آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Friday, August 31, 2007
چگونه با دهان بسته باعث نشویم دیگران قهوه ای شوند؟
مامان ها، اگه احیانا یکی از شما این جا رو می خونه می خوام یه چیزی بهش بگم. ببینید اگه احساس می کنید دامادتون هزار تا ایراد داره (1) و دخترتون اون ایرادا رو نمی بینه(2) ، لطفا دهنتون رو ببیندید (3) و بذارید دخترتون تو توهم زندگی کنه چون با مسموم کردن ذهن او کاری جز این نمی کنید : زندگی اون ها رو به گه می کشید.
.
پی نوشت.
می تونید به جای اعداد این عبارات رو هم بذارید:
(1) یه عوضی به تمام معناست
(2) یه دختر احمق و کودنه
(3) خفه شید یا صدای نحستون رو ببرید
.
با تشکر
Monday, August 27, 2007
کافه
از ایده ی معرفی رستوران 35 درجه خوشم اومد اما خب چون من خیلی رستوران برو نیستم کافه که می تونم معرفی کنم.
.
لوت وپوت. طرفای خیابون ابن سیناست به نظرم! صاحبش آدم دوست داشتنی است که اگه باهاش صمیمی بشید کلی حرف داره که براتون بگه. وجیز داره اما نه به خوشمزگی وجیزای کافه تیتر. فضاشو دوس دارم.
.
اکسون. از کافه های گاندیه. وسط راهرو. اسرافیل صاحبش و کلا این کافه برای من یه چیز دیگه است. سرویس دهی اش هم معقول و منطقیه. به نظرم توی کافه های گاندی بهترینه.
.
کنج. خ کبکانیان. هات شکلات یک می خوری 1000 تومن. چایی می خوری 500 تومن و موسیقی خوب می شنوی و آدماش خوش رو و مودب ان. یه کافه ی خوب جز اینا دیگه چه خصوصیتی داره؟
.
ثالث. خ کریمخان ، نشر ثالث. قبلا خوب بود اما از آخرین باری که رفتم و دیدم توی آب میوه ام آب قاطی کرده ان بس که رقیق و بی طعم بود ، دیگه نرفتم. تلویزیون گنده اش هم اعصاب خرد کنه.

..
جالبه که هر چی فکر می کنم می بینم دیگه کافه ی محبوب ندارم توی این شهر. دیگه هیچ جا نیست که له له بزنم واسه ی این که برم و غرق بشم توش. مدت هاست که این طوره. دیگه کافه می رم چون عادت کافه نشینی دارم. رستوران هم نمی تونم جایی رو بگم. شایدم احساسا آدم یلخی شدم به نسبت چند سال پیشم. چه می دونم.
Sunday, August 26, 2007
امروز که رفتم انجمن نقاشان ، افسرده برگشتم خونه. خیلی وقته که نقاشی نمی کنم. فکر می کردم تک و توک کارایی که می کنم هم می شه گفت کار اما با دیدن یه وانت کارای پسره که آورده بود برای این که بکنه توی چشم هیات ژوری وا رفتم. خوشحالم که کارام امروز ژوژمان نشد. مقواهام رو بریدم و از چند ساعت دیگه کار می کنم. گاهی یه همچین شوک هایی لازمه.
.
رفتیم "قاعده بازی" ساخته احمدرضا معتمدی. فیلم دیدنی است. نمی شه گفت فیلم خوبیه اما متفاوته ، پر از ایده های کمدی فوق العاده که خیلی هاش خام مونده بود. بازی ها عالی بودن. قطعا به یه بار دیدنش می ارزه.
.
من دنبال کار می گردم. تدریس نقاشی و سفال - درستش مجسمه سازیه - به بچه های زیر 12 سال. خصوصی هم درس می دم. مهدکودکی هم اگه آشنا دارین دریغ نکنین. به هرحال زندگی متاهلی خرج داره دیگه. ممنونم.
Saturday, August 25, 2007
گاهی وقت ها که اتفاقی می افته یا مثلا تست روان شناسی می زنم درباره ی رابطه ، همه اش الگوی رابطه ی قبلی ام یادم می آد. ترسی که در برابر پارتنرم داشتم و درک نشده گی متقابلی که بینمون وجود داشت. خیلی وقت ها دلایل و توجیهاتم رو کنار می زنم و به این فکر می کنم که چرا اون همه مدت در یه همچون رابطه ای موندم؟ چرا ترسیدم از این که رابطه ام رو رها کنم در حالی که موندن در اون ارتباط به مراتب صدمه زننده تر از غم از دست دادنش بود؟
گاهی آدما ، با دلایلی که اغلب از دید آدم های دیگه و منطق ، پذیرفته شده نیست ، یه ارتباط نادرست رو تا جایی کش می دن که نه چیزی از خودشون و عشقشون می مونه و نه چیزی از احساس دوستی بین دو نفر ارتباط. که دوروبرم زیاد می بینم نمونه هاش رو.
خیلی مهمه که آدم شجاعت این رو داشته باشه که به خودش بگه اشتباه کرده ، که قدمش غلط بوده ، که انتخابش نادرست بوده و نترسه و برگرده از نقطه ی صدمه زننده ای که در اون هست.
خود من به خاطر لجبازی و دلسوزی ، یه سال رابطه ام رو بیشتر ادامه دادم و درسته که در اون یک سال چیزایی آموختم ولی صدمه خوردم و هر روز بیشتر اعتماد به نفسم آسیب دید. من با روش خودم ارتباط روحیم رو با پارتنرم از ماه ها پیش از تموم شدن واقعی ارتباط ، تموم کرده بودم و به خاطر همین اون غم از دست دادن رو به شدتی که همه تجربه می کنن ، درک نکردم و در واقع بخش اعظمی از ترس جدایی در همین غم بعد از قطع ارتباطه. اما باید این رو بهش ایمان داشت که یه سری رفتارا در یه رابطه یعنی فاجعه. محرومیت عاطفی به صورت قهرهای متوالی و فحاشی و ترسوندن و یا آسیب فیزیکی ، یه رابطه رو به نابودی می کشه حتی اگه اون ارتباط سال ها هم ادامه پیدا کنه.
من خودم با این که غم از دست دادن برام درد نداشت ولی به خاطر موندن در اون رابطه ی نادرست هنوز دارم تاوان پس می دم. هنوز هم وقتی با آقای ه بحث می کنم ته دلم اون ترس وحشتناک که از خرد شدن های پیشینم بوده ، می آد سراغم اما خب بعد مدتی فهمیده ام که در رابطه ی جدیدم "بحث" کردن به معنی دعوا کردن و فحش شنیدن و تحقیر شدن نیست. در این ارتباط ما با هم بحث می کنیم تا به نتیجه برسیم و مسئله مون رو حلاجی و در نهایت حل کنیم نه این که همدیگه رو له کنیم.
شاید که اگه رابطه ی بد رو تحربه نکرده بودم حالا ارزش ارتباط خوب رو درک نمی کردم اما بهایی که براش پرداختم هم سنگین بود. درست بود یا غلط رو نمی دونم اما الان فکر می کنم اگر می بینید که در رابطه تون دارید از هر جهتی لطمه می خورید و نمی تونید درستش کنید ، ازش بیایید بیرون. هیچ کس ارزش این رو نداره که شما رو تحقیر کنه و ازتون یه موجود ترسوی منفعل بسازه.
.
پی نوشت. هیچ وقت نمی خوام پارتنر سابقم رو متهم کنم فقط آسیب دیده ام و همیشه فکر می کنم هیچ کس نباید به هیچ دلیلی به کسی آسیب بزنه. اگه می بینه که طرفش به دردش نمی خوره یا دنیاش با دنیای او فرق داره می تونه به جای له کردنش ، رهاش کنه نه این که با روش های وحشیانه سعی کنه اون آدم رو شبیه به خودش کنه. همین.
Thursday, August 23, 2007
چه طور می شه کسی رو که هیچ کاری رو در زندگیش واقعا دوست نداره ، به چیزی علاقه مند کرد؟ چه طور می شه بهش فهموند که تو مشکل داری و داری توی توهم زندگی می کنی؟ چه طوری؟
.
دلم می خواد یه مرض بی درمون بگیرم و دکترا ازم قطع امید کنن بعد دیگه راحت راهم رو بکشم و برم دور دنیا رو بی ترس بی پولی سفر کنم. البته مطمئنم بعد که همه ی پولام خوب ته کشید جواب آزمایش آخریم خواهد گفت که دیگه مریض نیستی!!!
Wednesday, August 22, 2007
یکی از بهترین مطالبی که این روزا خواندم همین مطلب جودی بود. حتما بخونیدش.
Tuesday, August 21, 2007
یکی از خواننده ها خواسته که راجع به کلاس "هنر دردنیای کودکان" دکتر جزایری توضیح بدم. در واقع این یه کلاسیه که بیشتر به کار کسانی که مستقیم ( مربیان هنر کودکان و مسئولان مهدکودک ها و والدین ) و غیر مستقیم ( تصویرگران کتاب کودک و ...) با کودکان در ارتباطند ، می آد. تا الان که دو جلسه ی کلاس گذشته ، درباره ی هنرهای مختلف و تاثیر اجمالی شون بر روی بچه ها صحبت شده ولی رشته ی اصلی بحث درباره ی "روش تدریس هنر به کودکان" است. اگه می خواین زودتر یعنی تا یکشنبه برین و ثبت نام کنید چون برای تشکیل دوره ی بعدی باید حداقل سه ماهی توی نوبت باشید که کلاس به حد نصاب برسه.

شمع روشن می کنیم
شب ها را پچپچه می کنیم
و انگار
فقط دلتنگ همیم
.
تو نور آن شمعی
...



چه خوشحالم.

29 مرداد 86
2:51
Monday, August 20, 2007
بی مزه ترین و حرص درآرترین پست ها اونایی ان که هی یارو واسه ی جنینی که سقط کرده نامه می نویسه و اشک و آه راه می اندازه. ببینم یه موجود 18 - 20 روزه یا حتی یه ماهه چیه؟ حتی حسش نمی تونی بکنی. حقیقتا هیچ وقت درکشون نکرده ام و واقعا چیزی که از همه توی این دنیا آسون تره ، بچه به دنیا آوردنه. نگاه بندازین. روی کره ی زمین به نسبت قد و قواره مون خیلی خیلی بیشتر از حد استانداردیم.

پی نوشت. سقط جنین به کل عملی دردناکی برای یک زنه. اما یه آدم وقتی کاری می کنه یا باید باهاش کنار بیاد یا بالکل انجامش نده. ضمنا سقط در ماه های بالای یک ونیم ماهگی رو که مادر بچه رو حس می کنه ، منظورم نیست. این جنین ها رو می گم که مثلا 5 روزشونه و بعد طرف پنج سال به خاطرشون پست می نویسه!
نو شدم !
عجالتا که هالواسکنی در کار نیست یا اگه هست خودم نمی بینمش! و فعلا از کامنت خبری نیست. قالب عوض کردن هم خیلی حال داد. مدتی بود از این سبزی یه دست خسته شده بودم.

امروز بالاخره سرماخوردگی که از یه هفته قبل عروسی هی می خواست بپره تو بدنم ، جا خوش کرده تو دماغم و صورتم و هی فین فین می کنم به سلامتی که فکر می کنم اثر اضطراب و ضعفیه که به خاطر دوندگی های اون موقع داشتم.
.
برام خیلی جالبه که همه ی اتفاقات و چیزایی که پیش می آد توی زندگیم ، با هم کاملا مرتبطن. دارم می رم کلاسای "هنر دردنیای کودکان" دکتر جزایری و امروز از خانه ی فرهنگ شوش زنگ زدن واسه ی مربیگری پیش دبستانی.
.
راستی یه خبر. اگه اهل هنر هستید و فمنیست هستید یا کلا به این مبحث علاقه دارین ، در گالری آریا ( آموزشگاهش ) دکتر سوری ( به کسره برای حروف س و و ) کلاسی گذاشته درباره ی "زیبایی شناسی و هنر فمنیستی" که یه کلاس تئوری تاریخی ایه و دکتر سوری هم یکی از باسوادترین آدم هایی است در زمینه ی تاریخ هنر به خصوص غرب ، که می شناسم. اگه دوست داشتید با شماره تلفن 88727083 تماس بگیرید. زودتر بجنبید چون بعید نیست پر بشه. آدرس آریا هم خ ولی عصر ، بعد خ عباس آباد ، ک زرین است. قیمت دوره اش هم 50 هزار تومنه.
.
اضافه این که هالواسکن درست شد.
Sunday, August 19, 2007
دیروز بیشتر از هر روز دیگه ای دلم خواست که این جا نباشم ، توی خاک مادری. نه این که نتونم خودمو با محیط وفق بدم ، نه ، فقط دوست داشتم برم یه جایی که پیرهن سبزآبی خوشگلم رو پوشیده باشم و رنگ سفید تنم رو همه ببینن. احساس خوبیه. دستش رو گرفته باشم و باهاش شام بخورم. این از اونم بهتر. فقط همین.
.
دوست ندارم دیگه از عروسی و فامیل بازی بنویسم. خودم بیشتر نیاز دارم به حرف زدن های آروم و کوتاه توی این جا. خیلیا رو می شناسم که سالی ، ماهی یه پست می نویسن و وبلاگشون دغدغه شون نیست اما واسه من این جا مثل همون طاقچه ی مقدسیه که آدم می ره توش دعا می کنه ، با خودش خلوت می کنه ولی خب همه هم می بیننش ولی صاحبش که نمی شن. این صفحه رو خیلی دوست دارم.
.
دلم دریا می خواد ...

Friday, August 17, 2007
این روزا ...
هنوز فرنچ های ناخنم پاک نشده ان ، آقای ه هم چنان توی خواب توهم داره که عروسی برگزار نشده و من گاهی دلم می لرزه که چند روز مونده به جشن. این وسط اون آدمه که می اومد کامنت ها چرت می ذاشت باز شروع کرده به نوشتن چیزایی شبیه تهدید و مثلا می خواد بره رو اعصاب من. فقط تنها فکرم اینه که این آدمه چه خصومتی با من داره.
وقایع و شرایط خیلی مطابق اون چه پیش بینی می کردیم پیش نمی ره. نگین گم شده و لباساش دستم جا مونده و این نگرانمون کرده. دوست داریم مستقل بشیم و برای این کار نیاز به اوضاع مالی با ثبات تری داریم. دوست داریم یه سفر بریم اما وقت درست و حسابی نداریم واسه هندل کردنش.
امروز بعد صد روز رفتیم کافه و حالمون بهتر شد. فرم زندگی مون تغییر کرده تا حدی و تا بتونیم باهاش راه بیاییم طول می کشه.
این وسط یه چیز هست که منو خیلی نگران نمی کنه از این اوضاع آشفته و اون این همه دوست داشتنی است که بین ما هست و چه قدر خوبه که هست ...
.
پی نوشت 1. من و آقای ه شب بعد عروسی به عنوان "روز عسل" رفتیم شهربازی پارک ارم. خیلی خیلی حال داد.
پی نوشت 2. امروز رفتیم تئاتر "لبخند باشکوه آقای گیل" که بسیار چرت بود و بازی ها جز فراهانی و دونفر دیگه افتضاح بود و جناب مرزبان حال منو بهم می زنه که خیلی اصرار داره به همه ثابت کنه فرزانه کابلی ، زن محبوبش ، خیلی بازیگر خوبیه و در واقع بیشتر از همه چی او یه عروسک سر طاقچه است. توصیه می کنم پولتونو دور نریزید و اگه بلیط مهمان گیر آوردید هم دو ساعت و نیم اتان رو بذارید واسه ی یه کار بهتر!
Thursday, August 16, 2007
یه روزایی هست که دوست دارم نشینم روی یه برجی ، جای بلندی ، زل بزنم به غروب و طلوع آقتاب ، یه بند.
Tuesday, August 14, 2007
داستان کم ماجرای عروسی ما!

اگه بخوام از اولش شروع کنم فک کنم پسته خیلی گنده بشه.
شب عروسی با آقای ه فرار کردیم خونه این خانومه ی مهربون که اگه نبود ما اون شب پدرمون درمی اومد و فرداش هم. نشستیم و شراب خوردیم و کلی غر زدیم. ساعت دو شب بود که خوابیدیم. صبح ساعت پنج که ساعت موبایل زنگ زد صدای یه پرنده ای می اومد و گنجیشکا روی شاخه های جلوی پنجره ی اتاق جیک جیک می کردن و این یعنی روز خوب شروع می شد اما آخرشو خدا می دونست.
با سرعت جت رفتیم بازار گل و کلی گل خریدیم واسه سفره ی عقد و استفاده های پیش بینی نشده. بدو رفتیم گل ها رو گذاشتیم خونه ی آقای ه اینا توی آب و یه چایی خوردیم و آقای ه به برادراش گفت که چی کارا کنن و اومدیم به سمت خونه ی خانوم مهربونه بیرون ، در حالی که دو عدد بربری تازه خریده بودیم و من همه اش تو فکر خوردن خامه و شکلات صبحونه هه بودم! صبحونه رو خوردیم و خانوم مهربونه من رو رسوند آرایشگاه واسه ی این که مانیکور کنم و من هم فقط یه مانیکور و فرنچ کردم. بعد خانوم مهربونه اومد دنبالم و اومدیم خونه و آقای ه ماشین رو برداشت و رفت یه جایی و ما هم اختلاط کردیم و سه ربعی خوابیدیم تا میثم اومد. میثم قرار بود میک آپم کنه و خیلی خوب این کارو کرد و شبیه سرندی پیتی شدم و خارشوهر و بچه مون هم اولاش رسیدن البته بعد ناهار خوردن ما.
من شدم سرندی پیتی دهه ی شصتی با موهای مش زرد چندش و آقای ه اومد و از دیدنم کلی تعجب کرد. جالب این بود که باد وزیدن گرفت و بارون بارید و خب الهه ی باد که من باشم داشتم عروسی می کردم و تازه من و آقای ه حتما کلی ته دیگ خورده بودیم.
با ماشین گل زده ای که باد گلاشو داغون کرده بود ، رفتیم یه پارکی و کلی عکس ضایع گرفتیم و خارشوهر هم باهامون خشونت کرد که ما منگل ها پزای خوب بگیریم و مثل چوب خشک وای نایستیم. بعدش راه افتادیم و رفتیم سمت سالن. عین عروسی های دیگه بود. نقل پاشیدن سرمون و تحویلمون گرفتن و نشوندنمون بالای مجلس و هی واسمون رقصیدن. ما هم که اساتید مسلم رقص نابود شدیم و کلی ضایع گردیدیم. خواهر این خانومه و خانوم مهربونه هم کلی رقاصن. هر کی عروسی داره خبر بده بفرستیمشون وسط! دیگه این که اون کاری که نباید شد و مثل ضایعا هی گفتن عروس رفته گل بچینه و عروس رفته گلاب بیاره و منم زودی گفتم بله بعد اصلاحش کردم و از بزرگترا اجازه گرفتم! خیلی ضایع بود!
دیگه این که یه توصیه می کنم که دوستاتونو تا می تونین تو عروسی تون دعوت کنین. سنگ تموم می ذارن و کلی از استرس درتون می آرن. نون سنگک و پنیر سفره رو هم بدین بهشون تهشو دربیارن!
شب هم که آخرش رفتیم بیرون تالار و من داشتم از بی سیگاری می مردم و با آقای ه فرار کردیم و همه رو قال گذاشتیم و فقط یه ماشین دوستامون تونستن تعقیبمون کنن و منم سیگار به دست ، دستمو از ماشین بیرون آورده بودم و شادی می کردم و خودمم واسه خودمون بوق زدم. یه میوه فروش دوره گرد هم ذوق مرگ شد از دیدن عروس سیگاری! بعدش هم رفتیم خونه ی آقای ه اینا و کلی خسته و نابود بعد یه ساعتی فرار کردیم تو تخت و سه سوت خوابیدیم.
فقط یه چیزی تو دلم موند و این بود که دوست داشتم برم تو مردونه و یه قری با دوستای پسرمون بدم که اگه این کارو می کردم قیمه قیمه می شدم. و این که عروسا واسه ی باحالی هم که شده برین رانندگی یاد بگیرین و بشینین پشت رل و سیگار بکشین در هیئت عروس و کلی حالشو ببرین.
عکسا هم هنوز به دستمون نرسیده وگرنه یکی دوتاشو می ذاشتم. این جا یکیشو می تونین ببینین.
از خانوم مهربونه و خارشوهرم قد یه دنیا ممنونیم. آزاده جونم خیلی خوشگل بود سفره مون. مرسی. وجود بچه مونم کلی مایه ی دلگرمی بود.
همه تونو کلی کلی دوست دارم.
Monday, August 13, 2007
همه چی به خیر و خوشی تموم شد. فقط سفره عقد آتیش گرفت! حدود سه کارتن از ظرفای تالار شیکست و یه چیزایی هم گم شد! خواهرم می گه قضا بلا بوده و چشم خوردین در رفته! حالا راست و دروغش پای گوینده.
خیلی خوش گذشت و جای همه تون خالی. دیگه برم و بعدا ماوقع رو مفصل می نویسم.

Friday, August 10, 2007
یه روز مونده. فردا تموم می شه و خلاص می شیم از این همه دوندگی. لباسه قابل تحمل شده ولی من مثل سگ استرس دارم و مثل وقتایی شده ام که فرداش تو مدرسه امتحان داشتم. نگین جونم هم کلی مهربونی کرد و لباسشو داد بهم و خیلی از استرس لباس واسم کم شده. اصلا هم فک نمی کردم این شکلی باشه. کلی گوگولی بود.
دیشب هم چند باری مامانم اعصابمو بهم ریخت. اصلا متوجه نیست که شرایطم این روزا جوری نیست که انرژی یکی بدو کردن با او رو هم داشته باشم.
موهام رنگ زردک شده! نمی دونم حالا آرایشگر محترم چه بلایی سر صورتم می آره. شاید بهتر بود که من هم مثل همه ی دخترا می رفتم یه آرایشگاه و لباس حاضری می خریدم. چه می دونم. شاید اون طوری استرسم کمتر بود.
دلم می خواد فقط یه چند ساعت آروم و بی کابوس بخوابم و صبح که پاشم همه چی مثل قبل شده باشه.

Thursday, August 9, 2007
چیزهای کوچک بزرگ
دلتنگم
دلم چیزهایی می خواد که نمی دونم چی اند
دوست داشتم وقتی خانومه که اسمشو یادم نیست زنگ زده بود ، تو سرم این فکر نچرخه که بیست و دوم تا دوم ، ده روز ، زمان طولانی است برای جدا شدن از دنیا و سیگار نکشیدن.
تموم بشه زودتر همه ی این ها
تحملم رو دارم از دست می دم
سفر بریم و حال کنیم ، یعنی کی؟ کی می شه؟
خانوم مهربون گم شده و تلفنش جواب نمی ده و من نگرانم همه اش
آخ آخ ، چقدر دلم یه آتلیه ی نوگیر می خواد که طراحی ها گنده کنم و خودمو غرق کنم تو کاغذها و بوم ها و رنگ ها و بوها
خوش بینی ام داره کمرنگ می شه
قضاوت ها حالم رو بد می کنه. بسه دیگه لطفا.
وحشتناک بود. وقتی ببینی سه روز مونده و لباسی در بین نیست! کمی دیوانه کننده است. همون طور که خیلی از دوستان و آشنایان پیش بینی کرده بودن ، خیاط لباس رو خراب کرد و کلی پول بی زبون دادیم بهش ولی البته امشب بیدار مونده که یه لباس جدید بدوزه به لطف خواهرم که صبح از شهرستان اومد.
همه ی کارای این جشن دقیقه ی نودی شد. آقای ه هنوز کفش نخریده ، لباس من که هنوز معلوم نیست چه بلایی به سرش اومده ، تالار رو 5 روز پیش گرفتیم یعنی کمتر از دو هفته مونده به مراسم! و هنوز نمی دونیم چه خاکی به سر سفره عقدمون کنیم و از همه جالب تر منم که می شینم این جا و وبلاگ می نویسم و شرح مصیبت می دم. عوض تموم این چیزای گوه ، امروز از ونک دوتا دی وی دی گرفتم دونه ی 1000 تومن که یکی اش مملوه از موجودات خوشگل و خوش تیپ و خب این خودش تسکین بخشه این وسط و اون یکی هم که یکی از فیلماییه که همیشه دوست داشتم کاملشو ببینم.
چند وقتی هم هست که از این خانوم ماریزا دو تا آلبوم دانلود کرده ام که هر وقت بتونم می شینم گوششون می دم و خیلی زیبان و اصولا من موسیقی فادو و کلن موسیقی لاتین و غیر انگلیسی رو به شدت دوست دارم.
.
امیدوارم دوباره این وسط اتفاق جدید و میمونی نیفته...
Tuesday, August 7, 2007

راست. عروسی دو هیپی در دهه ی 70
وسط . ماه عسل صلح جان و یوکو در هتلی در آمستردام
چپ . روی جلد آلبوم " ازدواج " جان و یوکو. عکس آن ها را پس از بیرون آمدن از مراسم ازدواجشان نشان می دهد.
توضیح : روی عکس کلیک کنید تا بزرگشو ببینید.
Monday, August 6, 2007
عجیبه
تو این روزای شلوغ که هی از این خونه می ریم اون خونه و در حال کارت پخش کردنیم - ما همونایی هستیم که نمی خواستن جشن بگیرنا ، ما گیلاسیم - دلم یه لپ تاپ می خواد که بذارمش رو پام تو ماشین و پست بنویسم و اسم وبلاگمو عوض کنم به نام آزادی دانشجویان دربند و بنویسم شرق توقیف شد.
خیلی گرفتاریم. ساعت 12-1 شب که خونه می رسم نا ندارم یه چایی بریزم واسه خودم. می آم گوگل ریدرمو وا می کنم و چند تا پست که می خونم چشام سنگین می شه و فرار می کنم تو رختخواب.
شنبه دوباره برمی گردیم به زندگی معمول خودمون.
حالا کار بامزه ی من خودآزار اینه که نرفتم یه آرایشگاه که خب آرایشم کنه و خلاص. میک آپو یکی می کنه ، مانیکورو یکی و هر تیکه ی کارامو یه جا و یکی. بهتره این جوری. آرایشگرام تا می فهمن تو عروسی ، قیافه اتو این قد رنگ می کنن که مادرتم نمی شناستت. منم که بی اعصاب.
این قدر دلم می خواد دوباره رابطه ام با آقای ه پنهانی باشه و من یواشکی برم خونه شون. دلم فیلم می خواد برای دیدن - سه تا دارم البته که ندیده ام .
زندگی ام عوض شده ...
Thursday, August 2, 2007
این روزای ما
دیروقته برای خوابیدن کسی که فردا صبح زود باید بدوئه مقوا بخره و بعد بره میدون ونک بده به کسی و بعدشم بره سهروردی آرایشگاه. خوابم می آد و نمی آد. دلشوره دارم. 10 روز دیگه جشنمونه و هنوز لباسم دوخته نیست. حتی برای پرو هم نرفته ام. مسئولیت طراحی کارتم خودم گردن گرفته ام و عصبی بودن این چند روزه ام رو انتقال می دم به آقای ه که خودش ذهنش درگیره مثل من. تازه امروز - یعنی دیروز - سالن رو اوکی کردیم و این یه بار گنده رو گذاشتیم زمین. مامانم هی غر می زنه سر چیزای الکی که مثلا چرا فلان چیز رو این قد خریدین و فلان کارو نکردین و چیزای مسخره. خانواده هامون اصلا درکمون نمی کنن. یه چیزی می گن و فرداش عوض می کنن حرفشونو یا می ذارن یه هفته مونده به جشن می گن. ما دو تا هم به خاطر وسواسمون تو هچل افتادیم. می تونم بگم همه ی کارا رو خودمون کردیم. نمی تونم بگم بد بود ولی گاهی احساس تنهایی می کردیم. تقصیر خودمونم بود البته.
فقط یه خوشحالی داریم دوتامون و اون اینه که با همیم. این قدر همو دوست داریم که این بارمونو سبک می کنه. فقط من گاهی داون می شم و یه کوچولو پاچه می گیرم و آقای ه هم به ندرت حرکات عجیب از خودش در می کنه!
اینا یه طرف و اتفاقایی که داره دوروبرمون می افته یه طرف. دیدن عکس محسن کرمی توی اون وضعیت وحشتناک خیلی حالمو بد کرد و بعد مثل یه بی شعور به آقای ه که خوشحال زنگ زده بود بهم و کلی در حال ذوق بود ، جریانشو گفتم و حالشو بد کردم. تا وقتی بخوابم خودمو فحش دادم.
جریانات روزنامه نگارا و اعدام آدمایی که معلوم نیست چند تا غیر اوباش لاشونه هم یه طرف.
حالا تنها خنده دار ماجرا اینه که مامان و باباها - بیشتر بیشتر مامانا - تو کف ان که ما چرا خیلی به هم نمی چسبیم. می فهمین که منظورمو. بیچاره ها خبر ندارن که ما واسه ی خونمون تو استرالیا از 4 ماه پیش نقشه کشیده بودیم. فکر کنم اگه قرار باشه یکی کلاس آموزشی بذاره ماییم نه اونا! کلا که ماجرای مضحکیه.