آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Wednesday, February 27, 2008
گربه

یکشنبه شب وقتی پیک غذا آورد واسمون ، گربه از لای در فرار کرد. فردا عصرش رفتم دیدم نشسته جلوی در پشت بام. ما طبقه ی 3 زندگی می کنیم . پشت بام طبقه ی 13 است !!! منم بردمش گذاشتمش توی حیاط. رفت پی زندگی اش. همین. دو روز حالم قشنگ بد شده بود بعد رفتنش. فکر کردم اگه دو سال دیگه که می خواستیم بریم ولش کرده بودیم چه پدری ازمون در می اومد.

Sunday, February 24, 2008
گربه

دو روزه که گربه داریم. برادره گربه شو آورد انداخت تو مجتمع ما ولی گربه هه چند ساعت بعد پشت در داشت میو می کرد. کاملا خانگی شده و بیرون دستشویی نمی کنه. به هرحال شش ماهشه. خواستیم بدیمش به کسی که بخوادش اما هیچ کس پیدا نشده. البته هنوز هم می خوایم! ماده است و خوشبختانه ماده ها با جیش هاشون خونه ات رو مزین نمی کنن. کمی تربیتش کج و کوله است که داریم درستش می کنیم. گل باقالی هم هست. نژاد خاصی نداره. این گربه ها از نوادگان گربه های مصری اند. شناسنامه داره و واکسن هم زده. قرص ضدانگل هم خورده. اگر کسی بخوادش پایه ایم مذاکره کنیم. سر قیمت نه. مهم برام اینه که کسی که نگهش می داره دو روز بعد نندازتش بیرون چون اصلا بلد نیست بیرون خونه از خودش مراقبت کنه و خصوصا ممکنه بره زیر ماشین. اگر هم کسی رو می شناسین گربه بخواد یا تعدادی گربه داشته باشه و بتونه این رو هم نگه داره برام کامنت بذارید یا ای میل بزنید.

فردا عکس گربه رو هم می ذارم.

Tuesday, February 19, 2008
سنتوری این بود؟

نمی دونم چرا مهرجویی عزیزمان از بعد از آن فیلم کذایی دختر دایی گمشده ، یکهو این همه کارگردانی و فیلمسازی اش تغییر کرد و به نظر من انگار مخش جابه جا شد! بمانی که به نظرم بدترین فیلمش بعد از الماس 33 است و مهمان مامان هم یه نسخه ی درجه چندم اجاره نشین ها – البته خیلی دوستش دارم- و این فیلم اخیر ، سنتوری. دیشب بالاخره بعد از یه سال انتظار با آقای ه دیدیمش. فیلم جدا در حد انتظارم نبود. افت و خیزهای زیادی داشت و بازی گلشیفته افتضاح بود. اما رادان ... شاهکار کرده بود ، خیلی. پایان فیلم باورنکردنی بود. یعنی این همون مهرجویی بود که هامون رو ساخته بود؟ چیزی که در این سال ها در فیلم های مهرجویی تغییر کرده یک اسم است که در کنار اسمش می بینی : وحیده محمدی پور. علاقه مندم بفهمم این دخترک با مهرجویی محبوب من چه کرده که این قدر پس رفت کرده. شاید هم مهرجویی مون پیر شده و ... نمی دونم. به هرحال که اگر سنتوری اسم مهرجویی را نداشت فیلم خوبی بود ولی آدم از مهرجویی انتظار داره واقعا.

یه چیز دیگه که خیلی تو فیلم روی اعصابم بود ، موسیقی منتسب به علی سنتوری بود. واقعا این موسیقی خال تور که برای عروسی بود ، موسیقی خلاق بود؟ مهرجویی تصویری که از علی نشون می داد یک هنرمند خلاق رو به نمایش می گذاشت ولی در عمل یه موسیقی سبک می شنیدی. صدای چاووشی هم که اصلا تعریفی نداشت. اما یک قطعه در فیلم بی نظیر بود و اون همنوازی هانیه و علی با پیانو و سنتور بود.

راجع به شخصیت هانیه هم بی انصافی شده بود. نمی دونم این فیلم براساس یک داستان واقعی بوده یا نه ولی اگر جناب مهرجویی با یک معتاد هرویینی تزریقی ، چند وقتی هم خانه شده بود این قدر در حق هانیه ظلم نمی کرد. واقعا زندگی با این بیماران وحشتناکه و دقیقا پول زیادی می خواد – مثل پدر علی که رییس صنف بلور فروشان تهران بود- که ترکشون بدی و در 99 درصد موارد تزریقی ها دوباره برمی گردند. هرویین وحشتناکه خیلی. هانیه به نظرم حق داشت علی رو رها کنه.

راستی نسخه ی ما DVD بود با یه مزخرفاتی به نام زیرنویس! چقدر باید واریز کنیم به حساب؟

Saturday, February 16, 2008

در این چند روز خوب فیلم می بینیم.

Juno : در عجبم از این همه ریت و به به و چه چه هایی که واسش شده. یه پسر ریقونه و یه دختر به شدت جذاب و اتفاق های معمولی و حتما باید دست بزنیم برای آقا پسر کاکل زری مون که به اون جاش هم نمی گیره دوست دخترش حامله شده و خانوم جونو هم هنوز عاشق جناب هستن و اون پایان بی مزه. درسته که فیلم رنگی رنگیه و بازی دخترک بی نظیر و دیالوگ هایی که از دهن دختره درمی آد واسه سنش جالبه ولی خب انصاف هم خوب چیزیه که ریتش تو imdb دیگه 8.3 نباشه دیگه.

Into the wild: خب حالا پیرو همون جمله ی آخرم اگه Juno ریتش اون قده پس حتما باید ریت این 15 باشه دیگه. یه فیلم کامل که البته با این که شخصیت فیلم رو به شدت دوست داری و خیلی هم آخرش ناراحتت می کنه اما اینو یادت می آره که طبیعت هم قواعدی داره که همین طوری شرتی شرتی نمی شه توش زندگی کرد. اما خب واقعا کار بزرگی کرد اون پسر و من به شخصه تحسینش کردم و می کنم. شون پن همه جوره کارشو خوب بلده. به خصوص اون لانگ شات های طبیعتش که هوش از سر می پرونه.

Me & you and everyone we know: البته این یکیو خودم تنهایی دیدم. یه فیلم دوست داشتنی و باحال که دیدنش خیلی خوبه!

..................

مادام بواری رو هم امروز عصر تموم کردم. نسخه ای که خوندم صد البته که سانسور داشت. خوشم نمی آد از این رومانتیسیسم و این همه حاشیه در یک رمان. فلوبر که – البته در نسخه ای که من خوندم – یک بند دلش برای شوهر "اما" سوخت در سراسر کتاب و اصلا هم درک نکرد که وقتی زنی از زندگی زناشویی اش متنفر می شه یا مازوخیست وار تحملش می کنه یا مثل بوواری دست به شورش می زنه. البته شانس "اما" در مورد معشوق هاش هم خیلی بد بود و اگه یه کم خوش شانس تر بود این بلاها سرش نمی اومد.

البته که کتاب رو دوست نداشتم. باید "عیش مدام" یوسا رو خوند ولی فعلا پولی در بساط نیست.

Tuesday, February 12, 2008
صد نفر هم نمی شدند آن هایی که آمده بودند برای بدرقه ی ژازه. وحشتناک است که زیر تابوتت را صادقی و یکی از کارکنان مجموعه بگیرند. وحشتناک است برای ژازه با آن صدای نکره ، عربی بخوانند.
همه چیز دارد به تدریج وحشتناک تر و بدتر می شود.



خوشحالم. امروز چند قدم به رفتن نزدیک شدیم.
ژازه : مرگ خیلی ساده است...

سال هفتاد و هفت. بیست سالم بود. کلاس کنکور می رفتم و محمد ابراهیم جعفری خبر داده بود که کوچه ی پاییز سینایی در موزه هنرهای معاصر اکران دارد. در افتتاحیه ی بینال نقاشی به نظرم. فیلمی بود راجع به ژازه و هنرش. با اکبر عالمی با هر کلکی بود داخل شدم. سینایی هر کاری نکرد این کار را کرد که چند هنرمندی را به تصویر کشید با دوربین.

خبردار نشدم که جمعه شب جان داده. یکشنبه حوالی ظهر خواندم خبر را و ساعتی گریه کردم برایش. حسرت بزرگی روی دلم ماند که نرفتم بیمارستان آتیه سری به او بزنم و تشییع پیکرش را هم از دست دادم که البته چه فایده برای پیرمرد.

غمگینم. هنرمندان ایران خصوصا در حیطه ی تجسمی و خصوصا آدم های سن دار ، هیچ کدام سایت درست و درمانی ندارند در این فضای مجازی و تعداد آثارشان در اینترنت به چند تا هم نمی رسد. درد می گیرد دلم که می بینم سرمایه های تاریخی هنر این خاک فقط برای خاک کردن ارزششان می آید در نظر این مسولان احمق.

خفقان بگیرم شاید بهتر باشد ، مثل بیشتری ها ...

Thursday, February 7, 2008
سوتفاهم
دیروز روز سختی بود. این قدر خسته بودیم که بی خیال عشق بازی شدیم حتی. سرمان رفت روی بالش و خودمان به هپروت خواب.
این طور اتفاقات که می افتد آدم به همه چیز شک می کند. برداشتت از دوروبری ها و آدم هایی که دوستان تو هستند مثل ابر می شود ، که گاهی هست و گاهی نیست.
تنها یک چیز خوشحالم کرد و آن این بود که از نظر اطرافیانم با تمام گندهای رفتاری که دارم و عیب های شخصیتی ام – مثل همه شان – آدم مستقلی هستم ، حداقل در ظاهر و این است که خار می شود در چشم آدمی که تصوری از زنی که بتواند نظرش را بلند بلند بگوید و بر آن پافشاری هم بکند – استغفرالله! – ندارد.


من همین گونه ام. پرحرف و گاه عصبی. تازگی ها هم فهمیده ام که پر از خشمم ولی چون دستم به ایجادکنندگان این خشم بزرگ نمی رسد ، گاه افسرده می شوم و گاه این قدر جیغ جیغ می کنم که خودم فکر می کنم بس است. حتی تازگی نتوانستم با مسئول ارشاد که در عصرجدید نشسته بود و آن طور شکمش را داده بود جلو و هی می گفت پولتان را پس نمی دهیم و بروید در سایت جشنواره انتقاد بنویسید ، درست و آرام حرف بزنم و بچه ها متوجهم کردند که کم مانده بروم توی شکمش.
هیجان دارم برای خیلی چیزها و خب از دیدگاه هنرمندانه اش به نظرم خوب هم هست که اگر نمی داشتم این بوم آبی شده ، دیشب این همه سرشار از رنگ نمی شد.
سعی دارم که کمتر حرف بزنم اما خب سخت است. این کمتر منظورم به اندازه ی آدم های عادی است. سرم پر از کلمه است همیشه. حرف می زنم و این جا می نویسم و باز می رم در دفترهایم هم می نویسم باز که تازه با همه ی این ها این قدر می گویم. که خب شاید این ها دلیلشان پیشینه ی خانوادگی ام باشد. که البته آن قدرها مهم نیست.

من آشکارا اذیت می شوم وقتی کسی نظرات نامربوط می دهد اما خب تازگی ها زیادتر به رویم نمی آورم و می گذارم آدمه هی بگوید و خالی شود.

من این گونه ام. مثل تمام آدم ها ، با عیب ها و خوبی ها. اما ببر وحشی در درونم هست که روزهایی ، از خشم از سر حق ، بیدار می شود.


زندگی به من درس می دهد و دیروز هم درس گرفتم. نباید زود نتیجه گرفت. باید گوشی را برداشت و حرف زد. سوتفاهم گه ترین چیز دنیاست.
Wednesday, February 6, 2008
...

بعضی آدم ها را درک نمی کنم. قضاوت های مدامشان درباره ی خودم . چرا این همه فراموش کارم؟

وقتی ضعیف اند و از سر تنهایی ، دوست خوبشان هستی و وقتی می روند در موضع قدرت و فکر می کنند اگر تو نباشی ککشان هم نمی گزد ، شروع می کنند به دیدن تو. تو را کندوکاو می کنند و همه ی عیب هات در نظرشون می شود دنیایی و نمی فهمند که اگر دادگاهی باشد منصف ، خود آن ها به همان اندازه دوست نداشتنی اند.

دلم دوستی های صاف و پاک می خواهد. آدم های شجاعی که اگر در دلشان چیزی هست مستقیم در چشمهات نگاه کنند و بگویند و نگذارند دلشان چرک بشود. آدم هایی که بدانند خودشان هم ناکامل اند و تو هم. آدم هایی که در دل و نگاهشان فحش و بی حوصلگی نباشد ولی به تو لبخند ملیح بزنند.

خسته شدم واقعا.

Sunday, February 3, 2008
جشنولره : روز سوم - فیلم اول

امروز کنعان رو دیدم. کار مانی حقیقی. از فیلم خوشم آمد اما ردی از مهرجویی درش بود. بد نیست که حتی به نظرم حقیقی هم کادرهای بهتری از مهرجویی بسته بود و هم فیلم نامه اش محکم بود. بازی با فضاهای خالی و پر در کادرها عالی بود و رادان و علیدوستی بازی های خوبی داشتند اما فروتن همان نقش همیشگی اش بود و چیز تازه ای نداشت جز این که خیلی پیر شده بود!

با اولدوز برگشتیم خانه ی ما و هی راجع بهش حرف زدیم. دوست دارم فیلمی ببینم که بتوانم مدام از درونش نکته بفهمم و باهاش بازی کنم در مغزم. کنعان همین طوری بود. غلغلکت می داد. راجع بهش فکر می کنی.

تنها نکته این بود که آیا می شد به جای علیدوستی بازیگر دیگری جایگزین می شد؟ بازی اش خوب بود اما صورت بچه گانه اش این اجازه را نمی داد که فکر کنی سی سالگی را رد کرده. خوشحالم لیلا حاتمی نقش را بازی نکرده بود. پریدخت گند زد به تمام بازی دوست داشتنی اش در لیلا ی مهرجویی. بعد از آن سریال لیلا حاتمی ذهن من خراب شد. ولی خب آن صورت خاص را کسی در سینمای ایران ندارد.

پایان فیلم هم تعلیق قشنگی داشت که در کرکر خنده ی جماعت محو شد. موسیقی کریستف رضاعی هم شنیدنی بود.

دیدنش را به کسانی که عادت به خواندن مجلات زرد و خرت خرت خوردن پفک و چیپس و کوفت و غر زدن در موقع دیدن فیلم ندارند ، توصیه می کنم.

بی ربط. یک مغازه ای در خیابان زرتشت پیدا کردم پر از لیوان و پیشدستی های صنایع دستی و رنگی رنگی. ارزان هم بودند. درست نفهمیدم دیگه چی داشت. هیجان انگیز بود.

Saturday, February 2, 2008
امشب

دخترک پارانویید است. ما به شدت تعجب کرده ایم. یعنی یک اشتباه زنگ زدن به کسی می تواند این قدر کش بیاید؟ عجیب چیزی بود امشب. خانمی هم زنگ زد داریوش رفیعی را خواست. نفهمیدم تشابه اسمی بود یا یادش رفته بود مرد بیچاره سال هاست در ظهیرالدوله گوشه ای خفته.