آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Saturday, January 20, 2007
برای یک دوست و تمام شانه های خسته
دوست من این قانون جهان ماست.
این قانون جهان ماست که تو اگر زیاده از حد مهربان باشی و سرویس بدهی ، بی شعور فراوان است که فکر کند این ها از سر وظیفه است و دیگر یادش برود که چند قدم آن طرف ترش هیچ کسی نیست که از سر مهر تیمارش کند و خم به ابرو نیاورد.
این رسم دنیاست که دو انتخاب داری. یا سواری بدهی یا بگیری. کم اند انسان های باشعوری که ترجیح بدهند دوشادوش تو راه بروند.
اگر نفهمی این را که آدم ها هر سوراخی ببینند مهلتش نمی دهند ، درد راتجربه خواهی کرد.
بی رحمانه است ولی هست.
آدم های زیادی هستند یا بهتر است بگویم جز انگشت شماری از آنها ، بقیه شان به حقوق مساوی بشری هیچ اعتقادی ندارند و تنها بر زبانشان آن را می گویند و در عمل اگر بازی روزگار قدرت را به دستشان بدهد چنان اسبشان را می تازند که انگشت به دهان می شوی از آن حرف های دهان پرکنشان.
روزی کسی به من گفت همه گرگ اند و شاید بوده اند اما نه همه. که خود او به من اثبات کرد گوینده ی این حرف خود توانست گرگی باشد به مراتب درنده تر از آنها که انگشت اتهام می گرفت به سویشان.
رسم جهان ماست که تو باید بدانی که حقوقی داری و سکوت نکنی در برابر سیلی ها که می زنندت. باید برای هر سیلی شان مشتی بکوبی به دهان های گشادشان. وگرنه این می شود حال و روزت. این می شود که احساس می کنی وزن تمام کهکشان را روی شانه های تنهایت.
دوست من ، به خودشان وا بگذارشان آن آدم ها را که فقط برایشان غذای خوش طعم می پزی و تیمارشان می کنی و آن گاه که به شانه های امن شان نیاز داری ، رهایت کرده اند و بعد ، زمانی که زخم هایت التیامی مختصر یافته به سراغت می آیند و در خانه ات به سویشان باز است ، همیشه.
دوستم ، دقت کرده ای که زنان همیشه بیشتر پیاده اند تا سواره؟ به ما آموخته اند که به این جهان آمده ایم برای این که مرد از دامنمان به معراج برود و بعد اگر حال کرد و لگدی هم نثارمان کرد برویم در گوشه هامان و اشک بریزیم بر بدبختی مان.
بلند شو و لباس های خاکی ات را بتکان. بشور ردپای شان را که روحت را کبود کرده. تو آزادی. تو می توانی رهایشان کنی و خواهی دید که چه طور دنبالت خواهند آمد ، همان ها که هرازچندگاهی که دستشان می رسید ، بعد از خوردنت ، لگدی هم نثارت می کردند.
قانون دنیای بی رحم ما این است.
روی پاهایت بایست و به قدرت اراده ای که همه ی انسان ها دارند اعتماد کن. تنهایی پر شدنی است ، با دوستان خوب و موسیقی خوب و کتاب های خوب و سفرهای خوب. از تنهایی یکباره ات نترس.
اگر ندایی آن ته ها در آن تاریکی هست که می ترساندت از کندن ، آگاه باش که آن صدای سنت های پوسیده ای است که به تک تک ما آموخته اند صبور باشیم و تحمل کنیم هر چه به سرمان می آوردند.
صبور نباش بر آن چه بر تو می گذرد و مستحقش نیستی. هر آن چه خشمگینت می کند. انقلاب کن و شورش کن بر تمام این قوانین پوسیده ی آزاردهنده.
دیده ای روزهایی هست در زندگی همه مان که فکر می کنیم زشتیم و دوست نداشتنی؟ همان روزهاست که می چشی زهر این کهن الگوهای گندیده را و زیر رنگی و پودری می خواهی مدفونش کنی یا در آغوشی که خیلی وقت ها همان آغوش خفه ات می کند ناگاه.
به دست های خسته ات نگاه کن که نیمی از شبانه روز در کارند و روح خسته ای که نوازشش نمی کنند. هیچ نمی فهمندش.
تو می توانی. فقط کافی است بخواهی. نترسی و بلند شوی.
تو می توانی ، دوست من...
و اطمینان داشته باش که می یابی آن کسی را که با او آرام بگیری ، روزی که آزاد شده باشی و حالت خوب باشد و خودت را دوست بداری ، صبح ها که با موهای ژولیده از خواب بیدار می شوی. روزی که خودت بفهمی قدرتمند شده ای و توانا و هر گاه بخواهی می توانی هر کاری بکنی. آن روز است که می یابی اش...