آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Wednesday, January 31, 2007
اعتماد:حسينعلي اميري معاون قوه قضائيه و رئيس سازمان ثبت اسناد و املاک کشور در بخشنامه يي سران دفاتر ازدواج را مکلف کرد تا در موقع ثبت ازدواج، در نحوه پرداخت مهريه، توافق بر عندالاستطاعه مالي زوج به صورت شرط ضمن عقد درج و به امضاي زوجين برسد. به گزارش روز يکشنبه روابط عمومي ثبت، متن کامل اين بخشنامه به شرح زير است؛ «سردفتران ازدواج مکلفند در موقع اجراي صيغه عقد و ثبت واقعه ازدواج، در صورتي که زوجين در نحوه پرداخت مهريه، بر عندالاستطاعه مالي زوج توافق کنند، به صورت شرط ضمن عقد درج و به امضاي زوجين برسانند.» همچنين از سوي رياست سازمان ثبت مسووليت ابلاغ اين بخشنامه و نظارت بر اجراي صحيح آن برعهده کليه مديران و روساي واحدهاي ثبتي کل کشور قرار داده شده است.

به قول نسرین دختران با این شرایط حماقت می کنند اگه شروط ضمن عقد رو نگیرند. در واقع به نظر من گرفتن شروط ضمن عقد اون قدر واجبه که گرفتن مهریه ابلهانه است چون مردها می تونن اگه بخوان ، جون زن رو به لبش برسونن به طوری که او بره و مهریه رو ببخشه. نمونه اش هم بسیار زیاده. حتی در کتاب "زنان پرده نشین ، مردان جوشن پوش" خوندم که زنان می تونن شرطی هم در عقدنامه بگنجونن که اسمش هست "حق نشوز" و این یعنی زن اگر به هر دلیلی با همسرش هم بستر نشه مرد نمی تونه به جرم نشوز از او شکایت کنه و طلاقش بده. فکر می کنم این یعنی بدن زن مال خودش می شه تا حد زیادی و این خیلی با ارزشه.
شروط ضمن عقد در این جا کامل اومده.

برای توی مهربانم...

Oh My Love
Oh my love for the first time in my life,
My eyes are wide open,
Oh my lover for the first time in my life,
My eyes can see,

I see the wind,
Oh I see the trees,
Everything is clear in my heart,
I see the clouds,
Oh I see the sky,
Everything is clear in our world,

Oh my love for the first time in my life,
My mind is wide open,
oh my lover for the first time in my life,
My mind can feel,

I feel the sorrow,
Oh I feel dreams,
Everything is clear in my heart,
Everything is clear in our world,
I feel the life,
Oh I feel love.


written by:John Lennon,Yoko Ono
خوشا به حال شکم هاتان
ماه خون بر شمشیر بود سابقا. اون وقت ها که چادر مامان رو می گرفتم سفت که بین زن های گریان که بوی عرق و گلاب می دادن گمش نکنم. گمش نکنم توی اون همه سیاهی. الان انگار ماه شکم و ترافیکه. ماه مردم گشنه که از این محل به اون محل می دون به دنبال نذری. سخت نیست فهمیدن تخم مرغ صد و خرده ای تومن رو و صف نذری بگیرهای پژو دار رو. خوشا به حال شکم هاتان... پرهای اس تریپ تیز رو زدن بالای علامت هایی که ما بهش می گفتیم تا همین چند وقت پیش علم و عرض خیابون رو بستن. هرکه علمش بیشتر بودجه اش بیشتر ، احترامش بیشتر ، خاک بهشت وجبی چند؟ وسط امامزاده صالح حتی پیرمرد با عصا و چشم های نیمه بینا با اون سرهای بسته ی قمه خورده برای امامش گریه می کنه و فقط چند ثانیه بعد له له یه شیر کاکایو رو می زند.
ما همه بر تو لعنت می فرستیم ای شاه صفوی که به جز گند زدن به کاشیکاری ایرانی ، گند زدی به کلی از روزای زندگی مون. گند زدی به روحمون. آقا عباس ، می دونی؟ خوب نیست بچه های کوچیک بلرزن و تیغ بکشن به سرشون بابت یه نذر که او بیاد به دنیا و بعد هر سال عذاب بکشه. آقا عباس ، شاه محترم به هرحال شما حرمسرا داشتی ، خدم و حشم داشتی و زمانت هوا این همه آلوده نبود و آن قدر صدا تو شهرت نبود که هر چقدر هدفونو بچپونی تو گوش ات ، باز صدای "اوسی" "اوسی" بشنوی. بالاخره شما شاه بودی و شراب هم که حتما به راه بوده. می دونم که لرزه ی روح توی قبر خیلی بده وقتی یه ملتی یا یه بخشی از یه ملتی ده روز هی بگن ای به قبرت...
امروز که دوربین به دست رفتیم توی خیابونا ، بهترین فریمی که گرفتم یه آسمون کمیاب آبی بود با اون یه تیکه ابر گوشه اش.
Sunday, January 28, 2007
بی حوصله ام. دلم می خواد هی بخوابم. حتی یادم نمی آد حروف روی این صفحه ی لعنتی کجاست... فکر کنم شور عاشورایی گرفته ام!!!!
سخته. سخته. امشب رو باید اون جا بخوابن. همه ی نوشته ها و مطالبشون رو هم برده اند این یعنی چند روزی مهمونی. امیدوارم اتفاق بدی نیفته.
Saturday, January 27, 2007
بعد از بیست سال...
آدم ها در زندگی همه ی ما می آیند و گاه می مانند و بیشتر رفتنی اند. از آدم هایی که در خیابان می بینی شان و لحظه ای احساسی از نزدیکی به سراغتان می آید بگیر تا دوستان و هم کلاسی های قدیم.
روزهای زیادی را سر آن کلاس ها گذراندیم در سال های جنگ و موشک باران ، با آن نیمکت های چوبی که به زور سه یا چهار نفرمان را می چپاندند کنار هم با جامیزی های آهنی که بیشتر وقت ها شکسته بودند و روپوش های سرمه ای گشادمان می گرفت بهشان. آن وقت ها کسی کتانی آل استار و نایک پا نمی کرد. همه یا کفش ملی می پوشیدیم یا نهایتا چیزی کمی بهتر. پاپوش زمستانی هم که یا چکمه های یک شکل بود یا کیکرز.
کلاس اول کنار دختری می نشستم به نام حمیده میرلوحی. همیشه مقنعه ی قهوه ای سرش می کرد کشش را از رو می انداخت پشت سر گرد اش. پدرش پیش نماز محل بود و خیلی ها خوششان نمی آمد از دوستی دخترشان با آدمی مثل او. مادر خودم هم. اما من هنوز آن طرز حرف زدن بامزه و صورت گردش را خوب یادم هست. دخترکی که کلاس اولم با او به خاطرم می آید نه هیچ کس دیگری.
یک روز سعی کردم با مداد نوک تیزم ( از همان ها که تهش پاک کن داشت و پاک کن اش خیلی بد پاک می کرد و زرت و زرت می شکست ) مقنعه اش را سوراخ کنم که هوا بخورد آن موهای بیچاره ی او ، چون او برخلاف همه ی ما هیچ وقت آن مقنعه را از سرش درنمی آورد و حتی کش اش را هم شل نمی کرد. دختر بیچاره سرش درد آمد و معلم هم دعوایم کرد اما کسی هیچ وقت نفهمید که من می خواستم مقنعه اش را مثل آبکش سوراخ سوراخ کنم که به کله اش هوا برسد. نمی دانم خودش فهمید یا نه. انگار به او گفتم.
بیست سالی هست ندیده امش اما مدام آن تصویر در ذهنم می آید و این که موهای او بالاخره هوا را ندید ، با دو لایه پارچه بر سر کودکی هفت ساله. فقط می دانم هنوز هم همان دو لایه پارچه را روی سر دارد ، دخترک بیچاره در رویای من.
چند روز پیش که رفتم پیش روانشناسم ، بعد یکی دو ماه ، موقع خداحافظی باهام دست داد و گفت که دیگه نیازی نیست بیام مگر زمان هایی که احساس می کنم الگوهای تخریبی قدیمی می خوان دوباره برگردن. یکی اش همون اضطراب امتحانی بود که خفه ام می کرد و اصلا این بار فقط به خاطر همون رفته بودم پیشش. وقتی ازش خداحافظی کردم شادی از توی چشماش می زد بیرون. یک نفر دیگه. فکر کنم حرفه ی هیجان انگیزی است که چند وقت یک بار آدمی درهم شکسته بیاد و چند ماه بعد آدمی از در اتاقت بیرون بره که خیلی فرق کرده ، حالا خیلی راحت تر زندگی می کنه ، حالا روحش آروم تره. این اگه یه چیزی شبیه جادوگری نیست پس چیه؟ اگه چیزی نیست برابر زنده کردن مرده پس چیه؟
*
دلم می خواست اون رنگی که در خواب دیشبم روی تابلوم بود وجود داشت. شایدم وجود داره و من بی خبرم. یه سبزآبی کمی تیره که می درخشه...

Friday, January 26, 2007
دست های مرا از آن خود کرده ای
می دانی شاید
که نگاهم به تو جور دیگری است


چشمانت که نگاهم می کنند...

دارم خودم را پاک می کنم
دارم تنم را می سپارم به آب های شوینده

سیگار می کشیم که دود برود در ریه هامان ، در یک لحظه
تو در چشم من می بینی
و این قلبم را می لرزاند
قلبم می لرزد از این همه شور ، از این همه که می خواهیم...
Thursday, January 25, 2007
ای جگرهای خراب ، ای حوایان بی حیثیت...
چند روزی است کت می پوشم در خیابان. کتم کوتاه است. به آن کوتاهی که امروز که می خواستم بروم میدان رسالت شک کردم در پوشیدنش. به هرحال بسیاری از ما دوست نداریم متلک بشنویم و حرف های نامربوط. پوشیدمش و تصمیم گرفتم بر این که بی توجه باشم به کلماتی که گذرا در گوشم می گویند و رد می شوند.
*
متلک هایی که ما زنان هر روز در این خیابان ها می شنویم گوناگونند. از کلماتی مثل "خوشگله" ، "بخورمت" و... بگیر تا این که "کس" خطابت کنند که این برهنه ترین شکل اندیشه ی یک متلک گوست. متلک گفتن را از چند زاویه می توان بررسی کرد. یکی مشکلات فرهنگی جامعه ، دومی مشکلات جنسی که به مردم فشار می آورند و غریزه آن قدر قوی است که آن که تحت سلطه اش است را به گفتن کلمه ای وادار می کند.
بازخورد ما زنان نسبت به شنیدن متلک با مردان متفاوت است. مردانی که از جانب زنان متلک می شنوند ، من ندیده ام ، که خوشایندشان نباشد. متعجب می شوند از دیدن زنی که می تواند به آنان با دید جنسی نگاه کند و حرفی اروتیک بگوید. اما رفتار زنان اکثرا متفاوت و پس زننده است. زنان از شنیدن کلمه ای که آنها را به جنسیتشان ارجاع می دهد ، لذت نمی برند. یک زن وقتی در خیابان راه می رود و مثلا در راه دانشگاه ، محل کار یا هر جای دیگری است ، جنسیتش را لحظه ای فراموش می کند و این کلمات به او یادآور می شوند که تو زنی ، تو یک سوراخی که من از تو خوشم آمده و چون قدرت انتخاب دارم ، به تو هر چیزی که در آن لحظه به ذهنم برسد می گویم و این پیام خوشایندی نیست و باعث می شود که او عکس العمل نشان بدهد به صورت بیرونی و یا راهش را بکشد و برود با ذهنی مخشوش.
من به عنوان یک زن وقتی ازمردی متلک می شنوم به فکر فرو می روم که آیا او فقط دیده که من می توانم همراه او بروم و آیا من توانایی دیگری ندارم در دید او. آیا من فقط یک سوراخم که اگر چنین است دیوار هم سوراخ دارد و آدمک های بادی هم دارند بی دردسر و آیا من با آن ها از نظر کارکرد یکی هستم. این که مردی را می بینم که وقتی زنی از جلویش رد می شود فقط به بخش میانی بدنش نگاه می کند و و و. مساله فرهنگی است که این مردان از کودکی با آن رشد کرده اند و شخصیتشان شکل گرفته. به پسران یاد می دهند که دختر را "بگیرد" یا او را "بکند" . توجه کنید که این کلمات همه کاملا "عامل" هستند و زن در دیدگاه آنها به شکل موجودی مفعول شکل گرفته که باید مورد عملی واقع بشود. این نوع تفکر در زندگی او ریشه می دواند و او به خود اجازه می دهد که به زن و دختری در خیابان به صراحت بگوید "کس" یا اگر به این شدت نباشد عباراتی از قبیل " می آیی با هم برویم" و یا " جیگر". این عبارات نشان دهنده ی حد زن در نگاه او هستند یعنی همان که در قبل اشاره کردم : موجودی برای رختخواب.
مردان امروز که در ایران زندگی می کنند ( اکثرا ، بسته به فرهنگشان و البته آنها که در ایران هم نیستند صرفا پوسته شان تغییر کرده) یا در مخیله شان نمی گنجد که زنی کت بپوشد و شلوارش شکل پاهایش را نشان دهد و این نوع لباس پوشیدن برای زنان فاحشه و خراب است و یا لذتی بیمارگونه می برند از نمایش دادن عروسکشان که اگر هم آنان غریبه بودند و از کنارش گذشته بود حتما کلمه ای جنسی نثارش می کردند که درد نداشتنش را در خود بخوابانند.
در این جامعه ، جامعه ی مردسالاری که من در آن زندگی می کنم حق فقط برای مردان است و مثلا خودارضایی حق مسلم آنها و اگر زنی سر به شورش بردارد و خودی نشان دهد به او انگ خراب بودن اخلاقی می زنند. ای جامعه بیمار سعی دارد مرا هم چون مادربزرگ هایم خانه نشین کند و به شستن ماتحت بچه هایم وابدارد اما من وبلاگ می نویسم وهستند زنانی در همین فضای مجازی که پوز همین مردان از خود متشکر را به خاک مالیده اند و آنان حتی توانایی دادن پاسخی منطقی و قابل قبول به قلم این زنان را ندارند.
زنانی که مادران و مادربزرگ های خود را دیده اند که پدر یا پدربزرگ یا فرزندان حق آنان را خورده اند به مجوز فرهنگ نرینه سالاریشان ، زنانی که می خوانند و می کاوند و هر روز بیشتر تفکرشان را پرواز می دهند ، با دیدن مردی در خیابان شاید از کنارش بی سخنی که اگر هم بگویند حق مسلم اوست زیرا که متجاوز است به حقوق شهروندی آنان ، بگذرند اما ذهنشان پر می شود از فکر ، دلشان پر می شود از خشم و نسل های بعدشان را این گونه نخواهند پرورد و سازمان های حقوق زنان می سازند برای احقاق حقوق گاه احمقانه! و مسلم از دست رفته شان.
زنان محترم ، از مردانی که در خیابان یکی از احمقانه ترین و ساده ترین حقوق شما را رعایت نمی کنند و ذهنشان آن قدر بیمار و حقیر است که شما به مثابه سوراخی هستید برای آنان ، چه امیدی برای تغییر؟ آنان اول خودشان را باید تغییر دهند...

پ ن. روی سخنم با مردانی است بسیارند در جامعه ی امروزمان. من مردانی هم دیده ام که زن در نظرشان انسان است و مانند هر انسانی مثل خودشان دارای حقوق انسانی. قطعا آنان در دایره ی این بحث جایی ندارند.
Wednesday, January 24, 2007
نازلی سبیل طلا در این مطلبش بسیار خوب یه چیزهایی رو نوشته که من توصیه ی شدید می کنم بخونیدش. البته اگه نمی دونید بدونید که نازلی فیل تر است. به همین دلیل هم اگر نمی تونید فیل تر شدگان رو بخونید این مطلب خانم شکوفه ی سخی رو از دست ندید که نازلی در مطلبش اون رو لینک داده. و این هم مصاحبه ی خانم پارسی پور با ایران امروز.

پ ن . آقای نیک آهنگ با تمام اردتمون بهت باید بگم این دفعه حقت بود برادر!
Tuesday, January 23, 2007
اون روز که اون جا با هات شکلاتی در دستم اینو دیدم و کلی هیجان زده شدم که وااااااای چه خوشگله یادته؟ اون روز این سنجاقکه که نشسته روی این زمینه ی آبی عجیب بدجوری هواییم کرد.
اون روز رو حتما یادته که از توی کوله ی تولدم اینو دیدم و آوردمش بیرون و له شده زل زدم بهش و زبونم بند اومده بود که حالا باید ماچت کنم ، بغلت کنم و هیچ کدوم جواب حس اون لحظه رو نمی داد. هیچی نمی تونست اون لحظه بهت بگه که دیدن این سنجاقک چه تاثیری روم گذاشت که با یه حرف من رفتی و برام خریدیش و من می فهمم و تو هم می فهمی. می فهمی که کلن چی می خوام بگم...

مدت ها بود این قدر این احساس این لحظه هام رو نداشتم.
ممنون...


Monday, January 22, 2007
عشق رازی است
دیدید گاه روابط خوبتون چه بی دلیل از دست می رن؟ دیدید گاه بی هیچ دقتی چند ماهی که گذشت می بینید رابطه اتون حال به هم زن شده؟ همون رابطه ای که براش می مردید.
این جا عشق بی قانون حرامه. این جا اگر لبی رو بخوای بی این که نامش در شناسنامه ات نوشته شده باشه ، حرامه. این جا حرام ها بیشتر از مباح هاست. بشمرید می فهمید.
خیلی باید آگاه بود. باید حرف زد و مدام حواس جمع بود تا رابطه های خوب ولی ناقص رو از دست نداد. باید خیلی کشیده باشی و دیگه بخواهی به تمامی که از دست ندی. باید دردها رو هی گفت و این نگه می داره همه ی چیزهای خوبتون رو.
باید آگاه بود از این آفت.

در این جا عشق فیلتر است*

*به قول سرزمین رویایی
Sunday, January 21, 2007
چه دوست داشتن عمیقی... پرم از تو ، توقعی نیست ، دلخوری ی نیست . دلتنگ می شوم ، می شویم اما...



Saturday, January 20, 2007
برای یک دوست و تمام شانه های خسته
دوست من این قانون جهان ماست.
این قانون جهان ماست که تو اگر زیاده از حد مهربان باشی و سرویس بدهی ، بی شعور فراوان است که فکر کند این ها از سر وظیفه است و دیگر یادش برود که چند قدم آن طرف ترش هیچ کسی نیست که از سر مهر تیمارش کند و خم به ابرو نیاورد.
این رسم دنیاست که دو انتخاب داری. یا سواری بدهی یا بگیری. کم اند انسان های باشعوری که ترجیح بدهند دوشادوش تو راه بروند.
اگر نفهمی این را که آدم ها هر سوراخی ببینند مهلتش نمی دهند ، درد راتجربه خواهی کرد.
بی رحمانه است ولی هست.
آدم های زیادی هستند یا بهتر است بگویم جز انگشت شماری از آنها ، بقیه شان به حقوق مساوی بشری هیچ اعتقادی ندارند و تنها بر زبانشان آن را می گویند و در عمل اگر بازی روزگار قدرت را به دستشان بدهد چنان اسبشان را می تازند که انگشت به دهان می شوی از آن حرف های دهان پرکنشان.
روزی کسی به من گفت همه گرگ اند و شاید بوده اند اما نه همه. که خود او به من اثبات کرد گوینده ی این حرف خود توانست گرگی باشد به مراتب درنده تر از آنها که انگشت اتهام می گرفت به سویشان.
رسم جهان ماست که تو باید بدانی که حقوقی داری و سکوت نکنی در برابر سیلی ها که می زنندت. باید برای هر سیلی شان مشتی بکوبی به دهان های گشادشان. وگرنه این می شود حال و روزت. این می شود که احساس می کنی وزن تمام کهکشان را روی شانه های تنهایت.
دوست من ، به خودشان وا بگذارشان آن آدم ها را که فقط برایشان غذای خوش طعم می پزی و تیمارشان می کنی و آن گاه که به شانه های امن شان نیاز داری ، رهایت کرده اند و بعد ، زمانی که زخم هایت التیامی مختصر یافته به سراغت می آیند و در خانه ات به سویشان باز است ، همیشه.
دوستم ، دقت کرده ای که زنان همیشه بیشتر پیاده اند تا سواره؟ به ما آموخته اند که به این جهان آمده ایم برای این که مرد از دامنمان به معراج برود و بعد اگر حال کرد و لگدی هم نثارمان کرد برویم در گوشه هامان و اشک بریزیم بر بدبختی مان.
بلند شو و لباس های خاکی ات را بتکان. بشور ردپای شان را که روحت را کبود کرده. تو آزادی. تو می توانی رهایشان کنی و خواهی دید که چه طور دنبالت خواهند آمد ، همان ها که هرازچندگاهی که دستشان می رسید ، بعد از خوردنت ، لگدی هم نثارت می کردند.
قانون دنیای بی رحم ما این است.
روی پاهایت بایست و به قدرت اراده ای که همه ی انسان ها دارند اعتماد کن. تنهایی پر شدنی است ، با دوستان خوب و موسیقی خوب و کتاب های خوب و سفرهای خوب. از تنهایی یکباره ات نترس.
اگر ندایی آن ته ها در آن تاریکی هست که می ترساندت از کندن ، آگاه باش که آن صدای سنت های پوسیده ای است که به تک تک ما آموخته اند صبور باشیم و تحمل کنیم هر چه به سرمان می آوردند.
صبور نباش بر آن چه بر تو می گذرد و مستحقش نیستی. هر آن چه خشمگینت می کند. انقلاب کن و شورش کن بر تمام این قوانین پوسیده ی آزاردهنده.
دیده ای روزهایی هست در زندگی همه مان که فکر می کنیم زشتیم و دوست نداشتنی؟ همان روزهاست که می چشی زهر این کهن الگوهای گندیده را و زیر رنگی و پودری می خواهی مدفونش کنی یا در آغوشی که خیلی وقت ها همان آغوش خفه ات می کند ناگاه.
به دست های خسته ات نگاه کن که نیمی از شبانه روز در کارند و روح خسته ای که نوازشش نمی کنند. هیچ نمی فهمندش.
تو می توانی. فقط کافی است بخواهی. نترسی و بلند شوی.
تو می توانی ، دوست من...
و اطمینان داشته باش که می یابی آن کسی را که با او آرام بگیری ، روزی که آزاد شده باشی و حالت خوب باشد و خودت را دوست بداری ، صبح ها که با موهای ژولیده از خواب بیدار می شوی. روزی که خودت بفهمی قدرتمند شده ای و توانا و هر گاه بخواهی می توانی هر کاری بکنی. آن روز است که می یابی اش...
Thursday, January 18, 2007
به به مردیم از بس خوش گذروندیم...

این نمایشگاه هایی که بنده تبلیغشون رو می کنم بیایید ضرر نمی کنید.
امروز اون نمایشگاهی که اون زیر نوشته بودم رو رفتیم با آقای "ه". گذشته از این که چشممون به جمال سفیر انگلستان و سوییس و هنرمندان انگلیسی روشن شد ، کلی هم کارهای جالب دیدیم و فهمیدیم که طراحی پارچه می تونه چه رشته ی وسیعی باشه که البته در ایران مفهومی نداره.
بدترین چیز امروز رسیدن به این نتیجه ی قطعی بود که وقتی ما می خواهیم بریم تفریح کنیم توی این کشور کوفتی هیچ کاری نمی شه کرد جز خوردن. حالا اگه جا داشته باشی و وقت کافی می تونه خوردن آب شنگولی باشه و اگه جا نداشته باشی ختم می شه به خوردن لبو و باقالی. نه پول درست و حسابی درمی آریم ، نه تفریح درست و حسابی داریم بعد هم هی می گن چرا مردم افسرده اند و جوون ها می رن معتاد می شن. خب حق دارن. وقتی هیچ تفریح واقعی ندارن و پول آن چنانی هم نیست چه غلطی می کنن؟ خیلی بچه های خوبی باشن جمع می شن دور هم و یه گیلاسی می نوشن به سلامتی تمام بدبختی هاشون.
توی همین نمایشگاهه این قدر ازمون زرت و رزت پذیرایی کردن که آخرا وقتی آقاهه با سینی اش می اومد طرفمون عقمون می گرفت. البته خاطرنشان کنم که پذیرایی به عهده ی بریتیش کانسیل بود وگرنه ایرانی جماعت می شن مثل خانوم گلستان که با اون همه ادعا ، توی افتتاحیه هاش یه لیوان آب خالی هم نمی ده دستت. لطف می کنه البته یه دو تا سینی شیرینی خشک می ذاره روی طاقچه!!!
زرشک! کلن عرض کردم.
Wednesday, January 17, 2007


نمایشگاه طراحی پارچه پل سیمونز و امیلی کمبل
و
هنرمندان جوان ایرانی
افتتاح نمایشگاه 28 دی ماه پنج شنبه ساعت 5 تا 7:30 عصر
تا
8 بهمن ماه
نگارخانه تهران : خ انقلاب ، خ قدس ، ضلع شرقی دانشگاه تهران
ساعت بازدید : 14 تا 19:30
پنج شنبه و جمعه 17 تا 19:30
با همکاری داشگاه هنرهای زیبا ، انجمن پارچه و لباس ایران
و
BRITISH COUNCIL

ورود برای همه آزاد است
من امروز به سیتی هال رفتم
وقتی این همه چیز خوب دارم چرا با دیگران تقسیمشان نکنم؟
=================================
من امروز متحول شدم وقتی قدم گذاشتم روی نخستین پله ی ساختمان شهرداری منطقه مان. اول آن ساختمان زشت ، دوم آن مردان و زنان بدعنق. هی از آن پله های مرمری که آدم را یاد قصابی های باکلاس! می اندازد بالا و پایین رفتم فقط برای گرفتن یک شماره ی پرونده که رایانه های کثافتشان نمی توانست آن را بسرچد. این جا ایران است ، تهران ، ساختمان شهرداری. آرایش نکرده بودم. بی هوا با تلفن از خواب پریده بودم که تند کپی ها را بیاور و آدرسی چپ اندر قیچی و من آن لیوان یشمی باشکوه را افتتاح کردم و با دو عدد نان شیرینی در شکم و باقی مانده ی یک نخ سیگار در ریتین! رفتم به ساختمان سیتی هال. خب با قیافه ی من که انگار خوب مانده ام و بی رنگی و خواب آلود تا میانه ی راه ، کارمندی به من نه تنها پیشنهاد ازدواجی مسرت بخش نداد که به زور و سماجت این روح بی رنگ و رو ، داد پرونده ام را از بایگانی بکشند بیرون و دو کپی بگیرم و بعد حواله ام کند به شنبه عصر! که خودشان انگار تا دو نیمه شب آن جا در حال رفع و رجوع کار مردم اند و عصر گفتن چیز غریبی نیست برای خودشان.
از این ها که بگذرم به این جا می رسم که من با این مادرجانم آبم نه توی یک جوی رفته تا حالا و نه خواهد رفت. خدا را شکر که بلاد کفر باعث کمتر شدن اصطحکاک اعصاب ما دو نفر خواهد شد. انشاالله... و صد البته که ایران اسلامی مان از شر دخترکی بدحجاب و فمینیستک و داد بزن به آسودگی خواهد رسید و همه برویم امامزاده طاهر دخیل ببندیم بر قبر جناب شاملو که این دختران بی ریشه و بی خاصیت را بفرستند به این کفردانی و خلاص. آمین.
Tuesday, January 16, 2007
$#@#=`(*&^)
راستش این خانوم عزیز و گل فرموده اند که من جدیدا پست هام افسرده گونه است. والا من خودم افسرده نیستم نمی دونم چرا پست هام افسرده است. حتما این چند وقته دلم خواسته یه ذره توجه از خواننده هام دریافت کنم که خدا عمرشون بده توجه خاصی هم بهم نمی کنن. هستم واسه ی همتون. چه می دونم. می خواین پست بنویسم دل سنگ رو آب کنه؟ البته می دونم بازم اتفاق خاصی نمی افته.
بابا جان برام هی کامنت بذارین ، هی بهم توجه بدارید. به چه زبونی بگم؟ ها ؟ ها ؟
80
فکر نمی کردم سیگار نکشیدن سر صبحی که باید کشیدش بتونه این قدر سگم کنه که با راننده اون طور بگومگو کنم سر 100 تومن. با مادرم رفتیم برای انجام کاری به بانک که می شد نریم و پسر ، ببخشید آقا که از من هم کوچکتره به خاطر نمی دونم چی و چی ننشست در تاکسی کنار من و در صندلی جلو چپید با اون پاهای درازش که من رو خوب یاد پینوکیو می انداره که درازتر شده باشه.
حالا در خواب آلودگی غوطه ورم و دلم ساعتی می خواد که بپرم زیر لحاف گرم اما کلاس زبان باید رفت. مهم این جاست که من تازگی ها هرجا که می رم یه ساعتی در راهم چرا که راه ها همه به ونک ختم می شن!

دیشب خواب بد دیدم. در خواب من تبدیل شدم به دوستی که قدیمی ترین دوستمه اما سالی دو بار با هم حرف می زنیم. خواب گندی بود. دوست ندارم بگم چند و چونش رو.

حالا اینجانب با کوله ای آکنده از کبلو کیلو کتاب باید روان شوم به سمت کلاس آقا پیره. با پسرانی که می خوان منو برسونن بی جهت!!! خوبی بزرگش سیگار کشیدن با آقای "ه" است که من از همین تریبون مراتب ارادت خالصانه ام رو به ایشون ابراز می دارم ، همچنین!
Monday, January 15, 2007
دلتنگم ، دلتنگ تو و شاید تو ی تنها که خالص باشد و فقط تو باشد ، بی هیچ ی. دلتنگ لحظه های فقط خودمانم. نمی دانم چه وقت ، آرامم اما دلم دارد می ریزد از دلتنگی که شاید نه دیدنت که باید بنوشمت ، شاید...
دلم پر از ماهی است و کلمات نمی آیند که سبک کنند.
دلتنگم...
Sunday, January 14, 2007
I want the biggest

دلم یه تفریح گنده می خواد. یه چیزی که خستگی این روزها رو بشوره ببره. اما هیچی تو فکرم نیست...
North Country

امروز این فیلم رو دیدم. از اشک ریختن های بعد دیدن فیلم و در حین اون نمی گم که دیدن اون همه رنج برای هر کسی دردناکه.
رنجی که جوزی در فیلم می کشید برای کار کردن و پول درآوردن برای دو بچه اش ، آزار دهنده بود. پسر جوزی که حاصل تجاوز معلمش به او بود در سنی بود که جوزی رو نگران می کرد و این که او نمی دونست پدرش کیه ماجرا رو بغرنج می کرد. جوزی حتی به پدر و مادرش نگفته بود که جنینی که در 16 سالگی در زهدان داره به خاطر تجاوزه. بعد او که می خواست یک شغل شرافتمندانه اما به نسبت پردرآمدتر داشته باشه ، می ره کارگر معدن می شه و اون جا هم به خاطر زیبایی اش مورد آزارهای جنسی اعم از کلامی و رفتاری می گیره. جالب این جاست که وقتی او تصمیم می گیره از شرکت و رفتارهایی که اون جا باهاش می شده شکایت کنه هیچ کدوم از زن های همکارش کمکش نمی کنن و جز این طردش هم می کنند و رفتاری نشون می دن که کاملا حمایت از سیستم کثیف مردانه ی شرکته ، حتی یکی از همکاراش که مورد آزارهای بیشتری هست نسبت به خود جوزی. ترس از دست دادن شغل اون ها رو وادار می کنه که از مردها با سکوتشون حمایت کنن. دوست جوزی که او رو به شرکت معرفی می کنه هم در حالی که بیمار ( به نظرم ام اس می گیره ) شده از هیچ پوشش حمایتی برخوردار نمی شه و وحشتناک این که همه ی این اتفاق ها در سال 1989 در شمال امریکا اتفاق می افته.
رنجی که جوزی و بقیه ی زن ها در این شغل مردانه و محیط مردانه متحمل می شن غیرقابل تحمله و این که مردها اون ها رو به صورت انسان هایی نمی بینند که دارن هم پای اون ها کار سخت می کنن و صرفا دیدشون به این کارگران زن جنسی است. البته مردانی هم بودند که اعتراض می کردند اما وقتی پای حمایت از جوزی به میون اومد هیچ کدومشون از او حمایت نکردن.
اگر خود زن ها با هم متحد نشن برای گرفتن حقشون ( در کل هر کسی که تحت ظلمه ) چه کسی می آد و حقشون رو می گیره؟ حتی پدر جوزی تا وقتی مادر او رو ترک نکرده بود هم جزو مردهایی بود که سکوت می کردند.
از این نکته ی فیلم خیلی خوشم اومد که یه زن زیبا نباید شکل مردها باشه و مثل اونا رفتار کنه و سیستم رفتاری جامعه ی مردسالار رو بپذیره تا بتونه به حق طبیعی اش به عنوان یک انسان برسه. که اون زنانی که به خاطر ظاهرشون مورد توجه مردان آزارگر نبودند هم اذیت می شدند چون مردها هیچ وقت فراموششون نمی شد که این ها زن هستن.
جدن دیدنش رو به هر کی ندیده توصیه می کنم. اگه سیگاری هم هستید سیگارتون رو بخرید بذارید بغل دستتون!
Saturday, January 13, 2007
ا س تی ص ا ل
الان یه حالی ام که گمونم بهش می گن حالت استیصال. نمی دونم ، فلج شده ذهنم کامل. من که این طوری نبودم. من این قدر بااستعداد بودم که همه بهم افتخار می کردن خصوصا در مقوله ی زبان آموزی. داره یه طوری می شه که می ترسم از هرچی زبان خوندنه حالم به هم بخوره. هر بار هم که میرم تعیین سطح می دم اشکالات قبلی رو ندارم و یک سری چیزای جدید ظاهر می شن. ظاهرا که یه مشکلی هست این میان که نه من می فهمم ، نه آقای "ه" و نه آدم گنده های موسسه مون. نمی دونم واقعا کند ذهن شده ام یا باید یه جور دیگه کار کنم که نتیجه بگیرم. الان که مستاصلم و خسته. دو بارم با دونفر سر تاکسی حرفم شد. مردک با دو تا دختره تا اومدن پریدن توی تاکسی و من که داشتم سگ لرز می زدم موندم آواره. بعد هم که رفتم بانک تجارت که پول واریز کنم. تازگی ها این بانک های دولتی هم ادای خصوصی ها رو درمی آرن و شماره می دن. در عرض بیست دقیقه فکر می کنید چند نفر رفتن دم باجه ها؟ باور کنین دونفر. اونم کجا شعبه ی میدون محسنی که یه شعبه ی اصلیه. بانک سامان که می ری حالشو می بری. این قدر خوش رو هستن و این قدر همه چی خوب انجام می شه که دلت می خواد همه ی کارای بانکی تو منتقل کنی اون جا!
هی غر می زنم و آسمون همین رنگیه که بود. زمان رو دارم از دست می دم و این خیلی نگرانم می کنه. پوووووووووووف
تا به حال دقت کرده اید که هیچ ارتباط فامیلی جز ازدواج نمی تونه شما را با اختیار به کسی وصل کنه؟ تمام کسانی که از نظر خونی به شما وصل هستند یا می شوند ، کاملا تصادفی و بالطبع اجباری بوده اند. ما نمی تونیم هیچ فردی را با اختیار به عنوان فردی با رابطه ی خونی وارد جمع خانواده ی خود کنیم به جز فرزند. در اسلام وقتی که یکی از همسران فوت می کنند ، آن یکی نمی تونه همسرش را بشوره چون به او نامحرم می شه. عقد بعد از مرگ باطل می شود. چه دردناک...

نتیجه ی اخلاقی : حداقل ازدواج کنید و اگر توانایی اش را داشتید بچه داربشوید. این ها تنها کسانی اند که انتخابشان با شماست. البته من از همین تریبون اعلام می کنم بچه دار شدن با وجود این همه بچه ی بی سرپرست در دنیا شبیه جنایت است.
Thursday, January 11, 2007
آی گاوها ، گاوهای شریف
هوا سرد شده ، باید دستکش بپوشی. روی ریل ها که راه بری با اون موسیقی مزخرف و اون آدم های احمق که فکر می کنن کافه باهوش نشونشون می ده ، دست هاشون رو توی هوا تکون می دن با سیگارهای روشنشون که اگه مارلبرو باشه چه بهتر و بلند بلند حرف می زنن ، یه جوری که به همه بگن توی مغزاشون زباله نیست ، که هست ، زیادم هست. از کنارشون که رد بشی و زل بزنی توی چشماشون ، دستپاچه می شن و نگات می کنن یه لحظه و بعد طاقتشون رو از دست می دن. روشونو می کنن یه طرف دیگه در حالی که توی چشاشون می بینی ناراحتن که یه لحظه گند زدی به بازی شون. بعد دقیقه ای بعد دوباره اون سیگار رو دارن توی هوا تکون می دن و دهن هاشون رو می جنبونن.
بیابون می خوام که هی راه برم و راه برم تا برسم به اون تهش که گاوا با آرومی یه گاو دارن علف می خورن بی این که نیم نگاهی بهت کنن. به نظرم گاوا پر اند از اعتماد به نفس. خودشونو قبول دارن ، اهمیت نمی دن که داری بهشون می گی گاو. اونا تاپاله می اندازن توی جاده ها ، خیابونا و هر جا که ازش می گذرن. اونا حیوون های بی نقصی ان. تا حالا دیدی مردی رو که داره رو نعش گاوش زار می زنه؟ آره ، اونا بی نقصن. اونا اگه یه سر سوزن شعور انسان ها رو داشتن الان کل کهکشان رو چمن کاری کرده بودن و تو اوقات فراغتشون با همون آرومی همیشگی داشتن نشخوارشون رو می کردن.
گاو باشی و بدونی چی کار می کنی بهتر از اینه که یه مارلبورو کش باشی که قهوه می خوره که عقده هاش شیرین تر بشن... حداقل یه گاو خوب باش. ما ما ما ما ما...


طراحی های مهدی حسینی اشلقی
گالری گلستان
از جمعه 22 دی ماه به مدت یک هفته
آدرس:دروس خیابان شهید کماسایی ، پلاک42
ساعت 4 تا 8 عصر
این آدرنالین کثافت!
حالا که ماجرا برام سبک شده می نویسمش.
احساس یک بچه ی 10-11 ساله در سن 28 سالگی خیلی سنگینه. می ری توی اتاق و خب اون یک آدمه که جلوت نشسته و لولو نیست ولی تو گرمت می شه ( از علایم اولیه ی اضطراب ) و پاهات شروع می کنه به لرزه ی خفیف و بعد کلن نمی فهمی چی گفتی و از اتاق که می خوای بیای بیرون یه نگاه می کنی به اون موجود نگران که گوشه ی اتاق نشسته و می فهمی که خراب کردی و یه ربع بعد می فهمی درست فهمیده ای. و واقعا اضطراب به این شدت در وقت امتحان خیلی غیر طبیعیه برای آدمی به سن من. این بار شک ندارم که اگر اضطراب زده نمی شدم حتما به راحتی نمره ی کامل رو می آوردم.
دیروز در حالت ناراحتی از این گندی که زدم ، رفتم چند تا مقاله پیدا کردم و فهمیدم اون چه که اضطراب آوره بالا رفتن آدرنالین خونه و خب اگه یه چیزی بتونم بخورم که اصلا نذاره آدرنالین بالا بره می تونه مفید باشه.
ولی جدن اگر آقای "ه" نبود و دلداری هاش ، نمی دونم چی می شد.
در کل که دیروز خیلی احساس سختی داشتم. احساس خنگ بودن و حماقت. اعتماد به نفس هم در زمان اضطراب باهام خداحافظی کرد و شاید این یعنی اعتماد به نفسم کمه.

پ ن: این روزها دارم فکر می کنم این جا داره تبدیل به دفتر خاطرات می شه انگار. پس اگه کم نوشتم یعنی دارم سعی می کنم خواندنی ترها رو بنویسم.
Tuesday, January 9, 2007
our class is finished!
امروز خیلی در این فکر بودم که ما آدم ها به خاطر معاشرت روزمره با هم ، وابستگی های عمیقی پیدا می کنیم که شاید دلیلش اجتماعی بودن بشر است. حدود یک ماه بود که 5 روز در هفته ، 5 ساعت با هم بودیم. امروز که کلاس تموم شد احساس دلتنگی کردم. احساس دلتنگی معلممون رو هم حس کردم و این که چقدر دلبستگی زود می تونه به وجود بیاد و بعد که باید رها کنی جمعی رو که بهشون عادت کرده بودی ، پروسه ی فراموشی تا کارش رو انجام بده ، ته دلت خالیه وقتی بهشون فکر می کنی.
به جز این که زبانم خیلی قوی شد و الان حرف زدن و نوشتن و فهمیدن برام شکنجه نیست ، یه چیزایی هم در خودم کشف کردم و خودم رو شناختم. نمی تونم احساس این لحظه ام رو بنویسم. نمی شه. ولش کنید.
خوبه ، همه چی خوبه ، خیالم آرومه ، اما... دلم یه چیزایی می خواد. همیشه همین طوره. همه چیز که خوب می شه انسان شروع می کنه به زیاده خواهی ، فراموش می کنه که تا همین دیروز زندگی می تونست به جهنمی زمینی تشبیه بشه. آیا انسان رو که می فرستند به بهشت ، زیاده خواهی اش رو ازش می گیرند؟
دوست دارم همه چی سریع بشه و در عرض چند روز از پشت اون شیشه ها صورت های اشک ریزون رو ببینم و چمدونمو بکشم پشت سرم و سوار طیاره شم و بشینم کنار تو و بپریم... زمان دیر می گذره ، اما می گذره. با این که می دونم دلم تنگ می شه ، اونم خیلی ، ولی ، ولی...
Monday, January 8, 2007
خدا اشراف زاده نیست
خدا سر صبح بلند می شود
و می گوید "بازم یه روز دیگه؟!"
خدا هر روز ، درست سر ساعت
سر کار می رود.
خدا اشراف زاده نیست ، چرا که خدا
هر روز لباس کار می پوشد و سر تا پایش
وقت سر و سامان دادن به این دنیایی که ما می شناسیم پر از خاک و خل می شود
و تازه چندین و چند دنیای دیگر را هم می گرداند
که هیچ کس از آن ها خبری ندارد جز خود خدا.

کارل سندبرگ - ترجمه ی م . آزاد / احمد کریمی حکاک

روز تعطیل آخه چرا فکر کردم کلاس فوق العاده دارم؟ چرا؟
من واقعا به این نتیجه رسیده ام...
Sunday, January 7, 2007
تفکر به شیوه ی مردانه اش
دیشب به یکی از دوستام زنگ زدم که با وجود کمی ارتباطمون ( جشنواره به جشنواره ) خیلی دوستش دارم. یک ساعتی گپ زدیم و بحث کشید به اعتماد به نفس پایین او. می گفت یک تستی زده و دوستی که داشته واسش تست رو می زده گفته هیچ وقت تو از خودت تعریف می کنی؟ در این تعریف کردن اغراق می کنی؟ او هم کلی خندیده که برادر من! من اصلا از خودم تعریف نمی کنم ، هنر می کنم به خودم فحش نمی دم. به فکر رفتم که من هم در خیلی مسایل آدم کم اعتماد بنفسی هستم. پرروام اما واقعا خودم رو جدی نمی گیرم. گاهی هم این خود دست کم گیری مساله ساز شده در زندگی ام. خب به تازگی خیلی سعی کردم نقاط قوت خودم رو ببینم و هی خودم رو به خاطر اشتباهات کوچک سرزنش نکنم. برای همین هم هست که نمودش رو این شکلی گاه می بینید. برای خیلی ها شاید این تداعی کننده ی اینه که من آدم خودشیفته ای هستم اما دقیقا برعکسه. در جنس دوم سیمون دوبووار اشاره می کنه که زن ها اصولا موجودات خودشیفته ای هستند ، از همین رو هم هست که آرایش می کنند یا این همه به خودشون می رسند. اما نظر من کاملا برعکسه. آدم هایی که در ساختن ظاهرشون اغراق می کنند ( نمونه های زیادی اش دارند هر روز از کنارتون در خیابون ها رد می شن ) کمبود اعتماد به نفس دارند و سعی در پوشاندن نواقصی دارند که به نظر خودشون نقصه. نمی دونم ابروی کم پشت چه نقصی است یا مثلا لب نازک. خوشبختانه من جزو اون هایی نیستم که از نظر ظاهری آن قدر احساس ضعف کنم که صبح یه ساعتی رو جلوی آینه بنشینم. ترجیح می دم با لب ها خشکیده و صورت رنگ پریده بیرون برم ولی اون یک ساعت رو بخوابم. اما خب من هم در موارد دیگری احساس کمبود در خود می کنم.
اصولا زن ها میزان کمبود اعتماد به نفسشون بیشتر به چشم می آد. تفکر مردانه به اون ها آموخته که باید زیبا باشند و مقبول وگرنه مردشون حق داره به زن دیگری در خیابون نگاه کنه. اما همین مرد اگر یک شکم آویزون داشته باشه و قیافه اش به شمر ذوالجوشن هم شبیه باشه ، یک مرده و خب حتما حق داره. حقی که با مرد بودنش به دست آورده و بس. حالا هر چه قدر هم بی شعور یا زبون نفهم باشه اهمیتی نداره.
حتی هستند زنان بسیاری که از نظر سطح تحصیلات و موقعیت اجتماعی بالاترند از مردان بسیاری ، اما به شدت خود رو دست کم می گیرند. جامعه به زنان یاد می ده که اگر هیکلت و قیافه ات س.کسی باشه می تونی کامل باشی. اما این کمال چند سال او رو اغنا خواهد کرد؟ چند سال طول خواهد کشید که او حس کنه با وجود این همه جذابیت ظاهری خلا بزرگی در زندگی اش هست؟ در حقیقت شاید هیچ وقت حتی گوشه ای از مغزش هم به این مساله فکر نکنه چون اصلا فرصتش رو نداشته که یاد بگیره کاری در جهان وجود داره به نام اندیشه کردن ، فکر کردن. و هر چی زمان طولانی تری رو در جهان عرسک وار خودش میگذرونه غرق و غرق تر می شه.
من فکر می کنم ، اندیشه می کنم. زنان دوروبرم و زنان وبلاگری هم که نوشته هاشون رو می خونم. اما ما چند درصد جامعه مون هستیم؟ همین ماها هم از نظر سطح اندیشه طبقه بندی می شیم و خیلی هامون در دسته ای هستیم که ادا در می آرند و تفکر براشون صرفا وسیله ای برای متفاوت بودنه.
در فکر چیزهایی هستم که این نوشته رو نوشتم. و این که خودم آیا در این دسته ای که اشاره کردم ممکنه جا بگیرم. اصلا آیا سطح بندی کردن هم نمونه ای از رفتار مردانه نیست؟ چنان احاطه شده ایم که تفکیک کردن کار سختی به نظر می رسه...
Ayo

این خانم کشف تازه ی منه. یکی از کارهاشم گذاشته ام واسه گوشیدن! نکته ی قابل توجه این که در سرچ گوگل هیچ چیز قابل توجهی ازش نبود. البته این آلبومی که ازش این کار رو انتخاب کردم در کل گوش دادنی است. من که خوشم اومد.


Verse 1
Body slam you to the ground
Messaging a chill
Curses make the head go'round,
Brings a certain thrill.

Send you another world
Mesmerize your brain
It's the jewel of a pearl
Makes you go insane

And it's supposed To be love
Yes, it's supposed to be love
Well, it's supposed to be love
Say 'cause it's all 'cause of love

Verse 2
It's a sad and lonely song
Sour grapes and tears
Something dark is going on,
Going on for years

Body slam your lover down
Up against the wall
It's a sad and scray scene
With non grace at all

And it's supposed To be love
Yes, it's supposed to be love
Well, it's supposed to be love
Say 'cause it's all 'cause of love

Verse 3
Wonder how it came to be.
Things with me and you.
How we lost the way to love,
How we got so blue.

Body slam your partner down,
Fill'em with regret
Who knows what the end will be.
It ain't over yet.

And it's supposed To be love
Yes, it's supposed to be love
Well, it's supposed to be love
Say 'cause it's all 'cause of love

Saturday, January 6, 2007
آقای "ه" تو بهترینی
اگر یه نصف آقای "ه" توی زندگی ام داشتم هم امروز به همین تصمیم دست پیدا می کردم. این آقای "ه" کاملا متوجهه که باید چی کار کنه و این راز موفقیت اوست. البته منم متوجهم ها! یه جوری منو تشویق می کنه ، یه جوری به من توجه می کنه که کاملا قادر به انجام هر کاری می شم. امروز فکر کردم برم یه وبلاگ انگلیسی بزنم! شاید خیلی حرکت گنده ایه برای من ، اما خب فکر کنم تمرین خوبی باشه برای نوشتن به زبون دیگه ای که دارم یاد می گیرم. می دونید ، احساس خیلی خیلی خوبیه که جواب اس ام اس بدید و آقای "ه" تون نوشته ی شما رو به نوشته ی شکسپیر تشبیه کنه. به خدا خیلی حال می ده. تازه امروز معلم کلاس زبانم هم که فکر کنم بهترین معلم زبانیه که تا حالا داشته ام بهم گفت که رایتینگم کامل و بی نقصه. خب وقتی معلمتون بهتون این جوری بگه و آقای نازنین و بهتر از همه ی "ه" اون جوری نتیجه اش هم این تصمیم می شه خب. پس منتظر این واقعه ی مهم در وبلاگستان باشید.. من برم آقای "ه" رو ببینم و قبلش کمی خودم رو زیباتر! کنم که دلش رو کاملا ببرم. تا بعد.
غرغرهای شبانه ی یک خواب آلود یا سلام ای بالش مهربان!
دلتنگ شده ام. از اون دلتنگی ها که دلت می خواد از دهنت بزنه بیرون. از اون ها که حس می کنی یه شیلنگ وصله به چشمات و پلک نمی زنی مبادا که جاری بشن و نشه دیگه جمعشون کرد. همه چی خوبه. زندگی ام آرومه و بی حتی ذره ای غصه اما دلتنگی لامصب اومده سراغم. دلم تعطیلی زندگی می خواد به مدت 3 روز که دنیا تعطیل تعطیل بشه و مغز من هم و هیچ فکر نکنم و هیچ حرفی نباشه در این محوطه ی استخوانی و بشه تا طلوع بیدار بود ، نه مثل دیشب که پشت مونیتور خوابم برد از خستگی.
دلم لی لی می خواد و بستنی قهوه ای کثیف و یه رختخواب گرم که برم زیر لحاف و هزار ساعت بخوابم و هیچ خوایبی هم نبینم و نگران هیچ چی نباشم. دلم می خواد مغزم ساعتی خفه بشه. اه! چقدر حرف می زنی. بسه.
Friday, January 5, 2007
دستهای تورا
آن جا که می فهمی هر حرکت کوچک را
و صدایی که می آید از چشمانت
...
من می فهمم
من می فهمم
من آن لحظه های موسیقی را که در خوابمان جاری می شود
و خواستن هامان را
...
همه را به حال خود وا می گذارم
ما تازه آغاز کرده ایم

و من سرم را می گذارم روی سینه ی تمام نشدنی ات
صدای زندگی هست ، به وضوح

جمعه پانزدهم دی ماه 11:39 شب

این وقت ها گمان می کنم که از تو بهتر نمی شد... هیچ کس نمی فهمد ، انتظاری هم ندارم. من می دانم و تو می دانی... مساله همین دانستن هاست...
نوشتم که اتمام کرده باشم حرف هایی که هر بار باید تکرار کنم
من شاید آدم سنتی باشم ، از نظر تو. شاید تعریف هامون با هم خیلی فرق داره. روزی روزگاری ما با هم دوستی ها کردیم اماانگار دیگه خیلی هم رو نمی شناسیم. من سعی کردم تو رو به خاطر آن چیزهایی که بینمون اتفاق افتاد و من رو زخمی کرد ببخشم. همین است که وقت می ذارم و یک ساعت سعی می کنم بهت بفهمونم که فکر نکن هر چی تو فکر می کنی ، حجت است. من یک آدمم که بعد 28 سال این طوری فکر می کنم و زندگی می کنم. من خودم ترجیح می دم راهم رو پیدا کنم و این راه منه. من آغوش آقای "ه" رو به میلیاردها تومان یا خوب ترین و خوشبوترین مردان عالم نمی دم. شاید این ها سنتی بودنه ، امل بودنه . اگه هست من خجالت نمی کشم. من یک آدم سنتی و امل هستم ولی خوشحالم و احساس خوشبختی می کنم. شیوه ی زندگی ام رو دوست دارم. و نمی دونم تو به عنوان یک آدم که دوست منه چطور می تونی به خودت اجازه بدی که فکر کنی تو درست زندگی می کنی و من غلط و این طور سعی کنی من رو به راه درست خودت هدایت کنی. تو پیامبر نیستی. تو صرفا یک دوستی. تو رو طرز زندگی ات خوشحال می کنه و من رو هم شیوه ی خودم. این درست است که آدم ها با شیوه های مختلف بتونن با هم دوست باشند نه این که بخواهند به هم راه خودشون رو تحمیل کنند یا اثبات بر درستی اش بیارند. من این گونه ام. اگر می بینی که نمی تونی این طور بپذیری ام ، مثل دو آدم با شعور می تونیم کلاه از سر برداریم و هر کسی راه خودش رو بره ، بی هیچ ترسی.
Wednesday, January 3, 2007
یک روز فرهنگی!
بالاخره طلسم شکست و من اگه اشتباه نکنم بعد 4-5 سالی رفتم تیاتر. خدا عمر بده این وینای قهرمان رو که برنامه ریخت و بلیطشم خرید. ما هم مثل پرروها رفتیم ماتحت مبارک رو گذاشتیم روی زمین و نشستیم تیاتر دیدیم. "مرگ فروشنده" یا همون مرگ دستفروش نوشته ی آرتور میلر بود به کارگردانی نادر برهانی. انصافا کار خوبی بود. شیوه ی اجرا و روایتش رو دوست داشتم. بازیگرها هم انرژی زیادی صرف کردند که خوب کار کنند و کرده بودند.
و پیاده روی تا میدون فردوسی و چای خوری در وسط خیابون با دو موجود مثل خودت روانی و سیگار بعد چایی اش هم بسی چسبید. از همه ممنونم! و دلم برای یرمای نازنین سوخت که گیر کرد در ترافیک و کلی هم سردش شد با اون سارافون آستین حلقه ای!!!

پ ن. من می خوام یه اعتراف نامربوط کنم که از دست اندرکارانی که این جا رو می خونن کمک فکری می خوام. من می خواستم برم به بچه های ک.مپ.ین ملحق بشم اما به شدت ترسیده ام. می ترسم بی جهت بیفتم تو هچل. چی کار کنم؟
Tuesday, January 2, 2007
خر تو خر ایرانی!
خب می گویند که باید بریم و وبلاگ هامون رو ثبت کنیم. نمی دونم چه کسانی جز اون هایی که از نظر خط فکری مشابه دولتیان هستند این کار رو خواهند کرد اما واقعا مثل همه ی کارهای هردم بیل ایران ، یک جماعتی می آن و بلاگفا و پرشین بلاگ می سازند ( به بلاگر کار ندارم ) بعد دولت می آد و همه چیز رو از اول به هم می ریزه و سعی می کنه یه طور دیگه سرهمش کنه. هیچ هم به انرژی صرف شده ی اون آدم ها فکر نمی کنند. ساعت کار بانک ها رو که یادتونه؟ اول می آن و اون همه انرژی که برای تحقیق در این مورد صرف شده و این تصمیم گرفته شده رو یه روزه می اندازند دور و مصوبه ی جدید می دن و این همه مردمی که کارشون با بانک هاست رو آواره می کنند. بعد ، بعد گذشت چند ماه هم می فهمند تصمیمشون از روی شکم مبارک بوده و مجلس سعی می کنه همه چی رو برگردونه به جای اول و از اون خنده دارتر شورای نگهبان اون رو مغایر قانون اساسی تشخیص می ده!!! آخه چرا؟ یعنی تمام این مدتی که بانک ها با اون ساعت کار داشتن کار می کردند پشمی بیش نبوده؟
وضعیت مملکتمون من رو یاد یه داستان از عزیز نسین می اندازه که راوی در یک اداره ای کار می کرده که هر سال مدیرش عوض می شده. هر کس که مدیر جدید می شده کارهای مدیر قبلی رو زیر سوال می برده. راوی آخر قصه می گه که واقعا اگه هر مدیری که می اومد به جای خراب کردن کارهای مسوول پیش از خودش ، اون ها رو کامل می کرد ، الان اداره مون بهشت شده بود! حالا حکابت ایران خودمونه. هر کی رییس جمهور می شه و قدرت رو دست می گیره به جای ادامه دادن ، سعی می کنه همه ی کارهای پیش از خودش رو زیر سوال ببره و اگه زورش برسه هم می زنه خرابشون می کنه. واقعا خر تو خر به همین می گن.
من که قطعا وبلاگم رو ثبت نمی کنم و گویا با قوانینی که گذاشته اند مثل داشتن ای میل اینفو نمی تونم هم این کار رو بکنم. ترجیح می دم یه روز سعی کنم بلاگر رو باز کنم و ببینم فیلتر شده تا این که برم زیر تیغ سانسوری که خودم عاملش خواهم بود. همین حالا هم ما کم خودسانسوری نمی کنیم از سر احتیاط ، اون موقع دیگه باید از چیزهایی بنویسیم که نه ارزش نوشتن و خسته کردن انگشتامون رو دارن نه ارزش خوندن و خسته کردن چشم. اما اگه روزی بلاگر فیلتر بشه یا وبلاگ های همه مون رو هم ببندند ، این قدر آدم خوش فکر هستند که راهی پیدا کنند. به هر حال ما بچه های مملکتی هستیم که توپ دولایه ی راه راه ساختیم ، گچ دیوار می کندیم که روی زمین جدول لی لی بکشیم ، توی ماشین های کوکا فروشی کشورهای دیگه پنج تومنی می اندازیم... ما بچه های سرزمینی هستیم که حتی مغول ها رو مسلمون کردن!!! از ماها هر کاری برمی آد...
لطفا برای پست های
bold
کامنت نذارین. کامنت دونی ام رو نمی تونم برای پست هایی که نمی خوام کامنت داشته باشند ببندم به خاطر همین کامنت ها رو برای این پست ها منتشر نخواهم کرد. ممنون.
عجیبه. تغییر به خاطر این که از جا می جنبونتت ، می تونه ترسناک باشه... الان نمی ترسم ، دلم هم شور نمی زنه ، بیشتر سعی دارم جواب سوالت رو پیدا کنم... این جواب می دونم که پیش از این که برای تو باشه ، مال خودمه. این هم مرحله ایه که باید ازش گذر کنم ، کنیم... همیشه از این مرحله ها پیش رو هست که گذشتن از اون ها قوی ترت می کنند و باز تو می ری به مرحله ی بعد... فکر کنم این زندگی واقعی ایه ، قانون زندگی واقعی ایه...