امروز یه جور دیگه ای خوب بود. نه از این که اون همه از دست یوسف خندیدیم. نه از اون که رفتیم پاشا و پیتزای خوشمزه ی سوخته خوردیم. نه از این که ساعت 12 نصفه شب 7 نفر آدم روانی و نیمه روانی ، توی سرمای بی حس کننده ی باغ هنرمندان چای خوردیم و زمین و زمان رو به هم دوختیم و به واگوتا ریسه رفتیم. از این که اون نم نم بارونی که حالا شده یه بارون درست و حسابی و الان داره می باره روی کتاب های توی حیاط خلوت ، سر شوقم آورد. دوست داشتم بعد مدت ها زیر اون بارون قشنگ راه برم و اصلا از خیس شدن بدم نیومد. آذر الان یعنی یه آدم سرکیف و کوک. می دونم اگه تو نبودی این همه حال خوب نداشتم. این همه لذت از لحظه هام ، لحظه هامون...