آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Monday, December 11, 2006
دخترک وقتی لیوان های خالی رو بردم تو آشپزخونه داشت گریه می کرد. خیلی از ته دل. نپرسیدم چرا.
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
دیشب از خدا خواستم دیگه خوابشو نبینم و ندیدم. عوضش یه خواب دیدم پر نور. نمی دونم لاله این جا رو می خونه یا نه ولی با یه دختر کوچولوی خیلی ناز غرق نور بود. توی یه باغ سبز... صبح خیلی دلم خواست می تونستم ببینمش ولی خیلی دورتر از این حرف هاست.
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
خوشم می آد از کله خری هر دومون در بیست و هشت سالگی ، اون هم توی ایران. نوشتم که یادم نره. با این که هیچی ننوشتم!