آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Wednesday, February 14, 2007
سفرنامه ی آذرستان به شهدادستان با دو پی نوشت و غم زدگی ها!!!

اولین روزنصفه!حرکت ساعت 5:30 عصر چهارشنبه از ترمینال غرب. طبق معمول در ساعت های آخر تند تند رفتم قند و گاز پیک نیکی خریدم و با کوله ی گنده زدم بیرون. در راه متلکی بس نغز هم شنیدم که " چه باربر خوشگلی"!!! دربست گرفتم و در ترافیک وحشتناک خیابان آزادی حرص خوردم و 6 ، 6:15 رسیدم سر قرار. خیلی هم دیر نکرده بودم گویا. همه که جمع شدند ساعت هفت شده بود. همون وقت ها راه افتادیم. اولین افسوسم این بود که با قطار نرفتیم. یه ولوو اسکانیای نارنجی در اختیار گروه بود. این رو هم بگم که با یک گروه نجوم رفتیم. این دومین سفر داخلی من و آقای "ه" هم بود! خوشم می آد تا حالا با هم شمال نرفته ایم!
طبیعتا شب در اتوبوس بودیم. فیلم سوغات فرنگ دیدیم و یکی از افتضاح ترین فیلم های زندگی ام بود. اما نیمه های شب "بدو لولا" ساخته ی تام تیکور رو دیدیم و من از خواب نازم بیدار شدم و با چشم های گشاد فیلم رو دیدم. خیلی فیلم خوبیه واقعا. حداقل سوزش کمتری از ندیدن علی سنتوری مهرجویی در جشنواره بهم دست می ده الان که فکر می کنم.
همه ما هم ( منظورم من و آقای "ه" و چهارتا از دوستان دیگه اند ) شاشیست های بزرگی بودیم و هستیم و هر جا که ماشین ایستاد رفتیم دست به آب! و ما دو سیگاری هم از هر فرصتی برای استعمال دخانیات استفاده کردیم.

روز دوم اولین توقف واقعی مون در کرمان بود و حمام گنجعلی خان و بخشی از بازار و یه رستوران خوب بین المللی رو هم دیدیم! غذایش خوب بود و بسی با برکت! دوستان شوخ و شنگ سفرمون بخشی از ماست های گروه رو اون جا تامین کردند!!!
عصر رسیدیم به شفیع آباد به قصد دیدن قلعه اش. شفیع آباد یک ده است و چیزی که من در اون جا دیدم فقط فقر بود و فقر. تمام مردم ده به الف نون رای داده بودند ولی محتاج 1000 تومن پول یک کلاه حصیری بودند. مدرسه ی ده که ما در آن جا رفتیم دست به آب ، سه تا دستشویی داشت که دوتاش قابل استفاده نبود و آن قدر آلوده بود که دلم سوخت برای بچه های ده. کاش جنابان سروران که عکساشون رو روی دیوارهای قلعه چسبونده بودند یه سفری هم داشته باشند به این نقاط ایران و نیششون رو کمی ببندند و به فکر درست کردن این ویرانه ها باشند به جای گول زدن مردم.
قلعه شفیع آباد دیوانه کننده بود. آجرکاری های اصیلش مجنونم کرد.درباره اش اطلاعات خاصی در اینترنت و کتاب های دم دستم پیدا نکردم. اما از ظاهر قلعه و معماریش حدس زدم که بیشتر می تونه مربوط به دوره ی سلجوقی باشه. قلعه چهارتا برج داشت و دورتادور برج ها ساختمان های ساده ی چهار ضلعی با سقف های نیم کروی بود. این فرم از معماری از دوره ی پیش از از اسلام مونده چون آتشکده ها رو این شکلی می ساختند پس قطعا با این نوع از معماری و نداشتن لعاب و آجرکاری های آن قدر زیبا این بنا یا متعلق به دوره ی سامانی است یا سلجوقی. بیشتر تحقیق می کنم راجع بهش. یه ساعتی در قلعه بودیم و من هنوز توهم مارگزیدگی احتمالی داشتم و از برج ها بالا نرفتم. بنا هم اون قدر قدیمی بود که ترسیدم بریزه !
از شفیع آباد گاز اتوبوس رو گرفتیم و رفتیم سمت شهداد. طبق تحقیقات قبلی من ، شهداد دو تا کمپ داشت که تور لیدر گفت ما می ریم توی اون کمپ مجهز. شب شده بود که رسیدیم. باد می وزید و این نشان خوبی در کویر نیست. بچه ها که به امید آسمان صاف کویر و رصد اومده بودن غافلگیر شدن. طوفان شنی شد که به گفته ی مسیولان کمپ از خرداد ماه سابقه نداشته بود. می گفتن سرعتش 100 کیلومتر در ساعت بوده. حالا فرض کنید من و آقای "ه" چادرمون رو در سالن علم کردیم ، درست پشت دیواری که شن ها مستقیم ازش تو می اومدن و چادره یه پنجره ی کوفتی داشت که از اون جا شن ها مستقیم می اومدن توی حلقمون. با زحمت ، چفیه ی آقای "ه" رو جپوندیم روی پنجره و با نخ های شاقولی که این آقای محترم بردنشون رو بهمون توصیه کرده بود ، بستیمش. من چپیدم توی کیسه خواب و از ترس مرگ بر اثر خفگی کله ام رو هم کردم توی کیسه خوابم! نصفه شب دیدم شاش امانم رو بریده پس آقای "ه" رو بیدار کردم و او هم که دست کمی از من نداشت بلند شد و دوتایی با شال سر و صورتمون رو پوشوندیم و از چپر زدیم بیرون. چشم چشم رو نمی دید و شن ها از شال هم می گذشتن و نفوذ می کردن در اعماق چشم ها و سوراخ دماغ ها و ریه ها! تا سه روز شن دفع کردیم!!! حالا فرض کنید چقدر در حال مرگ بودیم که در اون طوفان گوشه ای رفتیم دست به آب! تجربه ی بسیار جالبی بود. شاید هر کسی طوفان شن نبینه در سه روز و نیم سفر به کویر.

روز سوم صبح که بیدار شدیم طوفان تموم شده بود و هوا سرد بود. عدسی و چای و پنیر و نون لواش به هممون چسبید. جای همه ی شکم پرستان خالی بود!
رفتیم بعد از صبحونه برای دیدار کلوت ها. کلوت ها در کویر لوت اند. به نظرم اصل کلوت ها همون کوه های رسوبی بودند که از زیر اقیانوس در چند میلیون سال قبل ، با قی موندن و بادهای منطقه اون ها رو به شکل های غریبی درآورده . در فیلم باد صبا اگر دیده باشید ، گونه ای از باد بود به نام باد سرخ که هرجا می وزه ، هیچ موجود زنده ای اون جا به وجود نمی آد. در کلوت ها هم هیچ موجود زنده ای نبود. فقط شن بود و باد و سنگ های عظیم با شکل های عجیب. گویا این قسمت از کویر گرم ترین هسته ی کره ی زمین رو زیر خودش داره. سه متر هم که این ناحیه رو بکنی به آب شیرین می رسی. محلی ها می گن کلوت ها شهر اجنه هاست. یه سری تپه های کوچیک شبیه به قبر هم بودند که روشون سنگ قبر مانند گذاشته شده بود که محلی ها می گفتن این ها قبر جن هاست.
چند ساعتی در کلوت ها پرسه زدیم. سکوت واقعی رو اون جا فهمیدم که چیست. بعضی همسفران خنگمون کفش هاشون رو درآورده و بعد اون ها رو گم کرده بودن و این "کفش گردی" ها بیشتر در کلوت معطلمون کرد.
یادم نیست که همون روز بود یا روز بعد که دو چیز دیگه رو هم دیدیم. یکی یه آب انبار بود که قرار بود در زمان شاه به قهوه خونه ی سنتی تبدیل بشه و الان یه جای متروکه و یه رودخونه ی آب شور که بچه ها می گفتن در زمان هایی از سال آبش مثل مربا می شه از غلظت.
شب دوباره برگشتیم به کمپ. آسمون صاف شده بود و هوا سرد. جلسه ی نجومی و اسلاید بینی داشتیم و من چیزهایی در باب نجوم یاد گرفتم و بعد هم فهمیدم فیزیک درس خیلی سختیه! برنامه ی رصد من ، دیدن زحل بود که در تلسکوپ قد یه ناخن بود. رفتم به چادر و شمع روشن کردم وتخت گرفتم خوابیدم. احساس کوهنورد تنهایی رو داشتم که داره لذت می بره از همه چی. بی خیال رصد شدم و کیسه خواب گرم رو ترجیح دادم به همه چی.

روز چهارم صبح بیدار شدم از صدای تور لیدر و آقای "ه" رو که قصد بیدار شدن نداشت از کیسه خواب بیرون کشیدم. وسایلمون رو جمع کردیم و کمپ رو ترک گفتیم ، به مقصد سیرچ و ماهان.
از طبیعت کویری کرمان کمی که رفتیم رسیدیم به کوه های برف دار و هوای متفاوت. رسیدیم به سیرچ که شبیه بهشت بود در اون ناحیه. ده سیرچ درخت انار داشت ، رودخونه داشت و یک سرو هزار ساله ی بسیار زیبا. دو تنه داشت که بالا می رفتن و درهم پیچ می خوردن و عظمت درخت انگشت به دهانم کرد. شاید قطرش به اندازه ی پنچ آدم با دست های باز بود. وقتی از سرایدار مدرسه شون آدرس درخت رو پرسیدیم ، حس کردم سیرچی ها خیلی هم دوست ندارن منطقه شون توریستی بشه. چراشو نمی دونم.
بعد از سیرچ رفتیم ماهان. ناهار رو در یه رستوران زشت خوردیم. با غذای نسبتا بد و شهری نسبتا مدرن و سرسبز. بعد روانه شدیم داخل مقبره ی شاه نعمت الله ولی. با دیدن بنا حدس زدم که ساخت دوره ی تیموری باشه و مرمت هاش در دوره ی صفوی و قاجار و حدس هام درست بود. خوشحال شدم که تاریخ هنرهایی که خیلی وقت پیش ها خوندم رو عملا حک شده در ذهنم می بینم. بنا ساخته به زمان تیموری بود با کاشیکاری های بسیار زیبا. بخشی از کاشیکاری ها در دوره ی قاجار به بنا اضافه شده بود که کاملا معلوم بود. مناره ها هم فکر کنم همون زمان یا صفوی ساخته شده بود. داخلش رو مفروش کرده بودن اما زیر فرش ها کاشی های آبی فیروزه ی دلبری می کردن. حیف بود این همه بی سلیقگی.
زیر سرو سیرچ دوربینم قاط زد و از اون جا به بعد تصویر ندارم. از مقبره عکس نگرفتم البته نور هم کافی نبود. خیلی هم خوشم نیومد و چشم گیر نبود برام ماهان. تنها اتاق چله نشینی و یک مقبره که برای یکی از بزرگان فرقه نعمت اللهی بود جالب بودند. اولی یه اتاق یک ونیم در سه بود با یک قبر میانش که مال یکی از مریدان شاه ولی بوده و دیوارهاش هم در دوره ی فاجار نقاشی شده بود. دوست باستان شناسی با گروه بود که می گفت به نسبت ، این اتاق چله نشینی خیلی لوکسه. اون اتاق مقبره مانند هم یک سنگ مرمر وسطش بود با دیوارهای گچی و کف پوشیده از کاشی های فیروزه ای و احساس می کردی وسط یه حوض معلق شدی.
وقت خروج از مقبره یکی از هم دانشگاهی ها رو دیدم و حالم به هم خورد!!! در ماهان روبرو شدن با محمدرضا بدشانسی عظیمی است. هم از نظر او هم من!
شب شده بود و حرکت کردیم به سمت باغ شازده. یک عمارت قاجاری که سال 1354 توسط دولت شاه از نوادگان شازده خریداری و موزه شده بود. ورودی اش چندتا طاق بود با نمای گچی و باید چند طبقه پله و حوض رد می کردی تا برسی به عمارت که ته باغ بود. کوفت شازده هه بشود انشالله! مردک مفت خور هر شب می نشسته در ایوان عمارتش ( کلاه فرنگی به اصطلاح ) و از نمای ورودی که در آب منعکس می شده و هوای فوق العاده حظ می برده. کلی با آقای "ه" حسادت کردیم. موقع بستن سه پایه ی دوربین هم دستم مجروح شد که خدا را شکر الان حالش خوبه!
در اتوبوس نیمه خواب و بیدار بودیم تا دو ، سه نیمه شب از دست سرودخوانی ها و شلوغ کاری جماعت مشنگ همسفر که خیلی اعصاب خردکن و بامزه بودن. جشن پیروزی انقلاب رو اجرا کردن در اتوبوس و تیاتر تاریخ ایران رو در کلاه فرنگی باغ شازده!!!

روز پنجم نصفه! صبح شده بود که توقفی کردیم در راه قم و محتمع توریستی دیدیم حیرت آور. صبحانه دل انگیزی خوردیم و حالش رو بردیم. ساعت 1 ظهر بود که رسیدیم به چهارراه تهرانپارس و من هول هولکی پیاده شدم و با آقای " ه" خداحافظی کردم و اومدم خونه. سریع یه پست نوشتم و تا شب یه بند حرف زدم و شلوغ کاری کردم! جلوی مونیتور هم حوصله ام هی سر می رفت بس که همه هی وبلاگ نوشته بودند.

پایان سفرنامه ی کویرشهداد

پ ن 1. اول این که ما دو بار رفتیم به کلوت ها که حافظه ام یاری نمی کنه. از سفرهای بعدی ام دفترچه می برم ، یادداشت می کنم. دوم این که بخش های طبیعت بکر و بناهای تاریخی برام جذاب تر بود برای همین بیشتر توضیحشون دادم. سوم هم این که شهر کوتوله ها رو هم دیدیم که چون یادم نبود کدوم روز بود ننوشتمش. یه جایی بود که دیوارهای کاه گلی داشت به ارتفاع سی سانت و شبیه یه شهر بود ولی در قطع کوچیک. گویا باستان شناس ها کشف نکرده ان فلسفه ی ساخت این بناها چی بوده ولی محلی ها می گن که اسکلت 15 سانتی درش پیدا کرده ان. یکی از دوستان تشخیص جالبی داد. او گفت این شهر یه دستگاه سنجش هوش گربه بوده که حیوون رو ول می کردن توش و هوشش رو اندازه می گرفتن!!! شاید هم زمین بازی بوده. والله علم.

پ ن 2. امروز که رفتم از عکاسی نگاتیوها رو گرفتم متوجه شده هیچ تصویری از نگاه دوربینم در این سفر ثبت نشده. نفهمیدم که اشکال از دوربین بوده یا نه. در حال شوک کامل خیابان مفتح رو اومدم پایین و به عکس هایی فکر کردم که گرفته نشد. به نگاه تصویری ام که هدر رفت. به مارپیچ های سرو سیرچ ، ترکیب بندی های آدم ها و کلوت ها که همه حالا نگاتیوهای آجری بی تصویرند... پس هیچ تصویری نمی ذارم. با این که آقای "ه" گلم گفت که از عکس های او استفاده کنم اما برنامه ی تصویری ام چیز دیگری بود که حالا وقتی اون تصویرها نیست ، از خیرش می گذرم.

و تشکر می کنم در پایان از این خانوم زیبا و این خانوم نازنین که چادر و زیراندازهاشون رو به ما قرض دادن. از آزاده دوست نازنینم که کیسه خواب و کوله اش رو به من داد و چه کیسه خواب خوبی بود جدا و این آقای عزیز که در هر خانواده یک عدد از این آدم لازم و ضروری است! و خانواده ی رجبی که همه جا باید ازشون تشکر کنیم!!!