آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Monday, February 26, 2007
امروز یه جور دیگه ای خوب بود. نه از این که اون همه از دست یوسف خندیدیم. نه از اون که رفتیم پاشا و پیتزای خوشمزه ی سوخته خوردیم. نه از این که ساعت 12 نصفه شب 7 نفر آدم روانی و نیمه روانی ، توی سرمای بی حس کننده ی باغ هنرمندان چای خوردیم و زمین و زمان رو به هم دوختیم و به واگوتا ریسه رفتیم. از این که اون نم نم بارونی که حالا شده یه بارون درست و حسابی و الان داره می باره روی کتاب های توی حیاط خلوت ، سر شوقم آورد. دوست داشتم بعد مدت ها زیر اون بارون قشنگ راه برم و اصلا از خیس شدن بدم نیومد. آذر الان یعنی یه آدم سرکیف و کوک. می دونم اگه تو نبودی این همه حال خوب نداشتم. این همه لذت از لحظه هام ، لحظه هامون...