آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Thursday, May 31, 2007
این جانور زشت شش پا ...



چند وقتی روی مبل خوابیدم. دو شب قرص خواب خوردم که بیهوش بشم و نفهمم چی به چیه. دو باری هم که این قرص دکتر پوست رو نخورده بودم خواب عمیق و خوبی بهم دست داد.
واقعیت اینه که سوسک ها روزگارم رو سیاه کرده ان. از وقتی هوا کمی گرم شد چند شب یک بار یا چند شب متوالی ، چند تاییشون رو ملاقات می کنم. این جانوران سیاه و چندش آور ، با این جثه ی کوچیکشون خواب رو بر من بیچاره حرام کرده ان و دارند من رو به نوعی وسواس ذهنی دچار می کنن که با هر صدا و سایه ای فکر می کنم یکی از این هیولاهای کوچک جلوم سبز شده.
الان هم از مراسم "سوسک پیدا کنی" برمی گردم ! دو سوسک هم شکل با فاصله ی کم تر از نیم ساعت در خونه ردیابی شده و به وسیله ی مامان بدبخت خواب حرام شده ، معدوم گردیدن. حالا من که از ترس سومی با پاهای در آغوش گرفته شده می بلاگم ، خواب ندارم و شرح واقعه می کنم برای شما.
این ترس شدید من از این جانور شش پا آخرش کار دستم می ده. به این فکر افتاده ام که هنر رو بی خیال بشم و برم سراغ شیمی و بیولوژی و ماده ای اختراع کنم که این موجود رو برای همیشه از روی کره ی خاکی مون نیست کنه. مطمئنا به خاطر نابودی حداقل 1 میلیارد از بندگان مخلص خدا به جهنم خواهم رفت ولی فکر کنم باقی مانده ی عمرم رو در همین دنیای فانی با آرامش بیشتری زندگی خواهم کرد.
باور کنید در کل آدم ترسویی نیستم ولی خب این هم نقطه ضعف منه و یه سوسک می تونه نقش یه دایناسور آدم خوار ماقبل تاریخ رو برام ایفا کنه.
صدای سقف ، مونیتور ، میز ، باد در میان کاغذها و همه و همه می تونن گوش من رو چنان تیز کنن که مثل یه ردیاب آخرین سیستم بزنم به هدف و جای یکی از این موجودات بدشکل رو به شما بگم. وحشتناک نیست؟ فکر می کنم هست.
پی نوشت این که بنده خیلی دلم می خواست یک عکس مربوط به این موجود رو بذارم این جا ولی اون وقت دیگه نمی تونم وبلاگم رو حتی باز کنم. می دونم که برای خیلی های دیگه هم مفید بوده و هست. به گمانم باید پروسه ی درمانی خاصی روی من صورت بگیره تا از یه موجود 5 سانتی این همه نترسم. پس به همین عکس بالا قناعت کنیم.
و پی نوشت بعدی این که الان در حال بیهوشی از خوابم اما می ترسم برم توی جایم. این یه چیزیه به اسم مازوخیسم و گویا یکی از شکنجه های مرسوم در میان زندانیان هم هست !
Wednesday, May 30, 2007
خانم ها ، آقایان
خبرهایی است ...
پیوست. اصرار نکنید گفته نمی شود!
نترسیم که ما خودمون عامل دیکتاتوری ایم...
داشتم سریال پرستاران رو نگاه می کردم که رسید به تیتراژ پایانی و آهنگش رو یهو عوض کردن. یه دفعه یاد بچگی هامون افتادم که هر تقی به توقی می خورد ، تلویزیون رو مصیبت برمی داشت و سکوت می شد توی جعبه ی جادویی مون. هیچ چیزی هم نداشتیم که سرگرممون کنه جز همون تلویزیون که روزی دو سه تا کارتون می داد و کلی مجری می اومد نصیحتمون می کرد و تقریبا بقیه ی برنامه ها اخبار بود و یه جمعه هم فیلم سینمایی می دادن و یه سریال آبکی گریه آور ، که ملت بدبختی هاشون یادشون بره. وای به روزای عزاداری. تمام برنامه ی کودک پر می شد از قیافه های چپ اندرقیچی و سیاه پوش ها و سینه زنی و همه چی تعطیل می شد چند روزی. اون وقت ها حتی "نینوا" ی علیزاده رو هم به زور می گذاشتن به جای موسیقی های معمول که خود اون ها هم نیمچه غم گساری بود. یاد این روزها افتادم و دلم لرزید. من توانایی بازگشت به اون روزها رو ندارم. حتی یه لحظه. حتی توی فکرهام. اما آیا بازگشت به اون روزها برای مردمی که می ایستن و فحش خوردن دختری رو در خیابون نگاه می کنن و یا وقتی دختران رو در خیابون دستگیر می کنن به جرم بدلباسی! به او می گن حقته ، ممکن نیست؟ جامعه ی ما خیلی هم زیاد توانایی پذیرش دیکتاتوری یا دموکراسی از نوع حکومت اقلیت بر اکثریت رو داره ( که درواقع در مشابه همین شرایط هم هستیم ). چه باید کرد؟ واقعا چه باید کرد؟
.
در مورد ماجرای مریم مهتدی هم خواستم چیزی بنویسم. فشار اجتماعی این روزها برای همه ی جامعه خردکننده است و مردم آستانه ی تحملشان پایین آمده. فکر می کنم خانم ها برای محافظت از خودشون ، بد نیست وسیله ی دفاعی مثل قفل فرمونشون رو در ماشین کنار دستشون بذارن و این که انگار لازمه که همه بریم دوره های ورزش رزمی هم ببینیم و شجاعتمون در دعوا کردن زیاد بشه و کمتر بایستیم و فحش بخوریم. چیزی نگفتن در برابر کسی که یقه ات رو گرفته ، اوضاع رو بهتر نمی کنه. زنی که یه جنگجوی حرفه ای باشه و مثلا کمربند قهوه ای جودو یا کاراته داشته باشه می تونه خیلی بهتر از زنی که این رو نداشته باشه ، جلوی زورگو بایسته. حالا این زورگو می خواد عابر باشه یا راننده ای که دنبال خانوم می گرده یا شوهر یا برادر یا هرکس دیگری. و مهم تر این همه ترسمون می ریزه.
Tuesday, May 29, 2007
تجاوز قانونی

امروز در تاکسی نشستم و کتاب تازه ای که دیروز خریده بودم رو خوندم. "تجاوز قانونی" اثر کوبوآبه. همین داستانش ( تجاوز قانونی ) رو که خوندم یاد مملکت دموکراتیک خودمون افتادم. ماجرا از این قرار بود که یه مرده خوابیده بوده توی اتاقش که یه جماعتی سه صبح می آن تو و اتاقش رو اشغال می کنن و به تدریج حتی حقوقش رو هم ازش می گرفتن و حتی نامزدش رو هم از چنگش درمی آرن. مرد که مستاصل شده به پلیس مراجعه می کنه اما اونا بی تفاوت بیرونش می کنن و بعد پیش وکیلی می ره و می بینه دفتر وکیل هم به وسیله ی یه خانواده ی 13 نفری اشغال شده. دختر خانواده عاشق مرد شده و ازش می خواد توی خونه اش بمونه. مرد به هر خفتی که ممکنه تن می ده و جالب این جاست که خانواده خودشون رو مدرن و پیشرفته و دموکرات می دونن و در هر فرصتی هم خودشون از خودشون رای گیری می کنن و می گن رای رای اکثریته! و دست آخر هم مرد به جایی می رسه که خودشو دار می زنه. جالبه که این شبیه همون دموکراسی است که توی ایران حاکمه. خب رای رای اکثریته اما این اکثریت کی هستن معلوم نیست. 80% مردم می گن با بدحجابی مخالفن اما ما هر چی می گردیم نمی بینیم این هشتاد درصد قاطع رو. عجیب تر این جاست که همین دموکرات های دموکراسی جوی مدرن! به هر کسی هم که بهشون چپ نگاه می کنه انگ فاشیست بودن ( حالا این جا اسمش شده برانداز ) می زنن و پدرش رو درمی آرن.
بله ، اسمش خیلی خوب انتخاب شده. دارن قانونا به همه مون تجاوز می کنن ولی دیگه از کسی صدا هم در نمی آد ...
Monday, May 28, 2007
...
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
...



Sunday, May 27, 2007
بچه ها مچکریم
من از همه ی بچه های بامرام و معرفت که با کامنت هاشون خجالتم دادن تشکر می کنم. با عرض شرمندگی برای ساعت شنی هم باید بگم گلنسا اول شد.
حالا دلیل عوض کردن سر و شکل این جا هم این بود که خسته شده بودم از اون رنگ آب دهن سابق ، فکر کردم یه دستی به سر و گوش این جا بکشم و از اون جهت که در کل بنده آدم رنگ دوستی ام ترجیح دادم این جا رو رنگین کنم. ولی نمی دونین چه حالی داد وقتی هالواسکن رو وا کردم دیدم همه اومدن کامنت گذاشتن.
.
پ ن . گویا من اشتباه کردم. اولین قهرمان کامنت گذاری جناب لاغر هستند. خانوم گلنسا مدالتون رو پس بدین!!!
کامنت بذار ، آهای با توام
خب به سلامتی تونستم کامنت دونی رو راه بندازم. منتظر پیام هایی از این دست که : وای چقدر این جا قشنگ شده ، یا واااااااااااااای چه رنگ خوبی یا لینک داده شدن به بنده که خونه تکونی نموده ام ، هستم! امیدوارم کامنت هاتون رو سه سوته بذارید وگرنه می آم زنگ می زنم در می رم.
من معذرت می خوام کامنت دونی ندارم. نمی دونم در این کشاکش چه بلایی به سرش اومده. هرچی هم ور می رم درست نمی شه.
این صفحه رو هم خوشگلش کردم تا بعدا بگم چرا ...
Saturday, May 26, 2007
پنج جنبه ی نیمه مازوخیستی !
این پنج تا سوالم رو هم بنویسم که دعوت این دختر گل رو رد نکرده باشم :
1. پنج اثر هنری که همیشه دلت خواسته آتیششون بزنی
2. پنج تا آدمی که توی زندگیتون دلتون می خواد حال گیری اساسی ازشون بکنید
3. پنج تا وبلاگی که توی گوگل ریدرتون هستن و هر وقت می خونیدشون دندون غروچه می کنید و به نوادگانشون هم بد و بیراه می گید!
4. پنج نشونه که روی بدنتونه و اگه یه جوری مردید که صورتتون له شده بود یا سوخته بود ، خانواده اتون بتونن از رو اونا شناسایی اتون کنن.
5. پنج نوع شکنجه ای که دلتون می خواد برای افراد موارد 2 و 3 استفاده کنید تا دلتون خنک شه ( البته با فرض این که قانون مانون کشکه )
.
پی نوشت این که توی این هیروویری و بگیر بگیر و بکش بکش ، این جناب مارانای کبیر ، خوب حالیمون کرد که خدا به تخمشم نیست چه بلایی داره می آد سر بنده هاش و کم هم بنده ی بی خیال از همه جا بی خبر و بی درد نداره. ( خودم هیچ ربطی به این جماعتی که گفتم ندارم. گفته باشم ها !!! )
.
اون چند تایی که باید بگن :
ارمغان خانوم - آقا نیکان - مریم خانوم ماست زن اسپانیایی - خانوم فرنازو - آقای نیما مخالف - خانوم نسرین - آقا شب نوشت - خانوم سایه

عجب ...
درس اول : تا موقعیتی رو خودت تجربه نکردی ، برای دیگران حکم صادر نکن.
درس دوم : کوتاه اومدن از مواضع اعتقادی باعث درگیری با اندرون خودت می شه اما خب کسی واست تفنگ نمی کشه.
درس سوم : واقع بین باش !!!
درس چهارم : از هر واقعه خیلی هم که خوش شانس باشی دوتا یا نهایتا سه تا درس می گیری ، برای چهارمیش یا باید کتک بخوری یا دست کنی تو جیبت !
.
پی نوشت . دیشب رفتیم کنسرت آبرنگ. تنها نکته ی قابل نگارش این بود که بلیط های 7000 تومانی صندلی های آخر سالن بودند و 5000 تومانی ها جلوی سالن. جل الخالق!
دلم می خواد بی هیچ رویای پریشونی ، روی یه تخت نرم به جای مبل سفت ، یه شب بگیرم بخوابم ...
Thursday, May 24, 2007
امتحان زبانم رو دادم ، بد یا خوبش دیگه خیلی مهم نیست که اتفاقات روزهای قبل خیلی چیزها رو تغییر داده. نه کسی تعجب کرد و نه خیلی خوشحال شد و شاید هم من مشکلم رو زیادی بزرگ می کنم. شاید منفی به همه چیز نگاه کردن باعث می شه که خیلی اوضاع روبه راه نباشه. شاید باید من مثبت نگاه کنم به مادرم ، به این تصمیم سریع که منطقا اتفاق خوبی است.
فکر می کنم باید خودم این مساله رو حل کنم و اگه نتونم راه حل مناسبی براش پیدا کنم ، به درد هیچی نمی خورم.
Monday, May 21, 2007
Ecoute moi ...

این روزهام پره از عکس دختران سر و صورت خونی ، ون هایی که از ترس درگیری باهاشون روسری ام رو می کشم جلو ، ترس امتحان آخر هفته و اضطراب جدیدی که وارد شده به این مغز پوکم.
به قول او ، قطار راه افتاده و حالا شاید سعی کنن یه جاشم منفجر کنن که از ریل خارج شه.
.
آیا توانایی ایستادگی در برابر سنگ ها رو خواهیم داشت ؟
باید به حافظ اعتماد کنم یا به چیزهایی که می شنوم و حس می کنم که دارند در ذهن ها رخ می دهند ؟
.
دوباره دارم کم خواب و کم غذا می شم. این هم خوبه و هم بد. بازگشت به سیستم بدنی سابقم که تغییرش برام ترسناک بود.
.
.
.
آیا جهانی رو خواهم دید بدون تعصب و تفاوت و قضاوت ؟ فکر نکنم ...
.
من دوست دارم پرواز کنم و برم جایی که آدم ها فقط آدم باشن. من خیلی خسته ام و مغزم الان کاملا پوکیده اما جای هیچ نگرانی نیست!
می تونم بهشون فکر نکنم ؟ ...
وااااااااااااااااااااای
تاثیرگذارهای به یاد ماندنی تر
خب دیگه با دعوت این و این آقا نمی شه ننوشت. بالاخره به این بازی هم دعوت شدم. آخیش!
.
جنگ : فکر می کنم تاثیر عمیقی رویم گذاشت. در بحبوحه ی جنگ کلاس پنجم بودم و زمانی که موشک باران تهران شدید شد رفتیم به پارک چیتگر و چند ماهی در چادرهای هلال احمر زندگی کردیم. استاد وسطی شده بودیم و شاید اولین ارتباط با یک پسر به شکلی متفاوت رو اون جا داشتم. دختری بود اون جا به نام مریم که هنوز دوست دارم ببینمش.
ترس ها و اضطراب های الانم دلیلشون اون جنگ وحشتناکه و این که از خون و خشونت می ترسم. هیچ وقت یادم نمی ره که از مدرسه برمی گشتم و تنها ، میز کوچیکم رو می کشیدم به گوشه ی اتاق و با صدای بمب ها تا اومدن مادرم یک ریز گریه می کردم.
.
خانم مقیمان : او معلم کلاس سوم من بود. هیچ چیزی رو به جز او و کلاسش در دوره ی کودکی ام دوست ندارم. او در کلاس جامعه ی کوچکی برای ما ساخت و با روش بسیار متفاوتی تدریس می کرد. او تنها لکه ی نورانی کودکی منه. اگر او نبود هیچ وقت نمی تونستم به آدم های مذهبی احترام بذارم و بهشون اعتماد کنم. از او یاد گرفتم می شه یه کار معمولی رو فوق العاده اش کرد و فوق العاده انجامش داد.
.
برادر بزرگم : ی برادر بزرگ من بعد از پدر و مادرم در خانه مهم بود. عرفان و مسایل ذهنی بسیاری از او آموختم و شاید خیلی زیاد در وسعت فکرم نقش داشت. با این که رابطه ی متناقضی با او دارم.
.
ش دوست همون برادر بزرگم : او الان استاد دانشگاهه و اولین مشوق من برای ورود به رشته ی هنر و اصلا فکر کردن به این مقوله بود. اولین کسی بود که تشخیص داد که من هنرمندی در وجودم دارم. اگه روزی مشهور بشم باید ازش یاد کنم!!!
.
مادرم : او نماد لجبازی و سرسختی در تمام اعصار و قرون است!!! صبر رو ازش آموختم ( البته کلا آدم عجولی هستم ها ) و مشوق من بود برای کتاب خوندن که خب این برام از اون قبلی مهم تره.
.
محمد ابراهیم جعفری : او بیش از یک استاد نقاشی ست برام. او شاید پدر روحی من باشه. تخیل کردن و اعتماد کردن به حس هام و کودک ماندن رو از او آموختم. او دنیایی رو به من نشان داد که به شدت مدیونش هستم. دنیایی که خودم بعدا بیشتر ساختمش و تغییر دادمش. اگر او نبود بسیاری از اتفاقات مهم زندگی ام رو تجربه نکرده بودم.
.
جکسون پولاک : از او جسارت رو یاد گرفتم در بیان هنری ام. روحش شاد.
.
میلان کوندرا : تاثیرات عمیقی بر طرز فکرم گذاشت. او با کتاب هاش یادم داد که چه طور مسایل رو چند سویه نگاه کنم و شوخ باشم به زندگی ، با این که خیلی وقت ها نمی تونم. کوندرا مرد بزرگی است برای من.
.
توالت : این مکان ، مکان مقدس منه چون همیشه تاثیرگذارترین تصمیمات و فکرها اون جا بهم الهام شده.
.
م . ظ : بهم یاد داد به راحتی به کسی اعتماد نکنم و با بودن با او فهمیدم انسان ها می تونن خیلی پیچیده باشن. از او سیاست رو آموختم.
.
آقای ه : خوددار بودن رو یادم داد که برای زندگی انسانی چیز مهم ایه. حتما باز هم یاد خواهم گرفت ازش.
.
و خب خیلی آدم ها ، کتاب ها ، فیلم ها هم تاثیر گذاشته ان روی روح و فکرم. مثلا اون دوست دوره ی دبیرستانم یا اولین دوست پسر جدی ام یا خیلی های دیگه و یا حتی یه اتفاق ساده.
این ها رو هم دعوت می کنم که بنویسن:
آقای ه - افکار - خورشید خانوم - آگراندیسمان - سن معصومیت - نون جیم و
long life games
و لوا و سایه
هرکی هم نوشته و من یادم رفته خودش ننویسه!!!

Sunday, May 13, 2007
بیدارم. هنوز بیدارم.
همان طور شده ام که خودم برایش اسمی گذاشته ام " بازگشت" ، که شاید بازگشت باشد به جهنمی که همیشه از آن فرار کرده ام. این ها ظاهر است ، آن توتر چیزهایی هست حتما. چیزهایی که نمی توانم بشکافمشان و مواجهشان بشوم ، که خوب می دانی خیلی سخت است. شاید هم نمی دانی. اما فکر می کنم خوب می دانی چه می گویم.
ترسی هست همیشگی با من ، اضطرابی که رهایم نمی کند ، شاید لحظاتی نباشد و حتی در آن بستر آراممان هم دیده ای که خواب ندارم و می پرم به صدای بال پشه ای. نمی دانم ، شاید همه ی سال های گذشته و همه ی زندگی ام این ترس ها را تلنبار کرده اند روی شانه های لاغرم. و مادرم که خوب می دانم بخش پررنگ تری در این قصه دارد ...
نمی بینم تهشان را. نمی بینم چرا تا در خودم فرو می روم قوز می کنم. نمی دانم چرا همیشه در لحظات نباید ، خودش را بیرون می کند از روحم که شاید دلیل همه ی نجنگیدن ها و عقب نشستن ها و مایوس شدن های ناگهانی ام هم همین باشد. و دلیل این که من الان در واشنگتن نیستم کنار تابلوام.
روانشناسم دیگر کاری نمی تواند بکند. فکر می کنم نمی دانی چرا. شاید چون دیگر احساس کیس بودنش را ندارم و آخرین بار که جلویش نشستم احساس تمامم این بود که سعی دارد 45 دقیقه حرف بزند تا اسکناس بگیرد. و این که دیگر اعتماد قلبی که باید را به او ندارم به خصوص بعد از آن اتفاق. او دیگر نمی تواند کمکم کند. فکر می کنم خودم باید کاری کنم ، همان که تو گفتی.
امشب من ترسیده بودم و چه قدر ضعیف بودم و لحظاتی بعد بدم می آید از این همه ضعفم. دلم می خواهد زمان را به عقب برگردانم و نترسم ، ضعیف نباشم و بارت را از دوشت بردارم کمی. مبادا فکر کنی گله می کنم ، آرزو می کنم و بس.
دلم تنگ شده برای دیدن طلوع اما خوابم می آید و چه قدر دوست دارم بنشینم روی پله ها زیر سایه ی برگ های درخت توت و یادم برود همه ی چیزهای دردناک که اصلا نمی دانم کجای روحم لانه کرده. دلم می خواهد این همه خسته و ترسیده نباشم.

عزیزترینم ، انگار زندگی آن قدرها هم زیبا نیست که همه می گویند ، فراموشم شده بود ...
ببخش اگر رنجیده ات کردم. قصدم این نبود.
Tuesday, May 8, 2007
تا 10 خرداد این جا تعطیل است. دعا کنید وسوسه نشم.
سفرنامه ، از نوعی دیگر ...
درد کشیدم. سفر دردناک بود و زیبا و عجیب. بودن میان مردمی که تفکراتشان برای تو آن چنان دور است که آزار می بینی. مردمی که خودشان اولین قربانی افکار سنگی هستند که بهشان حقنه کرده اند به نام های گوناگون. این مردم را به گونه ای دیگر در فرهنگ مضحکه ی ایرانی می شناسیم. لرها را می گویم. اما آنان متعصب ترین مردمانی بودند که تا به حال دیده ام. بسیار سخت و اعتماد نمی کنند و مهمان نواز هم نیستند. آنان ، همین ها که اینک در شهرها اسکان یافته اند ، مردمی بودند در چادرهاشان با کودکان و زنان و مردان و اسب ها و تفنگ هایشان و کوچ نشینی و قبیله وار بودن را می توانی ببینی و شهرنشینی و مدنیت همان قدر برایشان غریب است که من و همسفرانم. آنان به غریبه ها نگاهی دارند آکنده از تعجب و بدبینی و این شاید از همان فرهنگ قبیله ای باشد که از نیاکانشان باقی مانده در این سرزمین.
از طرفی خسته ام و از طرف دیگر آن همه زیبایی روحم را سبک کرده. خسته ی آن همه فاصله و ناامنی چشمهایشان و سبکی روحم در آن دشت پر از لاله ها و آن آب های روان فراوان چه متناقض است.
کودک می پرسد این دختران چرا اینجا آمده اند. همسفری می گوید رو به من که از خودشان بپرس و من جوابش می دهم آمده ایم ده شما را ببینیم. می گوید نه ، این همه دختر چرا این جا آمده اید و گره ابروانش را چه آشنا می بینم و می فهمم ردپای گنگ پدرانش را که چه آرام آرام دارد در او پر رنگ می شود و چه اخمی دارد به دختران خندان شادی که دوربین به گردن با پسران نامحرم گفتگو می کنند. می خواهم عکسی از او بگیرم با صبر که شاید کمی اخمش را باز کند.
دلم عجیب گرفته است. از دیدن سرزمینم که چه قدر پربار است و این همه خاک حاصل خیز و مردمی که روی این گنج نان خشک و آب سق می زنند و سرزمینشان را که به یغما برده اند هیچ ، فرهنگشان را هم ازشان گرفته اند و یله ، رهایشان کرده اند که عاصی با سنگ و چوب به جان هم بیفتند بر سر دیده شدن چند تار موی زنی در عروسی ، آن هم به سهو.
گریستن دارد حال مردمی که کودکانشان به مدرسه ی شبانه روزی می روند و مردان عوام فریب لباسشان را به تن می کنند ، وام های سه میلیونی می دهند ، بلکه رای جمع کنند برای دور بعد انتخاباتی شان.
خسته ام و سرخورده. با این نوشتن ها که مخاطبشان آدم هایی اند چون خودم ، حس کسی را دارم که آب در هاون می کوبد یا بدتر از آن هوا را. انتظار هیچ را می کشم و آن دورها مردمانی هستند با کودکانی که آن قدر سوتغذیه دارند که روپوش مدرسه شان به تنشان گریه می کند و ماه هاست رنگ گوشت را سر سفره شان ندیده اند. شاید آن همه فیلمی که از این فقرها ساخته اند و "گداگرافی" نامش نهاده اند ، تلخ است اما حقیقت است و تلخ آن است که این حقیقت انکارنشدنی را غریبه ها روی پرده های عریض به تماشا بنشینند و آقایان خارج نشین از سر شکم سیری مردم را به انقلاب دعوت کنند. مردم گرسنه ای که نای داد زدن به سر خودشان را دارند و بس و چنان بیمار شده اند که سبزی آن کوه ها هم دردشان را تسکین نمی دهد.
این جا چهارمحال و بختیاری است. محروم ترین استان کشورمان. کوهرنگش که آب معدنی اش را می نوشی ، مردمش شغل درست و حسابی ندارند و بدتر از آن نماینده ای هم در مجلس ملت ندارند که کمکشان کند مجوز آن حوض کوچک پرورش ماهی را بگیرند ، که شاید کمی حال و روز بچه هایشان بهتر شود.
من به وضوحی دردناک جهل را درک کردم و فقر را و ظلمی را که به آدم هایی رفته بود که بر حسب اتفاق می توانستند در اتوبوس ما باشند ، من باشند ...
Sunday, May 6, 2007
زیباترینم ،
امروز و هر روز
صدایت مرا به زندگی می خواند
به راه رفتن
به ماندن بر سر آرزوهایم
که چه قدر سر خورده ام اما

چه زیبا می رقصانی ام ، ای مرد ...
Saturday, May 5, 2007
از ماست که بر ماست
جالب اتفاقی است! میمون و خجسته!
یکهو در دو دانشگاه مهم تهران دو اتفاق رخ می دهد که یکی ربط به نشریه ای دارد و دیگری به حجاب دختری. اولی در امیرکبیر که خب هر ننه قمری هم می داند دانشگاه سیاسی است و بعضی ها بدشان نمی آید که نشریه ای در آنجا چاپ نشود و دانشجویان مخالفش هم از پا آویزان شوند و بعدی در دانشکده ی هنرهای زیبا که خب همیشه کلمه ی فاخر! هنر در این مملکت برابر فحشا بوده و هنرمندان آماج فحش خوردن .
خب این دو واقعه با فاصله ی چند روزه در حالی که نیروهای انتظامی دارند دختران بی حیا را در خیابان ها ادب می کنند ، افتاده و چه معلوم است که این سه تا کوچکترین ارتباطی با هم ندارند. انقلاب فرهنگی کنید و دانشگاه و خیابان را از وجود لوث!!! این آدم ها پاک کنید. این قده حال می دهد!
و خب این سزای همه ی کسانی است که در زمان انتخابات نشستند و هی گفتند سگ زرد برادر شغاله و رای ندادند و حالا باید دختران خودشان جلوی چشمشان کشان کشان در ماشین های پلیس بروند و آنها هم هی فریاد وامصیبتا سر بدهند که عجب غلطی کردیم.
من نمی دانم اتفاق دانشکده ی هنرهای زیبا تا چه حد سندیت دارد چون انتشار دهندگان این خبر کسانی هستند که چندان مورد اعتماد نیستند و با شناخت شخصی من از آن استاد ، او آن قدر زیرک و با هوش هست که سر کلاسش در پیش چشم کلی دانشجو یک همچین کاری نکند و خب شاید هم کرده. خدا می داند .
اما واقعا ایران برای یک عده است؟ یک عده صاحب آب و خاک و این مملکت شده اند و طبق نظر آنها باید همه چیز اتفاق بیفتد؟ و بقیه حمال هایی هستند که باید سگ دو بزنند تا این عده نفعش رو ببرند؟
حمال ها! شاید بهتر است دست از حمالی برای وطن به نام خورده ی بعضی ها بکشید و بنشینید خانه هاتان و ببینید که خودشان می توانند اداره اش کنند یا نه. اگر که توانستند پس جای صحبتی نیست. ایران مال آنهاست دیگر.
این اتفاقات و اتفاقات بعدی باز هم می افتد. اگر خودتان را صاحب این خاک می دانید ، دست از این انفعال بکشید. اگر هم که نه ، به همان سر زیر برف فرو کردن ادامه بدهید . موفق باشید!!!

این دود سیه فام که از بام وطن خاست
از ماست که بر ماست
وین شعله ی سوزان که برآمد زچپ و راست
از ماست که بر ماست
جان گر به لب ما رسد ، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن این جاست
از ماست که بر ماست
ما کهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم ، آتش ما در شکم ماست
از ماست که بر ماست
...
گوییم که بیدار شدیم ! این چه خیالی ست
بیداری ما چیست؟
بیداری طفلی است که محتاج به لالاست
از ماست که بر ماست

ملک الشعرای بهار


از سفر برگشتم.
زیبایی غریبی دیدم با مردمانی بسیار غریب تر. همه اش این چند روز از خودم می پرسم که آیا فقر دلیل فقر فرهنگی است یا بالعکس.
زندگی در تهران شبیه به دروغ بزرگی است و ما عین کبک هایی که سر در برف فرو کرده ایم و نالانیم از حقوق ثانویه امون. مردمی دیدم که نان خشک و آب قوت روزانه اشون بود و خانه هایی نیمه خرابه و هیچ شغلی نبود و هیچ فرهنگی که لمسش کنی. این مردم نه تنها نان ندارند و رنگ گوشت رو از یاد برده اند که بدتر از همه قربانی تعصبی هستند که هزار بار از فقرشان دردناک تر است و چه بهره ای می برند از تزریق بیشتر این جهل ، آنانی که باید ببرند.
بعدا بیشتر می نویسم. سرم درد می کنه و هم چنان در حال سرگیجه ی ناشی از 12 ساعت در اتوبوس بودنم.
Tuesday, May 1, 2007
داریم می ریم مسافرت ، مسافریم و مسافریم !!!


خب به سلامتی فردا با بر و بچ می ریم به سمت چهارمحال و بختیاری. البته درستش اینه که می ریم فارسان. طبق برنامه ی مدون گروه ، صبحانه رو در حوالی بروجن می خوریم بعد به روستای دزک می ریم و ناهار رو کنار تالاب چغاخور نوش جان می کنیم و بعد در چلگرد شب رو خواهیم گذروند. آبشار شیخ علی خان و روستای سر آقا سید رو زیارت کرده و ناهار رو در چشمه ی دیمه و دشت لاله های واژگون خواهیم خورد. فرداش هم تو تونل کوهرنگ جیغ خواهیم زد! و بعدش می ریم قلعه ی خدارحم خان و موزه ی چالشتر. ناهار در شهرکرد خواهیم بود و دیروقت جمعه می رسیم تهران.
خب بله سفر خوبی خواهد بود! امیدوارم قسمت همه بشه از این سفرها. این بار باید به دوربینم التماس کنم و جلوش زانو بزنم انگار بلکه چند تایی عکس سوغاتی بیارم.
دعا کنید خوش بگذره. و البته در شهرکرد بی حجاب ها رو نگیرن!!!
حالا از شوخی گذشته عکس اول دشت لاله هاست و عکس بعدی چغاخور. روی عکس ها کلیک کنید بزرگ می شه.