آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Saturday, January 6, 2007
غرغرهای شبانه ی یک خواب آلود یا سلام ای بالش مهربان!
دلتنگ شده ام. از اون دلتنگی ها که دلت می خواد از دهنت بزنه بیرون. از اون ها که حس می کنی یه شیلنگ وصله به چشمات و پلک نمی زنی مبادا که جاری بشن و نشه دیگه جمعشون کرد. همه چی خوبه. زندگی ام آرومه و بی حتی ذره ای غصه اما دلتنگی لامصب اومده سراغم. دلم تعطیلی زندگی می خواد به مدت 3 روز که دنیا تعطیل تعطیل بشه و مغز من هم و هیچ فکر نکنم و هیچ حرفی نباشه در این محوطه ی استخوانی و بشه تا طلوع بیدار بود ، نه مثل دیشب که پشت مونیتور خوابم برد از خستگی.
دلم لی لی می خواد و بستنی قهوه ای کثیف و یه رختخواب گرم که برم زیر لحاف و هزار ساعت بخوابم و هیچ خوایبی هم نبینم و نگران هیچ چی نباشم. دلم می خواد مغزم ساعتی خفه بشه. اه! چقدر حرف می زنی. بسه.