. اونا همون جا هستن. فقط کافیه سرتو برگردونی سمتشون تا توی توی دلت خوب آتیش بگیره. حالا هی سیگار بکش ...
Saturday, June 16, 2007
1
آقا جان ، من گاهی از مرگ کسانی خیلی خیلی خوشحال می شوم ...
2
امروز دوست هندی مان را دیدیم. دستاورد خوب این دیدار به استثنای دیدار دوستم که یک سال و نیم بود مشاهده نشده بود ، این بود که فهمیدیم هندی ها به چهارشنبه می گویند "منقل ور" یا یه چیزی شبیه این که با منقل شروع می شود. حالا فلسفه ی این نام گذاری چیست خدا عالم است.
3
امروز خیاطمان را در نشر چشمه دیدیم. نقشه کشیدن برای چیزهایی که هنوز اتفاق نیفتاده خیلی حال می دهد. من از خیلی چیزها لذت می برم ولی نمی دانم چرا نقاشی ام نمی آید. مستر ه که معتقد است این که من می گویم نقاشی نمی توانم بکنم چون جا ندارم از سر تنبلی است و بهانه ای بیش نیست ولی خب اون که نقاش نیست. متوجه مشکل یک آرتیست نقاش نمی شود. هرچه قدر هم که تفاهم داشته باشیم یک چیزهایی هست که فقط همکاران متوجهشان می شوند. نیلوفر ...
4
این کولر خانه ی ما به جای هوای خنک ، رطوبت به خوردمان می دهد. آب پز شدیم!
5
به قول آقای ه همه ی کارهای هیجان انگیز را یکجا بکنیم دیگر کاری برای فردا نمی ماند ، بس که کارهای هیجان انگیز محدودیت دارد در این مملکت. پس همین پنج تا بس است. بقیه بماند برای پست بعد. ضمنا اگر کسی نیاز به سونای بخار با ورودی اندک دارد بفرماید منزل ما!
اول. دوستم از هند اومده. شانسی رفتم واسش آفلاین بذارم ، آنلاین بود. فردا می بینمش بعد یک سال و خرده ای.
دوم. حال مامان دوستمون خوب نیست.
سوم. امروز یعنی دیروز من و آقای ه املت پختیم. البته مسئولیتش به عهده ی آقای ه است. فکر کنید املت رو پختیم بعد فهمیدیم روغن نداره! برش گردوندیم توی ماهیتابه. روغن ریختیم توش. ولی پخت ها بی روغن.
چهارم. امروز یعنی دیروز منی که رکورد داشتم ماهی یه بار حموم برم ( می دونم اسم این تیپ آدما هپلیه ) سه بار دوش گرفتم!
پنجم. خوشحالم که شات گان ندارم و خرید اسلحه این جا ممنوعه وگرنه روزی سه چهار نفر رو شاخش بود.
ششم. می دونم اگه یه روزی بخوام به خاطر یه بیماری سقط بشم به خاطر سرطان روده خواهد بود محتملا.
هفتم. اسباب کشی حال می ده.
هشتم. "استخوان خوک و دست های جذامی" اگرچه که از "روی ماه خداوند را ببوس" بهتر بود اما هم چنان بر این باورم خوندن کتاب های مستور خبط بزرگی است و نوعی از تلف کردن وقت به شکل روشنفکرانه شه.
نهم. دکتر پوست درست و حسابی که تشخیصش حرف نداشته باشه سراغ ندارید؟ این بیماری پوستی من خوب نشد.
دهم. نمی دونم چرا من هر وقت می خوام برم کلاس ورزش دست می ذارم روی اون رشته ای که صد ساله کلاسش به حد نصاب نرسیده.
یازدهم. چند وقت پیش از ترس سوسک شب ها می خوابیدم روی مبل و صبح می رفتم توی اتاق خودم به بقیه ی خوابم ادامه می دادم. کار جوابگوییه. شبیه تزکیه ی نفسه. حس مازوخیستی ام رو داره ارضا می کنه. دیگه سوسکی در کار نیست ولی هم چنان به مبله وفادارم.
دوازدهم. به جان کل شجره نامه مون ، ما مطمئنیم. می شه از ما بکشید بیرون؟
Friday, June 15, 2007
رابرت پیدا شد
با کوشش آقای ه که الان دیگه مطمئنم اگه مهربون ترین نباشه ، یکی از مهربون ترین های دنیاست ، به اسم کارتون "رابرت" دست یافتم. جالب است بدونید این کارتون سوئدی است و در آی ام دی بی فقط 5 نفر رای دادن بهش. انگار که کارتون بسیار مهجوری است و چه جالب که ما چه خاطره ی پررنگی از این مجموعه داریم. این عکس بی کیفتی که گذاشتم رو هم سخت پیدا کردم.

Thursday, June 14, 2007
من رابرت می خوام

این عکس ها رو که می شناسید. سایمون و دوستای گچی اش. از صبح ویرم گرفته و دارم دنبال کارتون " رابرت " همون مردی که دوست نداشت بزرگ بشه و کرواتش می رفت تو سوپش ، می گردم. اما به این نتیجه رسیده ام که اسم این سریال اون چیزی نیست که ما می شناسیم و برای همینه که پیداش نمی کنم. اگه کسی آدرس سایت یا اسم این سریال رو به انگلیسی می دونه خیلی متشکر می شم کامنت بذاره. در مورد کارتون "سوزی" هم همین طور. اگر بتونم اسمشون رو پیدا کنم حتما دانلود خواهم کرد و می ذارم این جا که ببینید و روحتون کوچولو بشه. ( می تونین فرض کنید این یه نوع باج دادنه ! )
در حین جستجوهام هم رسیدم به سایمون و باغ گیاهان ( مریم گلی و جعفری و ...). این هم یه جای دیگه درباره ی سایمون.
Wednesday, June 13, 2007
عر عر عر
حقوق ملت در قانون اساسی
.
اصل 19
مردم ایران از هر قوم و قبیله که باشند از حقوق مساوی برخوردارند و رنگ ، نژاد ، زبان و مانند این ها سبب امتیاز نخواهد بود.
---
اصل 23
تفتیش عقاید ممنوع است و هیچ کس را نمی توان به صرف داشتن عقیده ای مورد تعرض و مواخذه قرار داد.
---
اصل 27
تشکیل اجتماعات و راه پیمایی ها ، بدون حمل سلاح ، به شرط آن که مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد است.
---
اصل 32
هیچ کس را نمی توان دستگیر کرد مگر به حکم و ترتیبی که قانون معین می کند. در صورت بازداشت ، موضوع اتهام باید با ذکر بلافاصله کتبا به متهم ابلاغ و تفهیم شود و حداکثر ظرف مدت 24 ساعت پرونده ی مقدماتی به مراجع صالحه ی قضایی ارسال و مقدمات محاکمه ، در اسرع وقت فراهم گردد. متخلف از این اصل قانون مجازات می شود.
---
اصل 35
در همه ی دادگاه ها ، طرفین دعوی حق دارند برای خود وکیل انتخاب کنند و اگر توانایی انتخاب وکیل را نداشته باشند باید برای آن ها امکانات تعیین وکیل فراهم گردد.
---
اصل 38
هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار یا کسب اطلاع ممنوع است ، اجبار شخص به شهادت ، اقرار یا سوگند مجاز نیست و چنین شهادت و اقرار و سوگندیفاقد ارزش و اعتبار است. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات می شود.
.
پی نوشت : تنها احساسی که از خوندن قانون اساسی به انسان دست می ده احساس عمیق خر فرض شدن است.


Tuesday, June 12, 2007
امروز من و آقای ه قصد کردیم بعد صد سال بریم سینما. جلوی در سینما ایستادیم و دقیقه ای به عکس های فیلم ها نگاه کردیم و خب تنها حسی که داشتیم این بود که 3000 تومن رو می شه خیلی بهتر خرج کرد یا حداقل کاری باهاش کرد که از نتیجه اش مطلعی. عطای سینما رو به لقاش بخشیدیم و پیاده روی کردیم و دلستر نوشیدیم !

Sunday, June 10, 2007
دلم راه رفتن سرانگشتی روی لبه ی پشت بام می خواهد
دلم عشقبازی می خواهد
زیر بوته های یاس
دلم می خواهد همیشه شکل خودمان باشیم
بی ترس
بی ملاحظه
و هیچ کس لیوان آب مان را نشکند
دلم می خواهد همه چیز تمام شود و همه بروند خانه هایشان
من توی بغل تو جمع شوم
و نگران هیچ در باز ی نباشم
و نگران هیچ نگاه پرسشگری
و نگران جیر جیر سوسک ها
و تا خود صبح باران ببارد با بوی خاک ...
.
20 خرداد 86
Saturday, June 9, 2007
سفرنامه ی ابری و خیس!
این سفرنامه نوشتن کاری است که باید حال فراوانی واسش بذاری.
این بار ما رفتیم بسطام ، خرقان و جنگل ابر و کمی هم در شهر شاهرود بودیم.
شب اول. سفر از ساعت 11:30 شب روز 13 خرداد شروع شد. از میدان صنعت راه افتادیم به سمت بسطام. یک بار هم حدود ساعت طلوع توقف داشتیم. شاید هم دو بار ، یادم نیست! همه جاهایی که ایستادیم اسمشون زائرسرا بود. انگار این مسیر مسافران مشهد است و مردم هی از این راه می رن مشهد. خدا رو شکر یادم نمی آد که صبحانه کجا صرف شد و حوالی همون صبح رسیدیم بسطام. قبر بایزید بسطامی که یکی از بزرگترین عرفای ایران بوده رو زیارت کردیم. نکته ی جالب این بود که مردم احترام خاصی به او می ذاشتن و برای حفاظت مقبره اش یه امامزاده رو دفن کرده بودن اون جا. جایی که وی دفن شده قبلا مسجد بایزید بوده که گویا خود بایزید اون رو بنا کرده. نفهمیدم که مسجد ساخت چه قرنی بود اما بازسازی اش در زمان مغول ها صورت گرفته بود. چادر هم سرمان کردیم! یه برج چند ضلعی خیلی زیبا هم اون جا بود که برام عجیب بود چرا این برج معروف نیست. الحمدلله اسم این یکی رو هم یادم نیست!
ناهار رو در خرقان خوردیم. مقبره ابوالحسن خرقانی جایی شبیه پارک بود و در کنارش تخت گذاشته بودن و مردم ناهار می خوردن روی تخت ها. پا در جوی خوشگلش کردیم و هندوانه هم نوش جان. یه خانواده ی مهربون هم که نزدیکمون بودن بهمون یه بشقاب پلوی خوشمزه دادن.
مقبره ی شیخ خرقانی ، جز یک نیمه محراب بسیار زیبا چیزی ازش نمونده و هر چه که هست بازسازی در دوره ی جدید است. بنای آجری کاملا معمولی و شاید هم بشه گفت زشت. جلوی محراب هم شیشه کشیده بودن. یک سری طلبه به شکل جالبی کنار مقبره اش دعا می خوندن و یه آقایی هی سرشو تکون می داد و هو هو می کرد. جالبه بدونین جناب شیخ خرقانی عاشق رابعه ی عدویه تنها زن عارف مشهور ایرانی بوده و طبق اون چه در تذکره اولیا اومده همیشه یه قدم از نظر ایمان و عرفان از این زن عقب تر بوده. رابعه هیچ وقت با او ازدواج نکرد.
بعد دیگه رفتیم به سوی جنگل ابر. این جنگل فاصله ی کمی با شاهرود داره و طبیعت فوق العاده ای داره که هوش از سر می پرونه. راننده مون کمی از جاده ی سنگلاخی شاکی بود ولی به هرترتیبی که بود رفتیم. چادرها رو علم کردیم و بچه ها رفتند و یه درخت خشک رو کندن برای آتش شب. جنگل ابر خرس داره و فکر کنم شغال و گرگ هم داره و باید شب آتش می داشتیم. آتش روشن شد و شام خوردیم و هوای دل انگیز رو در ریه هامون کردیم.
شب دوم. صبح بعد از صرف صبحانه ای اشتها آور در اون هوای بی نظیر راه افتادیم به سمت ارتفاعات جنگل. خوشبختانه در اون دو روزی که اون جا بودیم جنگل مملو از ابر بود و این خوش شانسی بود. از نیمچه کوهی بالا رفتیم در مه و رسیدیم به جایی که هم موبایل ها آنتن می داد و هم تونستیم اقیانوسی از ابر رو ببینیم. طبیعت فوق العاده ای داشت. توصیه می کنم حتما برید جنگل ابر ولی تعداد زیاد برید چون خطرناکه. بعد دیدمان روی ارتفاع 1800 متری ، رفتیم تا رسیدیم یه جای صافی و ناهار رو روبراه کردیم. توصیه می کنم در سفر طبیعت برنج کنسرو چیکا ببرید و بخورید چون غذای گرم در فضای اون چنانی خیلی حال میده. برنج و خورشت قیمه در چشم اندازی از ابرهایی که روی هم می رقصیدن. خوش به حالمون شد!
اما وقتی برگشتیم لیدر محترم گفت که شب بارونی خواهد شد و فقط چهارنفر که من هم جزوشون بودیم گفتن برگردیم جایی که بارون نابودمون نکنه اما خب رای رای اکثریته. شب چنان بارونی اومد که دودمانمون به باد رفت. زیپ چادرمون هم در رفت و تا نیمه شب یخ زدیم. کیسه خواب ها همه نصفه خیس شده بودن و من هم پا دردی گرفته بودم که تا صبح نذاشت درست بخوابم. همه خوب موش آب کشیده شدیم. شب سختی بود ولی عجیب بود و من هم فهمیدم این شرایط مرگ نیست! به جز این هم اتفاقی افتاد که خصوصیه! ( همه تون منحرفید )
شب سوم. صبح در سرما و خیسی صبحانه خوردیم و جلوی آتیش بعضی چیزها رو خشک کردیم. فکر کنید اون قدر همه چی خیس بود که می چلوندیمشون و می ذاشتیمشون توی کیسه نایلون. چادر هم توش آب جمع شده بود. 11:30 راه افتادیم و رفتیم به سمت شاهرود ، البته صبحانه ای خوردیم مفصل و به شکم هامون صفا دادیم. ناهار رو قرار بود در رستورانی هیجان آور بخوریم اما شاهرود طرح ترافیک داره! و اتوبوس رو راه ندادن به اون قسمت شهر. رفتیم در رستورانی و انگار صاحب رستوران تا حالا 30 نفر مشتری رو یه جا ندیده بود. میزها رو به نوبت غذا می داد و سرویس میزهای دیگه رو نمی آورد و نتیجه این شد که سری اول و سری آخر با فاصله ی تقریبا یه ساعت غذا خوردن. سیگاری کشیدیم و راه افتادیم به سمت تهرون. دیگه همین. ساعت 10- 10:30 هم از اتوبوس پیاده شدیم و اومدیم خونه و سعی کردیم وبلاگ بخونیم اما خیلی خوابمون می اومد. پس خوابیدیم!
.
پی نوشت. شاهرود اصلا شبیه شهرستان نبود. مردمان جالبی هم داشت.
Friday, June 8, 2007
صیغه یا روش طبخ دلمه !!!
بعد این همه پست خواندن ها درباره ی این "صیغه" خواستم سرچ کنم در گوگل و خیلی خشنود شدم از دیدن این که این کلمه در گوگل و یاهو فیلتره اما خب کمی بعد به نقشه ی پلیدانه پی بردم. این فیلترینگ بعد از حرف های وزیر کشور یه خاصیت داره و اون اینه که مردم بیشتر کنجکاو بشن به فهمیدن درباره ی "صیغه".
پیشتر و حالا ، من مخالف "صیغه" هستم سفت و سخت اما دوستی چیزی گفت که بد نگفت. در واقع "صیغه" همون فاحشگی قانونی است اما خب اگر منطقی نگاه کنیم متوجه می شیم که "روابط جنسی آزاد" در ایران که داعیه ی اسلامی بودن داره امکان نداره و باید همه فکرش رو به گور ببریم اما این نحوه ی پیچاندن آن به این شکل را خود خدا یا پیامبرش در کتابش انجام داده و پیامبر و بقیه ی امامان هم تا دلمون بخواد زن صیغه ای داشتن اما یه نکته هم هست که این جا در این برهه ی زمانی به نفع دولت نیست که مطرح کنه. در زمان صدر اسلام دو دسته زن ها صیغه می شدند ، یکی کنیزها و زنانی که در جامعه ی عرب آن زمان مرتبه ی اجتماعی نداشتند و بعدی هم زنان بیوه که مثلا شوهرانشون رو در جنگ از دست داده بودند وگرنه که حضرت محمد خودمون سه زن حسابی که داشت هر سه عقدی بودند : خدیجه ، عایشه ، ام سلمه و هیچ جا هم دقت کنید اسمی از زنان صیغه ایش به عنوان زنان تاثیرگذار در زندگی اش و اسلام برده نشده. دختر عمر هم که از زنان محمد بوده زن عقدی او بوده و اصولا این طور که به نظر می آد در اون زمان زنان محبوب رو عقد دایم می کردند چون بچه هاشون هم محبوب بوده اند و مردها می خواستند این بچه ها هم ارث ببرند و هم این که ترجیح می دادند فرزندان زنان محبوبشان نامشان رو حفظ کنند و زنان محبوب و سطح بالا و ثروتمند اصلا تن به "صیغه" نمی دادند. در واقع با نظری به جامعه ی زمان پیامبر ، زنانی "صیغه" می شدند که نمی توانستند از راه دیگری امرار معاش کنند و مجبور بوده اند که تن به این کار بدهند. البته با آمدن اسلام به شبه جزیره ی عرب زنان روسپی عرب که زنان قدرتمندی هم بودند گویا ، از این راه نتوانستند امرار معاش کنند و خیلی هاشون هم از مکنت و مال و اسم و رسم برخوردار نبوده اند و این زنان احتمالا قشر وسیعی از زنان صیغه ای آن زمان را تشکیل داده اند.
اگر به شکل صدر اسلام به مساله ی "صیغه" نگاه کنیم ، چندان عیبی بر آن وارد نیست که حسن هم داشته اما در جامعه ی امروزی ایران به دلیل فشارهای وحشتناک جنسی و نبودن آزادی کامل در انتخاب جنسی ، ترویج "صیغه" خطرناک هم هست چرا که خیلی از دخترانی که دست به این کار بزنند از جانب خود مردان هم طرد می شن و مردان آن ها را به شکل فواحش قانونی نگاه خواهند کرد. بچه ای که از "صیغه" به وجود بیاد ارث نمی بره و متاسفانه اگر "صیغه" بین دو نفر به شکل شفاهی خوانده بشه راهی برای اثبات این که چه کسی پدر بچه است نخواهد بود. مهم حرام زاده یا حلال زاده بودن اون کودک نیست ، مهم حقوق قانونی است که اون کودک از آن ها محروم خواهد شد و خب می دونیم که مساله ی جلوگیری علمی هم خیلی امر جا افتاده ای در ایران نیست و نمی دونم دولت چه راهکاری برای این یه مساله داره ( البته دولت کی راهکار برای مسایل داشته که این دومیش باشه ! )
نکته ی مهم تر این که جامعه ی ایرانی روز به روز در حال سنتی تر شدن و مذهبی تر شدن است وناهنجاری ها و خرافه پرستی هایی که به نام مذهب در ایران درحال رشده ، در حال به قهقرا بردن فرهنگ عامه ی مردم است و من به شخصه فکر نمی کنم خانواده های ایرانی به راحتی تن به این کار بدهند به خصوص درباره ی دخترانشون و اتفاقا بیشترین قشری که از این مساله ضربه خواهند خورد دختران خانواده های سنتی - مذهبی هستند که به دلیل شکل اسلامی این ماجرا و فراهم نبودن شرایط ازدواج دلخواهشون ، پنهانی "صیغه" شده و بعدا با تبعاتی مواجه خواهند شد که زندگی شون رو زیر و رو خواهد کرد. در نهایت معلوم نیست این راهکار جدید مقابله با نیروی جنسی این خیل عظیم جوان در آخر به چه گندی منتهی خواهد شد. به خیر بگذره ...
Thursday, June 7, 2007
من از سفر برگشتم و به استثنای شبی که همه موش آب کشیده شدیم ، سفر دل انگیزی بود. این سفر گویا آخرین سفر با بروبچه هایی بود که چند باری باهاشون سفر رفته بودیم. فعلا که پشت و گردنم داغونه و اصلا هم حوصله ی سفرنامه نوشتن ندارم. ولی فردا یا پس فردا یه سفرنامه ای مرقوم خواهم کرد.
فتوبلاگی هم درست کرده ام که عکس ها رو می ذارم اون جا. بعدا لینکشو می ذارم. خیلی حال ندارم. ببخشید.
.
جواب
IELTS
هم اومد. نیم نمره برای خواندن کم آوردم. خیلی حرص درآر بود.
Sunday, June 3, 2007
می دونم که هر چیزی رو نباید در این صفحه ی مجازی نوشت. همه چیز رو نمی نویسم. حتما همین طوره.
احساس آدمی رو دارم که دورم دیواری است به بلندای آسمون ، از جنس هیچ. دیواری از قضاوت های بسته بندی شده ، تفکرات مسموم ، سنت های دست و پا گیر و انگار دارم تحلیل می رم. دارم از پا می افتم. بعد حدود یه هفته هر روز بحث و جدل ، یک ساعت پیش افتادم به گریه و هنوز هم اشک هام تموم نشده ان. به شدت روانم خسته است و می دونم غر زدن فایده ای جز تحلیل رفتن بیشتر نداره. لحظاتی هست که به سرم می زنه بزنم قید همه چی رو ، اما این عین بالا رفتن از قله است. رسیدیم به مراحل نفس گیرش.
.
دلم یه هفته تنهایی می خواد در طبیعت. دلم دریا می خواد. پاهامو فرو کنم توی آب و دراز بکشم زیر آفتاب داغ و بخوابم. دلم خیلی چیزا می خواد که می دونم فقط می مونه همین جا تو دلم.
سخته. خیلی سخته ...

Saturday, June 2, 2007
دلم می خواد یه ربع می تونستیم بنشینیم و با هم گپ بزنیم ، مثل سه تا دوست. مامان و بابام رو می گم...
ضایع کردن حقوق 38 میلیون ایرانی

بسياري از سي و هشت ميليون مشترک تلفن هاي ثابت و همراه شرکت مخابرات ايران وقتي اولين قبض تلفن خود را در سال 86 دريافت کردند ازعبارتي که زير قبض درج شده بود چيزي دستگيرشان نشد. عبارتي که از آنها مي خواست اگر تمايل به سهام داري شرکت مخابرات ( مطابق اصل 44 و ابلاغيه مقام رهبري ) ندارند، با مراجعه به اين شرکت نسبت به پر کردن فرم انصراف اقدام کنند.
روز آنلاین امروز
.
عکس بالا که فیش تلفن خونه ی ما است رو بزرگ کنید و جمله ای که دورش خط قرمز کشیدم رو بخونید. شرکت مخابرات بدون توضیح جامع و مشخصی در حال تبدیل پول ودیعه ی تلفن ثابت یا موبایل همه ی ایرانیان به سهام مخابرات است. مساله این نیست که سهام مخابرات داشتن خوبه یا بد. مساله این جاست که دولت بی هیچ توضیحی داره 38 میلیون ایرانی رو در شرایطی قرار می ده و آن ها روحشون هم اطلاع نداره.
مطمئنم خیلی از شماها مثل خود من توجهی به اون جمله ی زیر قبضتون نکردید اما بدانید فقط تا اول تیرماه وقت دارید که جلوی این قضیه رو بگیرید. به خصوص اگر تلفن شما برای سالیان قدیم است نگذارید این تبادل انجام بشه چون مخابرات پول ودیعه ی شما که همون پولی است که به مخابرات پرداختید رو به روز نمی کنه و مثلا اگه شما 20 سال پیش خط تلفنتون رو 2200 تومان خریدید ، مخابرات به شما 2200 تومان سهام می ده در حالی که الان خط تلفن شما به قیمت 100 هزار تومان قابل فروش است.
من حتما می رم و انصرافم رو اعلام می کنم فقط به این دلیل که هیچ خوشم نمی آد کسی چیزی رو با کلک و حقه بهم قالب کنه. اگر مخابرات شفاف به همه ی مشترکین اعلام می کرد اون وقت معلوم بود که این سهام ها ارزش مند هستن و این دولت ارزش سرمایه گذاری رو داره ولی این جوری یه پاپاسی هم بهشون نباید داد.


Friday, June 1, 2007

این روزهایمان سخت بود. سخت تر هم خواهد شد اما ما تاب می آوریم. ما تاب این فشارها را می آوریم و من کلافه ام که نمی توانم دوشادوش ات در جبهه ی تو مبارزه کنم تا همه چیز را آسان کنیم. می دانم که باید همه چیز را هندل کنم. برنامه هایمان را پی گیری کنم و قوی باشم تا تو هم قوی بمانی.
تمام تلاشمان را خواهیم کرد و تصور روزهای خوشبوی پیش رو ، قدرتمان می دهد برای این راه سخت. آن روز را منتظریم که پایمان را بی دغدغه ، دراز کنیم روی تخت زرد رنگ و نفسی بکشیم از سر راحتی محض.
ما با همیم ...

پرسیکو کوارتت
این راننده ترن مهربون اومده مجانی یه آلبوم پیتر سلیمانی پور رو آپلود کرده گذاشته این جا که شما برین دانلود کنید حالش رو ببرید. به خصوص اگر موسیقی تلفیقی جاز دوست دارید خیلی لذت خواهید برد.
آلبوم پرسیکو کوارتت تا به حال منتشر هم نشده و جناب راننده ترن با اجازه ی شخص پیتر سلیمانی پور این اثر رو در فضای مجازی گذاشته.
رانن جون دستت درد نکنه. ترن ات همیشه پر سرعت باد.