آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Saturday, December 16, 2006
زنان شهر من می ترسند
در خیابان های شهرم که راه می روم ، روزهایی هست که نگاه ها متعجبند. من آرایش نکرده ام. من خستگی صورتم را با پنکیک نپوشانده ام. من رنگ پریدگی ام را که هم از کم خونی همیشگی است و هم از سفید بودن زیاده از حدم زیر لایه ای از رنگ صورتی پنهان نکرده ام. من لبان بی رنگم را گذاشته ام بی هیچ رنگی هوا بخورند. و ابروهایم که گاه تمیز نیستند! من خودم هستم. با صورت واقعی خودم. با خستگی هر انسانی که شب 3 ساعت خوابیده و سردش است ، مثل همه.
اما دختران شهر من همه رنگ های دیگر به صورتشان می زنند. توالت های جای جای شهر من مملو از زنانی است که خط چشم می کشند و لبانشان را رنگ ها می زنند ، گاه برای پوشاندن بی رنگی اش و بیشتر محض زیبایی. زنان شهر من همیشه مرتبند! امل نیستند! اثری هم از دود و خستگی روی پوستشان نمی بینی. چون نمی خواهند که ببینی. خودشان هم می ترسند از دیدن آن چروک های دور چشمشان که خبر از سال های رفته ی عمر می دهد. نمی دانم صبح ها چند ساعت روبروی آیینه هاشان می نشینند و همه ی حقیقت صورتشان را می پوشانند اما می دانم که در میانگین کمتر از روزی 3 دقیقه مطالعه می کنند ، حتی روزنامه ای ، مجله ای. زنان شهر من پشت چشم هایی خوش رنگ دارند و لبان صورتی جیغ و بژهای هوس انگیز اما نمی دانند شروط ضمن عقد چند تاست. نهایتا می دانند حق طلاقی هست و بس.
زنان شهر من ردپای سال ها و تجربیاتشان را مدفون می کنند زیر محصولات کارخانجات رنگارنگ. آنان را وقتی روزی از سر اتفاق بدون لعابشان می بینی یکه می خوری از این همه تغییر. لب های نازکی که همیشه جور دیگر دیدی شان. چشمان خسته ای که همیشه شاد بوده اند...
زنان شهر من خروارها پول سرازیر می کنند در جیب رنگ سازان و نمی دانند هیچ رنگی ناتوانی شان را نمی پوشاند. هیچ لعابی نمی تواند درد چشمانشان را پنهان کند. شاید تنها خودشان را فریب می زنند ، برای آسوده تر شدن ، برای فرار مداومشان ، از خود...
زنان شهر من قدرت زمان را فراموش کرده اند.