آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Monday, February 26, 2007
کلاهت را بکش روی سرت ، برف می آید
سالن روشن برای نمایش سایه هایی محو که اسمشان انیمیشن است گویا. انیمیشن هایی برای خنداندن ، آن هم از مهد آن ، لهستان. خواب در تاریکی روی صندلی نرم. خوش گذشت. سیگار و هات شکلات آماده ی ارزان. چشم هایش را دقیق نگاه می کنم ، با آن خط چشم پررنگ. کارت های آویزان روی سینه ی آدم های بی ربط. اولدوز بدون کلاغ ها. سه نو فور. نمی توانم تکنیکش را حدس بزنم. حوصله سررفتگی. خستگی که نمی دانم از چیست. تحمل نکردن مثانه ی پر از آب که اصطلاحا به آن جیش می گویند. رژ گونه ای برای خالی نبودن عریضه. سیگار. معاشرت با دختر بعد از من. آزاده و صبا. خوشحالی لیوان های هات شکلات سه نفره و تردیلا. دیدن دوست سابق با دو متر و نیم شکم. برف می بارید. پیاده روی سه نفره تا سر حجاب. صبا خداحافظ. وسوسه ی خوردن همبرگرهای اولدوز. خوردیم. نوشیدیم. قول دادم که شام نخورم. دوان دوان برای اتوبوس صد و بیست و پنج تومانی. ایستاده ایم. پیچ شمیران. آزاده خداحافظ. فکر می کنم به مردمی که ایستاده اند در اتوبوسی که باید صد و بیست و پنج تومان برای پادرد شبانه شان بدهند. فکر می کنم به آدم های خسته و وارفته ای که ترجیح می دهند لوسترشان بشکند اما صد تومان اضافه تر ندهند. فکر می کنم به آدم هایی که کتاب می خوانند و دید می زنند با چشم های هیزشان. فکر می کنم به پول نفت و گاز و فیروزه و عقیق و ... که ما ایستاده ایم یک لنگ در هوا. فکر می کنم به روزی که این مردم به فکر خوردن همدیگر افتاده اند ، از آن همه خشم سرخورده ، از آن همه خستگی های انباشته. فکر می کنم بهتر است پیاده بشوم و در این سرمای بی جا بچپم کنار بخاری خانه و چشم بدوزم به مادرم که با خصوصی سازی مخالف است. چرا پاهایم هیچ وقت گرم نمی شود؟