آدم ها در زندگی همه ی ما می آیند و گاه می مانند و بیشتر رفتنی اند. از آدم هایی که در خیابان می بینی شان و لحظه ای احساسی از نزدیکی به سراغتان می آید بگیر تا دوستان و هم کلاسی های قدیم.
روزهای زیادی را سر آن کلاس ها گذراندیم در سال های جنگ و موشک باران ، با آن نیمکت های چوبی که به زور سه یا چهار نفرمان را می چپاندند کنار هم با جامیزی های آهنی که بیشتر وقت ها شکسته بودند و روپوش های سرمه ای گشادمان می گرفت بهشان. آن وقت ها کسی کتانی آل استار و نایک پا نمی کرد. همه یا کفش ملی می پوشیدیم یا نهایتا چیزی کمی بهتر. پاپوش زمستانی هم که یا چکمه های یک شکل بود یا کیکرز.
کلاس اول کنار دختری می نشستم به نام حمیده میرلوحی. همیشه مقنعه ی قهوه ای سرش می کرد کشش را از رو می انداخت پشت سر گرد اش. پدرش پیش نماز محل بود و خیلی ها خوششان نمی آمد از دوستی دخترشان با آدمی مثل او. مادر خودم هم. اما من هنوز آن طرز حرف زدن بامزه و صورت گردش را خوب یادم هست. دخترکی که کلاس اولم با او به خاطرم می آید نه هیچ کس دیگری.
یک روز سعی کردم با مداد نوک تیزم ( از همان ها که تهش پاک کن داشت و پاک کن اش خیلی بد پاک می کرد و زرت و زرت می شکست ) مقنعه اش را سوراخ کنم که هوا بخورد آن موهای بیچاره ی او ، چون او برخلاف همه ی ما هیچ وقت آن مقنعه را از سرش درنمی آورد و حتی کش اش را هم شل نمی کرد. دختر بیچاره سرش درد آمد و معلم هم دعوایم کرد اما کسی هیچ وقت نفهمید که من می خواستم مقنعه اش را مثل آبکش سوراخ سوراخ کنم که به کله اش هوا برسد. نمی دانم خودش فهمید یا نه. انگار به او گفتم.
بیست سالی هست ندیده امش اما مدام آن تصویر در ذهنم می آید و این که موهای او بالاخره هوا را ندید ، با دو لایه پارچه بر سر کودکی هفت ساله. فقط می دانم هنوز هم همان دو لایه پارچه را روی سر دارد ، دخترک بیچاره در رویای من.