وقتی این همه چیز خوب دارم چرا با دیگران تقسیمشان نکنم؟
=================================
من امروز متحول شدم وقتی قدم گذاشتم روی نخستین پله ی ساختمان شهرداری منطقه مان. اول آن ساختمان زشت ، دوم آن مردان و زنان بدعنق. هی از آن پله های مرمری که آدم را یاد قصابی های باکلاس! می اندازد بالا و پایین رفتم فقط برای گرفتن یک شماره ی پرونده که رایانه های کثافتشان نمی توانست آن را بسرچد. این جا ایران است ، تهران ، ساختمان شهرداری. آرایش نکرده بودم. بی هوا با تلفن از خواب پریده بودم که تند کپی ها را بیاور و آدرسی چپ اندر قیچی و من آن لیوان یشمی باشکوه را افتتاح کردم و با دو عدد نان شیرینی در شکم و باقی مانده ی یک نخ سیگار در ریتین! رفتم به ساختمان سیتی هال. خب با قیافه ی من که انگار خوب مانده ام و بی رنگی و خواب آلود تا میانه ی راه ، کارمندی به من نه تنها پیشنهاد ازدواجی مسرت بخش نداد که به زور و سماجت این روح بی رنگ و رو ، داد پرونده ام را از بایگانی بکشند بیرون و دو کپی بگیرم و بعد حواله ام کند به شنبه عصر! که خودشان انگار تا دو نیمه شب آن جا در حال رفع و رجوع کار مردم اند و عصر گفتن چیز غریبی نیست برای خودشان.
از این ها که بگذرم به این جا می رسم که من با این مادرجانم آبم نه توی یک جوی رفته تا حالا و نه خواهد رفت. خدا را شکر که بلاد کفر باعث کمتر شدن اصطحکاک اعصاب ما دو نفر خواهد شد. انشاالله... و صد البته که ایران اسلامی مان از شر دخترکی بدحجاب و فمینیستک و داد بزن به آسودگی خواهد رسید و همه برویم امامزاده طاهر دخیل ببندیم بر قبر جناب شاملو که این دختران بی ریشه و بی خاصیت را بفرستند به این کفردانی و خلاص. آمین.