آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Tuesday, January 23, 2007
اون روز که اون جا با هات شکلاتی در دستم اینو دیدم و کلی هیجان زده شدم که وااااااای چه خوشگله یادته؟ اون روز این سنجاقکه که نشسته روی این زمینه ی آبی عجیب بدجوری هواییم کرد.
اون روز رو حتما یادته که از توی کوله ی تولدم اینو دیدم و آوردمش بیرون و له شده زل زدم بهش و زبونم بند اومده بود که حالا باید ماچت کنم ، بغلت کنم و هیچ کدوم جواب حس اون لحظه رو نمی داد. هیچی نمی تونست اون لحظه بهت بگه که دیدن این سنجاقک چه تاثیری روم گذاشت که با یه حرف من رفتی و برام خریدیش و من می فهمم و تو هم می فهمی. می فهمی که کلن چی می خوام بگم...

مدت ها بود این قدر این احساس این لحظه هام رو نداشتم.
ممنون...