آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Saturday, February 3, 2007
می دونی ، بعضی وقت ها می شم دخترک احساساتی که اصلا ازش بدم نمی آد که دوستش هم دارم. مثل امشب وقتی داشتی برمی گردوندیم ، وقتی دوستامون حرف می زدن و من می خندیدم بی جهت. انگار گاهی پرت می شم از موضعم تو این دنیا. می ترسم اختیار احساسات سیل آسام رو از دست بدم. یاد اون حرفت افتادم. همون سد و سیل. مدت هاست که حرفت رو به گوش گرفته ام اما فکر کنم سدم احتیاج به تعمیر داره.
دوست دارم بدوم با سرعتی که در تنم هست. بدوم تا جایی که بتونم . آن قدر که عرق کنم و نفسم بند بیاد و بعد باز بدوم تا برسم به احساس سبکی. *سبکی تحمل ناپذیر هستی شاید...

من دیوانه ی تو شده ام ، بی هوا...

نام کتاب میلان کوندرا*