آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Saturday, February 24, 2007
ما عادت نمی کنیم
پریروزها دوست غمگینم ، در میان اشک های پشت تلفنش وقتی گفتمش سوگواری کن ، پرسید کجا؟ وقتی در 50 و چند متر جا زندگی کنی این "کجا" برات مفهوم داره و با تمام وجود می فهمی اش. اتاق خوابی هست مشترک با خواهری یا برادری و صدای نفس کشیدنت در هال خونه وول می خوره. بهش گفتم برو حموم یا توالت. قبل ترها که دلم گریه می خواست زیر دوش آب ، زیراین مایع گران قیمت ، ساعتی می نشستم و اشک می ریختم. آب اشک ها رو با خودش می شست و می برد و وقتی بیرون می آمدم خبری از دو چشم پف کرده نبود.
وقتی در آپارتمانی کوچک زندگی کنی ، مثل تمام آدم هایی که محدودیت دارند در زندگی ، اختراع می کنی و کشف ها خودشون می آن سراغت. "خلوت" نداری ، تو که قبل ترها در اون خونه ی قدیمی اتاقی داشتی نیمه بزرگ و خلوتی بی حد و حساب. خونه ای که صبح ها می رفتی لب باغچه اش می نشستی و صدای گنجشک های سحرخیز به زندگی امیدوارترت می کرد. حالا گیر افتادی در چهار دیواری تنگی که هی فشارت می ده و هر چی در اتاقت رو هم ببندی باز صدای تلویزیون مثل میخ می ره توی گوش هات. ما حتی هنوز که هنوزه در خواب هامون ، خونه های قدیمی مون خونه ها مونه و این آپارتمان تنگ انگار ، فقط جایی است برای زنده بودن نه زندگی کردن. "خلوت" ی نیست در این چهار دیواری های کوچک. همه تنگ هم می چپند و شب هنگام صدای نفس های خواب_هم رو خوب می شنوی. ما که سال های کودکی و نو جوانی و بلوغ رو در خونه های دو ونیم طبقه گذروندیم و شب ها رو پشت بام دب اکبر و اصغر رو یاد گرفتیم و در بالکن های خانه پابرهنه دویدیم بی ترس سنگ ریزه و گریه هامون رو بردیم به پستوها و گوشه کنارهای کشف نشدنی. حالا باید یاد بگیریم همه ی زندگی امون رو خلاصه کنیم در اتاق های مشترکمون ، اشک هامون رو اگر کسی دید خجالت نکشیم و دیگه بالکن و حیاطی نیست که توش تخت بذاریم و مزه ی صبح های بهاری رو با گربه ی انباری تقسیم کنیم. ما هیچ وقت عادتش نمی کنیم. هیچ وقت.