چند روز پیش که رفتم پیش روانشناسم ، بعد یکی دو ماه ، موقع خداحافظی باهام دست داد و گفت که دیگه نیازی نیست بیام مگر زمان هایی که احساس می کنم الگوهای تخریبی قدیمی می خوان دوباره برگردن. یکی اش همون اضطراب امتحانی بود که خفه ام می کرد و اصلا این بار فقط به خاطر همون رفته بودم پیشش. وقتی ازش خداحافظی کردم شادی از توی چشماش می زد بیرون. یک نفر دیگه. فکر کنم حرفه ی هیجان انگیزی است که چند وقت یک بار آدمی درهم شکسته بیاد و چند ماه بعد آدمی از در اتاقت بیرون بره که خیلی فرق کرده ، حالا خیلی راحت تر زندگی می کنه ، حالا روحش آروم تره. این اگه یه چیزی شبیه جادوگری نیست پس چیه؟ اگه چیزی نیست برابر زنده کردن مرده پس چیه؟
*
دلم می خواست اون رنگی که در خواب دیشبم روی تابلوم بود وجود داشت. شایدم وجود داره و من بی خبرم. یه سبزآبی کمی تیره که می درخشه...