آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Tuesday, December 26, 2006
اینی که می خونی هم شاید عادته...
بوی سوختگی می آد. انگار یه چیزی ته گرفته با بوی ته مونده ی سیگار که دل رو آشوب می کنه. هر شب ، آن موقع ها بویش می اومد و من می گشتم دنبال سرچشمه اش و یه زیرسیگاری نیمه پر اون زیرمیرا پیدا می کردم و می ذاشتم اش یه جایی بالاتر از سوراخ دماغم. هنوز سیگار می کشم. هنوز خلط سبز یشمی می آد از ریه ام بیرون اما باز سیگار می کشم. اگه سیگاری باشی می فهمی چی می گم. عادت کرده ام. این عادته که کار خرابی می کنه. عادت کرده ام که دست ام رو تا آرنج بکنم تو چشمم وقتی می خاره و همین جاست که زخم قرنیه درست می شه اگه مواظب ناخنت نباشی. عادت کرده ام استامبولی رو شفته کنم با ماست و دنبال یه چیزی بگردم مثل ترشی که بریزمش توی شکمم. عادت کرده ام. آره ، همین عادته که کار خرابی می کنه...