الان یه حالی ام که گمونم بهش می گن حالت استیصال. نمی دونم ، فلج شده ذهنم کامل. من که این طوری نبودم. من این قدر بااستعداد بودم که همه بهم افتخار می کردن خصوصا در مقوله ی زبان آموزی. داره یه طوری می شه که می ترسم از هرچی زبان خوندنه حالم به هم بخوره. هر بار هم که میرم تعیین سطح می دم اشکالات قبلی رو ندارم و یک سری چیزای جدید ظاهر می شن. ظاهرا که یه مشکلی هست این میان که نه من می فهمم ، نه آقای "ه" و نه آدم گنده های موسسه مون. نمی دونم واقعا کند ذهن شده ام یا باید یه جور دیگه کار کنم که نتیجه بگیرم. الان که مستاصلم و خسته. دو بارم با دونفر سر تاکسی حرفم شد. مردک با دو تا دختره تا اومدن پریدن توی تاکسی و من که داشتم سگ لرز می زدم موندم آواره. بعد هم که رفتم بانک تجارت که پول واریز کنم. تازگی ها این بانک های دولتی هم ادای خصوصی ها رو درمی آرن و شماره می دن. در عرض بیست دقیقه فکر می کنید چند نفر رفتن دم باجه ها؟ باور کنین دونفر. اونم کجا شعبه ی میدون محسنی که یه شعبه ی اصلیه. بانک سامان که می ری حالشو می بری. این قدر خوش رو هستن و این قدر همه چی خوب انجام می شه که دلت می خواد همه ی کارای بانکی تو منتقل کنی اون جا!
هی غر می زنم و آسمون همین رنگیه که بود. زمان رو دارم از دست می دم و این خیلی نگرانم می کنه. پوووووووووووف