یک خاطره ی محو :
از طرف مدرسه رفته بودیم خونه ی یکی از بچه ها. برادری ، پدری اش شهید شده بود. مادر و خواهرش جلوی ما چادرشون رو سفت چسبیده بودند که خون هدر نره حتما. از روی یه ورق که سفید بود و خط دار و دورش گل های چاپی لاله داشت ، از همون ها که بچه بودیم یادمون می دادن و نشان "شهید" بود ، وصیت نامه اش رو خوندن. امر به معروف و نهی از منکر یادتون نره ، حجابتون رو مواظب باشید...
روی دیوارها زیاد به چشممون می خوره یا در کیهان. بچه بودیم. 10 - 11 ساله گمونم. مرگ ، فکر مرگ. باید همه آداپته می شدیم با مردن هم محلی که موشک می خوره توی سرش. باید همه آداپته باشیم همیشه. همیشه جان برکف. ارتش بیست میلیونی آماده ی جهاد است... ما همون ارتش بیست میلیونی هستیم که حالا بزرگ شده ایم و آماده برای رفتن روی مین. جاده صاف کن های کوچولوی قدکشیده با آرزوهای برباد رفته ، با روان های بیمار ، با عقده هایی که سر به جهنم می زنن. ارتش بیست میلیونی که نه باید عاشق بشه ، نه باید لذت ببره و نه هیچ چیز. ارتش بیست میلیونی باید بره جلو ، سپر گلوله بشه ، آش و لاش بشه که جناب فرمانده ، پیروزی اش رو جشن بگیره...