آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Friday, March 28, 2008
هر دو تا ماهی سفره ی هفت سین مون مردند. دیروز به برادره گفتم می آد این جا غذای ماهی بخره. غذا رو خوردن. آبشون رو عوض کردم. شب یکیشون نیمه جون بود. الان دوتاشون مرده ان. نمی دونم مریض بودن یا از غذاهه بود. پوست تن یکیشون هی می ریخت تو آب. نکنه توکسوپلاسموز داشتن؟ دو باری که آبشونو عوض کردم بهشون دست زدم. از سال دیگه ماهی نمی خرم. حالم گرفته شد.


ضمنا آلواسفناجه خیلی خوشمزه شد و همه مبهوت شدن. فقط دهن خودم بدمزه بود هی فکر می کردم خورش تلخ شده. مادرشوهر هم برای این که تعریف زیاد نکنه که پررو نشم گفت : واسه ی کسی که اولین باره واسه جمعیت زیاد ( 15 نفر ) غذا می پزه خوب بود !!! شاید هم چون به حرفش گوش ندادم و لحظه ی آخر ظرف شکر رو خالی نکردم تو دیگ خورش و گفتم خودم خورش شیرین شیرین دوست ندارم ، نخواست تعریف بیشتری کنه. چه می دونم.

Tuesday, March 25, 2008
عید

این چند روز اول عید که داره به عید دیدنی می گذره. از عمو و خاله تا بقیه ها.

فردا یعنی امروز حدود 20 تا مهمون داریم. آقای ه خانواده ی خیلی بزرگی داره ، درست عکس من. فردا پوززنی دارم با کل طایفه ی همسر که همه نابود بشن بعد خوردن دستپخت من. حال می ده حال گیری.

مدت ها بود این همه معاشرت فامیلی نداشتم. هم خوبه هم بد.

Thursday, March 20, 2008

این آخرین نوشته ی سال 86 منه.

سفره ی هفت سین دو نفره مون رو روی میز تازه ی دوست داشتنی مون چیده ایم. اولین سال تحویل پیش هم. اولین سفره ی عید خودمون. اولین بهار خود خودمون.

در عکس سفره رو گذاشتن تنبلم چون حال ندارم دنگ و فنگ موبایل وصل کردن به کامپیوتر رو اجرا کنم. ضمنا عکس هم نمی تونم آپلود کنم.

سال نو همه تون مبارک.

Thursday, March 13, 2008

1.خب من در این یه هفته ای که گذشت بعد از 14 سال بالاخره رفتم دندونپزشک و خب همه اش به جای مثلا عکس دندونای تمیزو به یاد بیارم و قند تو دلم آب شه، مدام قیافه ی پوآرو جلوم رژه می رفت.

حالا دکتره ورداشته جرمای پشت دندون پایینی ها رو کنده و منم هی زبونم می خوره بهش. فردا زبونم درد می گیره در حالی که هیچ کی هم به پشت دندون پایینی های من نگا نمی کرد. می کرد؟ کلا ما بشرها! کارای ابلهانه زیاد می کنیم. دکتر خنگ هم تند تند کار کرد و به جای این که بذاره جرما رو وسط کار تف کنم بیرون، باعث شد آخرش عق بزنم و نصف اون کثافات آهکی رو ببلعم.


2. تا دو روز پیش نمی خواستم رای بدم ولی الان رای می دم. گذشته از دلایل منطقی که دارم و خوندم، حال میده مجلس آقایون یک دست نباشه. خوشم می آد حتی یه نیمچه اصلاح طلب بشینه کنار روح الله حسینیان و هی پارازیت ول بده! قیافه ی ریقونه ی رییس مجلسه که همه می دونیم کیه چه دیدنیه اون لحظه!

Monday, March 10, 2008
Mandala

نقاشی جدیدی رو شروع کرده ام. زمینه اش بنفش مات است. وقتی داشتم مثل بقیه ی ماندالا هایم پیش طرح را می زدم فکر کردم که این نقش ها هر کدام از جایی از ذهن من و زندگی من درمی آیند. بعضی هایشان را قبلا دیده ام و در خاطرم مانده اند. این موتیف ها چه هستند واقعا؟ آیا نقاشی من که هرکسی آن را می بیند در ژانر دکوراتیو دسته بندی اش می کند واقعا دکوراتیو است. اوایلی که کشیدن ماندالا را شروع کردم دنبال نقش ها رفتم. از فرش و گلیم گرفته تا کارهای معابد خاور دور بعدتر فهمیدم که در آن برهه از زندگی ام که می شد روحم از هم بپاشد و من چه کرگدنانه! تاب آوردمش ، نقاشی هایم برایم مثل مراقبه بودند که ساعتی سکوت می دادند به روح و فکر خسته ام. بسیاری شان نقش هایی بسیار ناخودآگاه داشتند و از درونم بیرون می آمدند.

امروز اما بعد از گذشت چند سال فهمیدم همه ی این نقش ها حتما قصه ای دارند. شاید یکی شان زنی باشد خوابیده یا دو نفر در آغوش هم. فرم های هندسی اند به ظاهر اما امروز می دانم که در بطنشان چیز پیچیده ای هست که هنوز کشفش نکرده ام. شاید هم همین ابهام و ناخودآگاهی است که جالبشان می کند.

امروزها که دیگر جز دغدغه های کوچک دلخوری از زندگی ندارم می بینم که بندها ، به خصوص ذهنی تنها مجابت می کنند به زنده ماندن و این یعنی سه سال نقاشی کردن و نمایشگاه نگذاشتن و ماندن در جایگاه کسی که در پستوی خانه نقش می زند...


می خواهم دیده شوم.


+ یک سایت جالب

Friday, March 7, 2008
...
  1. گربه ی نادان رفته و حالا فهمیدیم با نی نی یا نی نی هایی در شکمش برگشته. به اندازه ی سه برابر من و آقای ه غذا می خوره و مثل خرس می خوابه. لطفا تبریک نگید. تصمیمون بر این شد امشب که به خانمی که دامپزشک شماره اش رو داد زنگ بزنیم و اگه او قبولش کرد که هیچ و اگه نه ببریمش یه جایی مثل اکباتان ولش کنیم. جدا بی رحمانه است اما با این وضع همه ی زندگی مونو می خوره بعد هم که بچه هاش دنیا اومدن دیگه وا مصیبتا. راستی اسم این گربه ی نادان "شیش" است. اسم منتخب برادره است من بی تقصیرم.

  1. امروز پس از چند روز که از هوس وحشتناکم به کار کردن در قطع بزرگ گذشته رفتم و دو تا بوم 100 در 100 گرفتم. رنگ مسی به بازار اومده و من از دیدنش به شدت ذوق کردم چون دیگه طلایی رو دوست ندارم.

3. فردا هشتم مارسه. مبارک باشه به همه به خصوص خواهران خسته و زحمت کش گشت ارشاد و همه ی کسانی که در سال جاری دهن زن ها رو به یه نحوی سرویس کردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

Tuesday, March 4, 2008

امشب یه جوری ام.

نمی دونم چه ام شده فقط خیلی داره فکر توی مغزم وول می زنه. فکرای قاطی پاطی.

حتی نمی دونم چی کار کنم.

شاید امشب به این خاطر این قده گیجم که آقای ه خوابیده. اونم درست جلوی تلویزیون و خب اون جا خیلی بیشتر فضای منه واسه کتاب خوندن و فیلمی دیدن. خیلی خسته بود و دیگه ساعت 7 که لالا کرد پا نشد. منم اصراری نکردم که بیدار بشه. مهم الان اینه واسه چی دارم شرح این ماوقع رو می دم. اصلا به کسی چه که اون کی خوابیده و کجا خوابش برده. مهم اینه که من یه جوری ام. من امشب پر تشویشم انگار.

دوست داشتم با یکی حرف بزنم. با کی نمی دونم. عجب شب طولانی یه.

شاید بشینم کتاب بخونم یا رو ورق بنویسم یا چه می دونم یه کار دیگه. فقط ادامه ندم این نوشتن بیهوده در این word بی قابلیتو...

تقاضای کمک فوری

شب صدای میوی خیلی بدجور از راهرو شنیدم. در رو باز کردم ، به هوای گربه سفیده که هی می آد تو بلوک ولی دیدم گربه خودمونه با یه شاخه توی دمش. یعنی ما اول فکر کردیم شاخه است ولی بعدش فهمیدیم آخر ستون مهره هاشه که لخت شده. خیلی حالمون بد شد. درد می کرد دمش و کلی بی قرار بود. هول شده بودیم و چون تو این یه هفته خیلی خودشو کثیف کرده بود طبعا علاقه ای نداشتیم چنگمون بزنه. آقای ه طبق معمول مخش کار کرد و گفت تو کاسه ی دوم شیرش استامینوفن بریزم. کدیین اثر کرده و خوابش هم آروم تر شده. گربه ی بدبخت از سایه ی خودش هم می ترسه. حالا آروم تره و بس که کثیفه نذاشتیم بیاد تو اتاق و یه جای خواب واسش تو آشپزخونه درست کردم فعلا. حال دو تامون به شدت گرفته شد از دیدن دمش. انگاری مونده باشه لای دری چیزی ، تموم گوشت و موی روش رفته. زنگ هم زدیم به یه دوستمون و اون شماره ی یه دامپزشک مهربونو داد که قراره فردا ببریمش پیشش با برادره که این گربه رو انداخت گردن ما.

می دونم مردم دارن دسته دسته تو فلسطین و آفریقا و هزار جای دیگه می میرن و هیچ کی به دادشون نمی رسه ولی خب این حیوونه و زبون که نداره و نمی تونه هم از خودش دفاع کنه ، بس که خونگی شده. هر کی یه جایی می شناسه که بشه این حیوون بیچاره رو ببریم اون جا بهم بگه. کامنت یا ای میل فرقی نمی کنه. فقط زودی بهم خبر بدین. منظورم از "یه جایی" هم یه آدمیه که کلی گربه داره یا یه مکانی برای نگهداری گربه های بی سرپرست. به زودی این گربه بالغ می شه و می ره با هفت سر عائله برمی گرده. دلمون هم نمی آد رحمش رو درآریم. لطفا کمک کنید.

Sunday, March 2, 2008
These Days ...

بالاخره نسخه ی اول نوشته ام رو تموم کردم. با این همه به شدت مضطربم. سه روزه که سردرد دارم و امشب تن دادم به خوردن یک عدد ژلوفن. دو روزی هست که نمی تونم بلاگر رو باز کنم و هی فکر می کردم فیلتر شده ولی نشده بود و از سرعت گندیده ی اینترنتم بود.

داره عید می آد و ما هیچ جا نمی ریم ، عین همیشه ی بچه گی هام. می شد رفت سفر اما همه چیز گرونه و آقای ه هم زبان می خونه که اون مهم تره.

تصمیم دارم یه شو بذارم و یه چیزایی درست کنم برای فروش. هفته ی آخر اسفند.

چند روز پیش هم که در جلسه ای خصوصی "یک شب" نیکی کریمی رو دیدم و خودش رو. همون طور که انتظار داشتم چیز خاصی در چنته نداره. زیبا بود و خندیدنش منو یاد کسی می انداخت. فیلمش هم یه تقلید احمقانه از "ده" کیارستمی بود.

همین دیگه.