آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, February 18, 2007
ترس ها
پنج شش سال پیش وقتی برمی گشتم به خونه ساعت ده بود. با اعتماد به نفس زیادی تا ساعت 10 یا 10:30 (دیرترش رو یادم نیست) توی خیابون بودم ، ماشین شخصی سوار می شدم و توی ماشین هم خوابم می برد گاهی. این روزها که می خوام از کلاس زبان برگردم ساعت 8 است. در حقیقت تازه سر شبه و زود هم هست اما ته دلم خالی می شه. می ترسم که دزدیده بشم. نمی دونم از بالا رفتن سن است یا از عاقل شدن یا حتی محافظه کارتر شدن. از هر چی هست احساس ترس رو دوست ندارم. این ترس های مدام که کسی بهم آسیب بزنه در شهر درندشتی که صاحب نداره. دوست دارم جایی زندگی کنم که بی هیچ ترسی شب برم زیر بارون و تنها راه برم. برم در خیابون بی ماشین که برف سفیدش کرده ، ورجه ورجه کنم و نترسم. بدونم که هیچ کس بهم آسیب نمی زنه. کسی باهام کاری نداره. اون روزها حتما اون مردها که می دزدندم هم از خوابام می رن...