دلتنگ شده ام. از اون دلتنگی ها که دلت می خواد از دهنت بزنه بیرون. از اون ها که حس می کنی یه شیلنگ وصله به چشمات و پلک نمی زنی مبادا که جاری بشن و نشه دیگه جمعشون کرد. همه چی خوبه. زندگی ام آرومه و بی حتی ذره ای غصه اما دلتنگی لامصب اومده سراغم. دلم تعطیلی زندگی می خواد به مدت 3 روز که دنیا تعطیل تعطیل بشه و مغز من هم و هیچ فکر نکنم و هیچ حرفی نباشه در این محوطه ی استخوانی و بشه تا طلوع بیدار بود ، نه مثل دیشب که پشت مونیتور خوابم برد از خستگی.
دلم لی لی می خواد و بستنی قهوه ای کثیف و یه رختخواب گرم که برم زیر لحاف و هزار ساعت بخوابم و هیچ خوایبی هم نبینم و نگران هیچ چی نباشم. دلم می خواد مغزم ساعتی خفه بشه. اه! چقدر حرف می زنی. بسه.