آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Thursday, December 14, 2006
من پرم از ترس ها و تردیدها و شرطی شدن های دردآور. سعی می کنم مدام که بشورمشان این همه لکه را. باز کنم این گره ها را. می ترسم از رفتارهایی که تا چند ماه پیش معناهای دیگری داشته اند و امروز معنی شان آن قدر فرق کرده که گیجم می کند. توجیه نمی کنم. این تنها درددل است. که نمی دانم چه قدر طول خواهد کشید تا باز شوند گره ها و جای این زخم های کوچک زیاد ، خوب تر شوند. ننه من غریبم بازی هم درنمی آورم... می بینی ، حتی برای گفتن حرفی چه می ترسم از قضاوت.
می ترسم از لحظه های تیره شدن. با این که این هم خود زندگی است. خود حقیقت است...