آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, April 29, 2007
تا امروز سه نفر برام کامنت گذاشتن که گویا نمی تونن این جا رو ببینن و فی لتر شده ام. نمی دونم واقعا ماجرا چیه. تمام سعی من این بود که از خطوط قرمز نگذرم اما مثل این که موفق نبوده ام. به هر ترتیب اگر که هر کدومتون نمی تونید این جا رو ببینید لطفا واسم کامنت بذارید که از چه خطی استفاده می کنید و ایینترنتتون رو از کجا گرفتید چون من عجالتا می تونم این جا رو باز کنم.
ممنون.

پ ن. عمو ف یلتری ، کون لق ات !!!


دیروز رفتم و بالاخره با اقتدا به توکای مقدس ، که دیدم چه طوری از خودنویس برای طراحی هاش جواب می گیره ، یه خودنویس ارزون خریدم بلکه بتونم شاهکار خلق کنم و خودم قربون صدقه ی خودم برم! اما خب فعلا که آبی ازش گرم نشده.
بعد کتاب جامعه شناسی خودمانی رو به اقتدا به جناب کیوان خریدم و اسم فصل ها رو که در بیدگل نگاه کردم هیچ شکی به خریدنش نکردم خصوصا با اونی خیلی حال کردم که بود : خودبزرگ بینی ما!!! که البته با نگاه های بسیار تند و عصبانی دختر مشتری ی هم بدرقه شدم.
بعدش هم به خرید کتاب ذن عکاسی مفتخر شدم به پیشنهاد عکاسان و سایت های عکاسی و هدیه اش دادم به آقای ه که گویا چندان توجهی به ذن و این ماجراها نداره و پیش خودم فکر کردم پس براش ذن و تعمیر موتورسیکلت رو هم بخرم ، بعد خرید یه موتورسیکلت البته !
همین دیگه. فقط امیدوارم بتونم هم چون پیشوای بزرگوار آقامون رالف استدمن - طراح طرح بالا - که یکی از سازندگان انیمیشن های "دیوار"* هم هست ، به چنین خطوط قوی نایل بشم.

the wall*

و در خاتمه شما رو به شنیدن ترانه ای دعوت می کنم:
بع بع بع بع بع بع بع بع بع

Saturday, April 28, 2007
Emily Dickinson : A Poet
Emily Dickinson
10 Dec 1830 - 15 May 1886
[official site]


XVI.

APOCALYPSE.

I'm wife; I've finished that,
That other state;
I'm Czar, I'm woman now:
It's safer so.

How odd the girl's life looks
Behind this soft eclipse!
I think that earth seems so
To those in heaven now.

This being comfort, then
That other kind was pain;
But why compare?
I'm wife! stop there!



X.

I died for beauty, but was scarce
Adjusted in the tomb,
When one who died for truth was lain
In an adjoining room.

He questioned softly why I failed?
"For beauty," I replied.
"And I for truth, — the two are one;
We brethren are," he said.

And so, as kinsmen met a night,
We talked between the rooms,
Until the moss had reached our lips,
And covered up our names.


XXI.

THE FIRST LESSON.

Not in this world to see his face
Sounds long, until I read the place
Where this is said to be
But just the primer to a life
Unopened, rare, upon the shelf,
Clasped yet to him and me.

And yet, my primer suits me so
I would not choose a book to know
Than that, be sweeter wise;
Might some one else so learned be,
And leave me just my A B C,
Himself could have the skies.


منبع اشعار بالا
توضیح : انتخاب اشعار کاملا اتفاقی بوده است.

Friday, April 27, 2007
داشتیم مثل بچه ی آدم می رفتیم ها. داشتیم مدارکمون رو جور می کردیم و منتظر بودیم من امتحان زبانم رو قبول بشم که برای ویزا اقدام کنیم ها. اما خب مثل این که اینا برای هر گروه و دسته ای یه آسی دارن رو کنن و گه بزنن به اعصابشون ، به زندگی شون ، به آینده شون. تنها چیزی هم که در این کثافت آباد دیده نمی شه قانونه. اونایی که بالا نشستن یه طرف ، آدم های بی خیالش یه طرف.
اگه مشکلمون حل بشه و بریم ، تا بودن این آدم ها در این خاک ، پامو نمی ذارم ایران.

Wednesday, April 25, 2007
WISH YOU WERE HERE

Wish You Were Here

So, so you think you can tell Heaven from Hell,
blue skies from pain.
Can you tell a green field from a cold steel rail? A smile from a veil?
Do you think you can tell?

And did they get you trade your heroes for ghosts?
Hot ashes for trees? Hot air for a cool breeze?
Cold comfort for change? And did you exchange
a walk on part in the war for a lead role in a cage?

How I wish, how I wish you were here.
We're just two lost souls swimming in a fish bowl,
year after year,
running over the same old ground. What have we found?
The same old fears,
wish you were here.

pink floyd
آرزو نکنیم چی کار کنیم؟
این خانم عزیز از من دعوت به عمل آوردن واسه بازی آرزو.
در واقع من آدمی هستم که یه سره ولم کنن در حال آرزو کردن هستم و می تونم تا صبح آرزو ردیف کنم. اونم آرزوهای دست اول. اما خب به دلیل محدودیت های موجود! به ده ، بیست تا بسنده می کنم.

اول. آرزوهای مقطعی :
1. این امتحان زبانم رو با نمره ی قابل قبولی پاس کنم که شرمنده ی مهربونی های آقای ه و بعدش صبوری های مامانم نشم.
2. زودتر کارای رفتنمون درست بشه و بریم.

دوم. آرزوهای همیشگی :
1. در دنیایی زندگی کنم بدون جنگ و نفرت و کشتار و فقر و بدبختی. هیچ کس متعصب نباشه و ده فرمان موسی رو همه بهش عمل کنن. مهمتر از همه ، هیچ کس به حقوق کسی تجاوز نکنه. همه چیز برای همه باشه : غذا ، هوا ، آب پاکیزه و ... . کودکان همیشه شاد باشن.
2. هیچ وقت زمین گیر نشم. در سلامت بمیرم.
3. همیشه عاشق و خوشحال باشم.
4. نقاش معروفی بشم و اسمم بره توی این کتابای تاریخ هنر.
5. برم تمام موزه ها و نقاشی های دنیا رو ببینم. بعدش همه شون با هم بسوزن و دود شن برن هوا. بعد مدتی هم همه یادشون می ره چی به چی بوده ، این قدرم نقاشای دنیا لعنت نمی فرستن به قبر این پیکاسوی مادر مرده!
6.یه سیگاری اختراع بشه که تموم نشه و بتونی هی طعمشو عوض کنی.
7. بتونم هر وقت اراده کنم غیب بشم ، زمان رو نگه دارم ، به شکل حیوونا و مرد دربیام ، طی الارض هم بکنم ( شرمنده. این آرزوئه کلی بود ، یکی اش کردم ! )
8. بتونم برم به دهه ی هفتاد و یه ده سالی بمونم اون جا. یه کنسرت جان لنون هم برم. ووداستاک هم حتما برم ببینم.
9. دور دنیا رو با موتورسیکلت بگردم. تمام تمامشو.
10. با آقای ه تا همیشه همین طوری خوب و خوش و خرم بمونیم و کلی با هم بریم سفر و حال و حول ، انشالله.
11. این قدر بی جنبه و پررو و هول نباشم که ملت پشیمون بشن از دعوتم به بازی ها!!!

این بود قسمت کوچکی از آرزوهای من! حالا که باید دعوت کنم
آقای ه - لوا - بایرامعلی - ریرا - تائو و نینا و اعلی حرضت حاج آقا رو به ادامه ی بازی دعوت می نمایم. باشد که قبول وبلاگستان باشد!!!

پ ن. نینا دعوت شده و خودش تائو رو هم دعوت کرده. پس من به جای اون ها دونفر دیگه رو می دعوتم!
نیما نامداری - سایه
و البته دو نفر جون رو که از قلم انداختم : آگراندیسمان و سن معصومیت

Tuesday, April 24, 2007
آن انگشتان زیبای کشیده
که می کشی روی پوستم چه لطیف تر نمی شود
یادت هست چایی را که نباید می بودم آن جا
و ما در هم گره خوردیم
لوبیای سحرآمیز رشد می کرد
بالا بالا بالاتر

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم ...
دام دادام دام دادادام دام دادادام

و دیوانه شدم آن قدر که در را گشودم
و نور روی تو تابید
و من کبریت کشیدم برای درست کردن نخستین چای
و آفتاب چه خوب بازی می کرد
پشت آن پنجره ی تو

بی نظیر من ،
با آن دستان ظریف زیبا
که وسوسه ام می کند هر آنی به بوسه ای ...



2:24
سه شنبه - چهار اردی بهشت ماه بهار

Monday, April 23, 2007
پیرمرد تنهای دانشگاه هنر درگذشت
پیرمردی بود تکیده و سیه چرده. وقتی سر کلاس می اومد ساعت از سه عصر گذشته بود و دیگه هیچ دانشجویی منتظرش نمی موند. چند باری تاکسی رون های خصی کرج بین جاده ی مخصوص کرج پیاده اش کرده بودند و او سرگردان و مبهوت ، تا دانشگاهی که نه در خود کرج که نزدیک زندان رجایی شهر بود پیاده اومده بود. هوشیار نبود اون روزها و بعدا گویا بدتر هم شد. می گفتند مغزش آب آورده و باید عمل کنه و هر روز بیشتر و بیشتر مغزش رو تحلیل می برد این بیماری که گویی از برخورد او با پله ای سنگی بود. او دانش آموخته ی ایتالیا بود و نقاش عجیبی بود. آن قدر مشهور هم نبود که بتونم عکسی از خودش یا کاری از او در اینترنت بیابم ، با این که عضو هیئت علمی دانشگاه هنر بود و نقاش بود. گویا مدت مدیدی بوده که بیمار بوده و حالا امروز شنیدم که درگذشته. بیچاره پیرمرد ، در تنهایی مرد...
با تمام این ها که بود هیچ وقت از خاطر نبرد که یک مرد متشخص نباید اول برای دست دادن با یک خانم ، دست دراز کنه.
دنیای عجیبی است. خنده کنم یا گریه؟

فریدون مام بیگی جاودانه شد
دارنده مدال طلای نقاشی و دوست فدریکو فلینی در بستر بیماری
فریدون مام بیگی در بستر بیماری
ما " در پاچه شدگان" یم ، مداوم!!!
در زمان نوجوانی من در تلویزیون فخیمه ی وطنی مون فیلمی می دادند که مایکل کین و سر لارنس اولیویه در اون بازی می کردند و اگر اشتباه نکنم به اسم دلقک نمایشش می دادند. یادتون باشه درباره ی دو مردی بود که با هم تا سر حد مرگ بازی می کردند.
اسم این فیلم در حقیقت "کارآگاه" است. و ساخته ی سال 1972. جالب این ها نیست. نکته این جاست که موضوع این فیلم واقعا اون چیزی نبوده که همه ی ما تصور می کنیم. همیشه تا حال ، برای من قصه ی این فیلم بسیار جالب و در عین حال گنگ بود. دلیل واقعی بازی این دو نفر چی بود؟ هیچ وقت در فیلمی که در تلویزیون میهنی دیدم به این سئوال پاسخی داده نشد. اما...
داستان فیلم این بوده :
A man who loves games and theater invites his wife's lover to meet him, setting up a battle of wits with potentially deadly results.

جالبه. داستان این فیلم برپایه ی خیانت همسر اولیویه بوده و مایکل کین نقش فاسق رو داشته!!! اما در نسخه ی تلویزیونی ما هیچ اثری از این خانم محترم که معشوقی به باحالی مایکل کین داشته و حتما هم زیبا بوده ، نیست. به این می گن توهین یا هرمنوتیک؟!
در واقع اون همه تیکه و اعصاب خردی های اولیویه ی بیچاره از سر این بوده که بهش خیانت شده بوده و چه قدر الان عذاب وجدان گرفته ام که همیشه از شخصیتش در فیلم بدم می اومده. شاید که او شخصیت محق فیلم بوده نه کین ، درست عکس اون چه که به خورد ما دادند. حالا نکته این جاست که چقدر در پاچه امون کردند و ما نفهمیدیم؟ فیلم رو که وللش ...

پ ن . لینک فیلم مزبور

Saturday, April 21, 2007
تقدیم به تمام دیوثان جهان که تکثیرشان از راه گرده افشانی است
آن ها دیوثان صغیری هستند ، با فنجانی قهوه و حرفه های جالبشان که سعی در اغوایت دارند. به خودشان اگر خوب نگاه کنند ، پریده رنگی ی را می بینند که از سر ریه های بیمار و ضعیفی است که می فهمی اکسیژن به مغزهاشان نمی رساند. قیافه می گیرند و کافه ها را ردیف می کنند به نام ، که بدانی چه قدر قهوه خورشان ملس است _ و تو که هیچ قهوه خور قهاری برایت سکسی نیست _ و جیب هاشان گشاد ، که برای آن سوراخ های کم عمق که نام فنجان بر آن نهاده اند ، کلی پول بدهند.
در ذهنشان نمی دانی چه خبر است و بیماری روحی شان چیست ، اما می دانی که بدشان نمی آید کلکسیونی بسازند و تو را هم جای بدهند در آن. بالاخره می شود آدم ها را خر کرد. کمی هم دراز شدن گوش ها و نرمی مخملینشان ، دلشان را آب می کند. بد نیست به هرحال. تو می توانی نوعی از موفقیت ناقصی باشی برای طبقه بندی شان _ رجوع شود به همان کلکسیون مزبور _ که چه ماهی لیزی بودی و فراری ، و اگر بتوانند گردی ، هاله ای از موفقیت را درباره ات تعریف کنند ، جای بسی امیدواری و شادکامی خاطرشان است. اگر هم نشد چه باک ؟ می روی ، جا خوش می کنی در لیست دوستان هیجان انگیز مسبوق که گهگاهکی لطفی شامل ات کنند و یادت بیاورند و قهوه ای بنوشند با تو ، که به هرحال حظ بصری هم، خود خالی از لطف نیست و شاید هم نامت را بگنجانند در سیاهه ی بی جنبه گان از خود متشکر ، که تو به تخمدان هایت هم محسوبشان نمی کنی ، این جماعت دیوثان صغیر مغز خایه ای را ، با این سرعت تکثیر بی محابا ...
آی آدم ها!
بعضی آدما عصبی ام می کنن. بعضی ها ناراحتم می کنن. بعضی ها کاملا تحریکم می کنن برای خرید یه اسنایپر! بعضی ها هم بودن و نبودنشون فرقی نمی کنه.
از بعضی ها توقع ندارم که مثلا تلفنمو جواب ندن یا بپیچوننم. اون وقت که می خوام حالشونو بپرسم و بعد می بینم فکر کردن کارشون دارم.
اصلا نمی خوام فکر کنم که شاید چهار ماه دیگه ، اون ور آب ها دلم چه قدر برای تک تک آدم هایی که الان حوصله اشونو ندارم پرپر می زنه.
یا برای اونایی که بی جهت بهم توجه می کنن. یا اونایی که چشم دیدنمو ندارن. یا مثلا روانشناسم...
چه می دونم. مساله تا حدودی بغرنجه!
Thursday, April 19, 2007
Mansour Ghandriz
منصور قندریز
10 اسفند 1314 - 7 اسفند 1344
قندریز نقاش محبوب من است. نقاش با استعدادی که پایه گذار سبک معروف به "سقاخانه" بود. اما او بسیار زود در سن
سی سالگی در اثر تصادف اتومبیل درگذشت. شک ندارم که اگر می ماند کارها می کرد. روحش شاد.

جایزه ها و نمایشگاه ها :
1340 - انفرادی در تالار عباسی
1341 - بینال سوم تهران ، نمایش
گاه سیار هنر معاصر ایران در
آمریکا
1342 - نمایشگاه هنر معاصر ایران
گروهی در ساختمان شرکت های عامل
نفت تهران ، بینال سائوپولو
1343 - بینال چهارم تهران ، نمایش
گاه گروهی در تالار ایران ، گروهی
در گالری بورگز
1344 - تالار ایران ، بینال پاریس
گروهی در تالار ایران

نمایشگاه ها پس از مرگ :
1345 - گالری بورگز ، تالار قندریز ، بینال پنجم تهران
1353 - گالری زروان

Tuesday, April 17, 2007
Down with Blogrolling!!!!
برادران و خواهران محترم
همان طور که مستحضرید به قول این آقا دوباره برق وبلاگستان رفته و ما در زیر نور بی جان شمع به کار بلاگیدن مشغولیم!
در دنیای امروز تکنولوژی نقش به سزایی دارد. انشالله که تمام شما یک عدد گوگل اکانت دارید که همون جی میل می باشد.
gmail/google account
قبلاها این اکانت جی میل رو باید کسی براتون می فرستاد یا به عبارتی دعوتتون می کرد اما چند وقتی است که دیگه احتیاجی به این کار نیست و هرکسی می توانه خودش جی میل باز کنه. بعد وقتی شما جی میل داشته باشید صاحب یه اکانت گوگل می شید که شامل:
google reader
blogger
personalized homepage
search history
google map
calculator
google talk
می شید که البته باید این ها رو فعال کنید.
من الان به گوگل ریدر کار دارم. اگر گوگل ریدرتون رو فعال کنید ، می تونید وبلاگ ها و سایت هایی که دوست دارید رو به اون اضافه کنید و خب مزیتش اینه که اگر آپ بشن شما خبردار می شید.
خب ، برادران و خواهران غیور! این گوگل ریدرتون رو به کار بندازید تا این قدر لنگ این بلاگ رولینگ اخمخ نباشید.
والسلام!!!

لینک های مرتبط:
تحولات تازه در گوگل ریدر - یک پزشک
ای بی خبر بکوش... - یک پزشک ( مال دفه ی پیشه که بلاگ رولینگ مرد )
درست کردن لینکدونی با گوگل ریدر



Monday, April 16, 2007
...
فقط یک چیز می خوام این روزها ، رفتن. رفتن از این جا و شاید این اخم همیشگی ام کمی کم رنگ تر بشه. هیچ کجا بهشت نیست ، می دونم اما دلتنگی رو ترجیح می دم به احمق فرض شدن ، به عاصی بودن. شاید برادرم حق داره ، شاید باید موند و این جا رو ساخت. اما این از توان من خارجه. درون من خود ، نیاز داره به ساخته شدن بس که ویرانم و شکننده. دلم تنها آرامش می خواد و نمی دونم اگر همه چیز اون طور که انتظارش رو داریم پیش نره چه باید بکنم.
تحملم از خیلی ها بیشتر بود اما این روزها و این سال های آخر ، بی تحمل تر از اون شده ام که همه چیز رو نادیده بگیرم و آسوده سوت بزنم یا مبارزه کنم و خسته نشم. از پا درمی آم اگر بمونم. می دونم ...
عکس از کسوف

آزادی تان مبارک ، اما روزهای سختی در پیش دارید. می دانم که می دانید. لب هاتان همیشه خندان باد

Saturday, April 14, 2007
بو
چه هوایی ... کاش می شد در وبلاگم بو منتشر کنم . بو دانلود کنیم . بو بکشیم ... بدوید هوا رو بو کنید
Friday, April 13, 2007
توی سینه اش جان جان جان
توی سینه اش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره جان جان
یه جنگل ستاره داره
...







زمستون - دانلود کنید
ممنون از ندا که در وبلاگش این آهنگ رو پیدا کردم

Thursday, April 12, 2007
سفرنامه ی تصویری یزد
همون جمله ی روانی کننده اون هم روی این بنای زیبا
عکاس این آقاهه


عمرا این یکی رو یادم بیاد کجاست. شرمنده


به نظرم یا این جا قلعه ی میبده یا خرانق. حافظه ام یاری نمی کنه


مسجد جامع یزد - با شکوه تر ازین دیگه نشد عکس بگیرم


آتشکده ی زرتشتیان - آتش مقدس از بالای شانه ی مستر ه نارنجی!


پ ن. عکس ها نسبتا با ناز و قمزه (غمزه؟) دراومدن. همین جا جا داره از آقای ه خیلی خیلی مهربون تشکر کنم که سه حلقه فیلم رو برام اسکن کرد و در بی اینترتی میلشون هم کرد. مستر ه ، گفته بودم که قهرمانی ، نه؟


اول . در پی بازداشت شمار زيادی از مدافعان حقوق زنان در ايران در چند ماه اخير، روز چهارشنبه (22 فروردين، 11 آوريل) شعبه سيزده دادگاه انقلاب، آزاده فرقانی، يکی از متهمان پرونده تجمع 22 خرداد 85 در ميدان هفت تير تهران را به اتهام "اقدام عليه امنيت ملی" به دو سال حبس تعليقی محکوم کرد.

دوم . ... زن زندانی که هم اکنون او نیز مشغول ثبت خاطراتش در دفتر کوچکی است مرا به گوشه ای می کشاند و می گوید آیا من می توانم به شما برای جمع آوری امضا کمک کنم و می خواهد هرطور شده برگه ای را به او برسانیم تا زنانی که خود در بن بست اوین گرفتار مانده اند برای دیگران روزنه ای بازکنند، با تک تک امضاهایشان....و باز به یاد آخرین سوال برگه بازجویی می افتم: نوشته بود خواست های شما در کمپین از جمله منع چند همسری ، برابری و دیه وشهادت مخالف مبانی فقهی اسلامی و پایه های نظام جمعوری اسلامی است، آیا بااین وجود خواستار تغییر قوانین هستید. آن روز نوشتم آری گرچه می دانم مخالفتی با مبانی اسلام ندارد و امروز با قاطعیت بیشتری می گویم و می نویسم : به حرمت تمام زنان و مادران سرزمینم خواستار تغییر قوانین تبعیض آمیز هستم.


Tuesday, April 10, 2007
حسن و خانوم حنا و لینکدونی
حسن و خانوم حنا

دلم می خواست می تونستم یه تیکه اشو بذارم که دانلود کنید اما خودمم فقط یه نوار بدکیفیت ازش دارم و بس. اصلا هم نمی دونم می شه تبدیلش کرد به سی دی ، با همین کیفیت. چون دیگه بدتر از این چندان قابل گوشیدن نیست.

پ ن. دوستان ، می شه اگه بلدید به من بگید چه طوری می تونم از این لینکدونی ها بسازم گوشه ی صفحه ی وبلاگم که آرشیوم داشته باشه. کد می خواد و ازین کارا که خب بلد نیستم. اگه می دونین کامنت بذارین یا ای میل بزنین. ممنون
دماغ درد!!!
عجیبه که بعد از سفر به شهری با دمای 31 درجه ی سانتی گراد در روز و شب 7-8 درجه ایی که در کیسه خواب تپیده باشی درون چادرت ، سرما بخوری سخت و تازه سینوس هات هم چرک کنن. دو روزیه دماغم درد می کنه یه اضافه ی سرم. قرص سرماخوردگی و استامینوفن کدئین هم که می خورم بیشتر حال آدم ها نشئه ای رو پیدا می کنم که رختخوابشون می شه عزیز دلشون! نمی خورم هم دماغ درد می آد سراغم. این شد زندگی؟ آقای ه بینوای من هم امروز سرماخوردگیش داره عود می کنه. احتمالا ننه سرما اومده درست نشسته روی صندلی ما دو نفر توی اتوبوس که این طوری گرفتار شده ایم. البته این مریض شدن من یه خاصیت داشت اونم این بود که سیگار کم کشیدم و چند روزی ریه جانم استراحت کرد و بهتر از اون لوس شدن های متوالی ام برای آقای ه بیچاره بود که الحق این قذه مهربونه که من رسما شرمنده اش شدم.

پ ن. من که به این جماعت وبلاگر که دارن تورنتو گردی و کاناداگردی می کنن داره حسودیم می شه. ای بخشکی شانس که حداقل نرفتیم تو یه ده کوره ی یونایتد استیت زندگی کنیم!

Monday, April 9, 2007
مطلبی از اورمزدان درباره بریدن آلت جنسی دختران

ترانه بنی یعقوب: دختران جنوبی ختنه ( بریدن آلت جنسی) می‌شوند تا لذت زنانه در آنها کشته شود

Female Genital Mutilation (FGM)


سایت رسمی ضد بریدن آلت جنسی دختران

مطلب ویکی پدیا
عکس ویکی پدیا 1 و 2

Female genital mutilation - who

ممنون از فرناز که لینکش رو گذاشت - به کار بردن واژه «ختنه» در مورد زنان یا خشونت معرفتی
پس از خواندن مطلب بالا متوجه شدم که واژه ی "ختنه" در مورد عملی که روی دختران انجام می شه ، صحیح نیست و به جای اون باید از عبارات "بریدن آلت جنسی" یا "مثله مردن آلت جنسی" استفاده کرد. اگر مقاله رو بخونید دقیق متوجه خواهید شد.

مطالب کمی که من در مورد ختنه دختران پیدا کردم. اکثرا منابع انگلیسی زبان هستند. اگر می خواهید خودتون جستجو کنید می تونید در گوگل سرچ کنید. من سعی کردم مطالب معتبر رو لینک بدم. اگه مطلبی پیدا کردید که می شد بذارم این جا لینکش رو برام بذارید. ممنون
Sunday, April 8, 2007
اگر چادر خوب است خودتان سر کنید
اگر در جامعه ای بی عفتی زیاد شود مرگ ناگهانی در آن افزایش می یابد یا چیزی شبیه این جمله. از این جملات سخیف روی دیوارهای شهر یزد زیاد به چشم می خوره. یا مثلا زنی که برای کسانی جز شوهرش خودش رو بیارایه نمی دونم چه و چه بلاهایی سرش می آد. همیشه این زنان هستند که انگشت اتهام جامعه ای با ذهن کثیف و آلوده ، آنها رو نشونه می گیره. در این شهر زیبای خاکی رنگ هیچ زنی رو ندیدم که چادر به سر نداشته باشه و از دیدن ما دختران شهری متعجب نشه. تقریبا تمام شهرستان ها هم همین جورند اما این شدت تبلیغات برای حجاب و مخصوصا چادر در آنها نیست.
در کتاب گل صحرا که امروز تمومش کردم ، واریس دختری سومالیایی که یکی از قربانیان ختنه (بریدن آلت جنسی) است می گه اگر فلان جای مردان رو ببریم و آنها با خون شدیدی که ازشون می ره و درد و رنجی که این کار داره کاملا آشنا بشن حتما از ختنه (مثله کردن آلت جنسی) کردن دختران دست خواهند برداشت. این در مورد حجابی به سفت و سختی چادر آن هم در گرمای شدید شهری مثل یزد و خیلی شهرهای دیگه هم صدق می کنه. خوشحال می شم روزی رو ببینم که به اون پیرمرد کریهی که سر کوچه امروز به من با حالت اشمئزاز گفت : خودت رو بپوشون ، خودت رو بپوشون ، چادری بدم که خودش رو خوب بپوشونه! و مزه ی خوشمزه اش رو در گرمای تابستان تهران به تمامی درک کنه.
زنان اصولا در سیستم هایی که ازدواج رو براشون اصل می دونه بیشتر آزار می بینن و قربانی می شن. در سیستم هایی که بکارت مسئله است و دختران به دو دسته ی با حیا و بی حیا تقسیم می شن.
همون طور که ختنه ی دختران در آفریقا به خصوص و بعضی کشورهای اسلامی کاملا حیوانی است و محصول تفکر مردانه ای است که معتقده زن صرفا موجودی است برای کردن و بچه آوردن ، حجاب هم در سطحی پایین تر و خفیف تر شبیه همونه.

پ ن. از اول اردیبهشت ماه طرح مبارزه با زنان بدحجاب شروع می شه + بازتاب

دیشب ساعت 4 و خرده ای از یزد رسیدم خونه. سفر فشرده اما جالبی بود.
سفرنامه ی یزد ، اما کوتاه !!!
چهارشنبه ساعت 11 شب بعد از یک ساعت معطلی در میدون شهرک بالاخره راه افتادیم. این جماعت که نذاشتن درست بخوابم و خب طبیعی است که هاپو بشم! حدود 7 صبح رسیدیم به میبد و رفتیم در یک هتل زشت صبحانه خوردیم. یه صبحانه ی کاملا روتین به اضافه ی آب پرتقال. به نظرم اولین جایی که دیدیم آتشکده ی زرتشتیان بود. جای جالبی بود. برای من که یه روزگاری خیلی به دین باستانیمون عشق می ورزیدم جذاب بود. این آتشکده در سال 1313 ساخته شده و طبق روایات آتش درون اون هم که به اون آتش ورهرام می گن از آتشکده ی پارس آورده اند و حدود هزار و 515 سال این آتش خاموش نشده بوده.
بعد رفتیم مسجد جامع رو دیدیم که با عکس هایی که از این جا دیده بودم خیلی ذوق داشتم ببینمش اما واقعا اون قدری باشکوه و بلند نبود که در عکس هاش به نظر می آد. این مسجد در قرن ششم ساخته شده در زمان شاهرخ تیموری کاشی کاری شده که انصافا کاشی کاری هاش بسیار زیبا بودن. در کل داخل مسجد خیلی زیباتر از بیرونش بود.
بعد رفتیم امیرچقماق که مجموعه ای است شامل مسجد و تکیه و بازار و آب انبار و نخل. این مجموعه هم متعلق به دوره تیموری است. ما مسجد و بازار و آب انبارش رو دیدیم. جالب بود که واقعا نوع ساختمان سازی این ناحیه ی ایران شگفت زده ات می کنه وقتی از گرمای 31 درجه ی بیرون وارد ساختمانی می شی که انگار کولر داره ولی فقط به خاطر نوع معماریش تهویه اش به این جالبی است. بعد رفتیم ناهار خوردیم در میدان امیرچقماق که جاتون خالی ، دیزی خوردیم خیلی خوشمزه با 1300 تومن. تازه جیگر و دل هم خوردیم. رفتیم خرید باقلوا و لوز که پسته ایش بی نظیره و بعد حرکت کردیم به سمت دخمه. این دخمه درواقع قبرستان سنتی زرتشتیان بوده که بالای دو برج مدور مرده هاشون رو می ذاشتن و گویا می گفتن اگه کلاغ ها اول چشم چپ طرف رو دربیارن می ره جهنم و اگه راستش رو بخورن می ره بهشت که خب این هم جزو خرافاته دیگه. بعد که مرده رو پرندگان می خوردن ، استخوان هاش رو داخل چاله ای وسط برج می ریختن و رویش آهک می ریختن که پودر بشه. شنیده ام که این شیوه ی دفن بهترین راه از بین بردن اجساده چون خیلی اصولی به طبیعت بازگردونده می شه. بعد از جمهوری اسلامی و گسترش یافتن شهر هم نذاشتن زرتشتیان این شیوه رو ادامه بدن چون بوی بدی پراکنده می شده اون حوالی. در همون محوطه هم قبرستان به شیوه ی مسلمان ها براشون درست کرده بودن. این بنا هم مال دوره ی صفویه بود.
بعد رفتیم به منطقه ی پیر هریشت برای خوابیدن شبانه. این جای سفر خیلی ترسناک بود چون این منطقه برقش با ژنراتور تامین می شه و فقط برای گروه های زرتشتی اتاق ها رو باز می کنن و برق منطقه رو روشن می کنن که گویا حق هم دارن چون مسلمانان منطقه با زرتشتی ها بدرفتارن. شب رو چادر زدیم و در ظلمات کامل توالت رفتیم و با صدای عربده ی چند جوان اردکانی که اومده بودن طبقه ی پایینی و داشتن عرق می خوردن ، خوابیدیم. صبح بعد صبحانه رفتیم خود زیارتگاه رو دیدیم. می گن در این منطقه یکی از کنیزان یزدگرد که از سپاه اعراب فرار می کرده وارد کوه شده و کوه روش بسته شده. یک زیارتگاه کاملا معمولی. و همسفرانمون هم کلی از خودشون مذهب دروکردن!!! بعد از تموم شدن احساسات مذهبی و یادآوری خون زرتشتی! به سمت روستای خرانق حرکت کردیم. قسمتی از این روستا برای 4000 سال پیشه و طبق معمول ثبت شده اما بازسازی هاش نیمه کاره رها شده. بسیار جای جالبی بود. این روستاهه یه منار جنبان خیلی سالم داشت و واقعا هم تکون می خورد. من که جرات نکردم برم بالاش. یه جایی هم داشت که می گفتن یه سنگ توش بوده که جای پای امام رضا روش بوده که دزدیده بودنش. والله اعلم. بعد از دیدن روستا رفتیم باکلاس ترین رستوران اردکان که کلی هم غذاهاش گرون بود به نسبت سرویسش. معلوم هم نبود چرا اسمشو گذاشته بودن "شاه عباسی".
بعد ناهار و چایی رفتیم نارین قلعه ی میبد که خیلی جای قشنگی بود و تقریبا ویرانه بود.
حیف شد که دو جا رو ندیدیم. یکی پیر سبز چک چک و دیگری مسجد جامع فهرج. دومی رو تقریبا ده ساله آرزو دارم ببینم.
هنوز فیلم هام رو ظهور نکرده ام. پس فردا معلوم می شه این بار عکس دارم یا نه. اگه داشتم کلی عکس می ذارم. توصیه می کنم یزد و متعلقاتش رو حتما ببینید. البته بهار بهترین فصله.

پ ن. به دلیل نداشتان حافظه ی درست و حسابی یادم رفت که بنویسم به باغ دولت آباد هم سری زدیم. جالبیتش در این بود که نوادگان و وارثان باغ در انتهای اون زندگی می کردن و باغ شده بود محل درآمدشون. کیک یزدی هم خوردیم جاتون خیلی خالی. ترد و تازه...
آقا بایرامعلی جان ، شما هم غصه نخور که مثل خودم شکمویی و این یه درد همگانیه! حالا شانس آوردی شاشیست نیستی!
Saturday, April 7, 2007
تقدیم به شما که نعره می زنید تا ما لرزه تان را نبینیم


بردیدشان بند یک. اشک های محبوبه را درآورده اید و چه بیهوده در دلتان فکر می کردید که آنها را ترسانده اید. ترسیده اند از این همه "زن" از این همه هم جنسانشان که دست بر قضا سخت ترین زخم های جامعه روی دست ها و صورت ها و دل های آن هاست؟ بیهوده فکر کرده اید که زنی که پاریس را رها کرده با آن همه آسایش از این بادها می لرزد. بیهوده گمان برده اید که آن دیگری که با پای زخمی اش امضا جمع می کند ، بترسد از این زنان که آینه ی تمام نمای درستی اندیشه ها و کمپین آن هاست. برده ایدشان به بند تنبیهی ها که زهر چشم بگیرید از آنان؟ آنان که "زن" اند و فقط به درد پستو می خورند و شوهرداری و چرا ترسیده اید ازشان ، از این ضعیفه های کم جان؟ خودتان هم می دانید که این زنان استوارتر از بسیاری مردان اند. استوار و مصمم تا بند تنبیهی ها هم می روند و استوارتر و مصمم تر بیرون می آیند. سه روز چای نخوردن از پا درشان نمی آورد. قدرت آن هاست که دارد پاهای شما را می لرزاند. استحکام آنان است که لرزه انداخته به دل های مردانه ی شما ، اگر که هنوز دلی باقی مانده باشد در سینه هاتان ...
Wednesday, April 4, 2007
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب یاقوت رمانی بود
گرچه بی سامان نماید کار ما سهلش نبین
کاندرین کشور گدایی رشک سلطانی بود
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان
نستدن جام می از جانان گران جانی بود
دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود

حافظ
به یزد می رویم
امروز ، چهارشنبه شب ما عازم یزد هستیم. این قدر دوست دارم یزد رو ببینم. فکر می کنم بافت معماریشو دوست داشته باشم. فقط امیدوارم این بار جناب دوربینم قاط نزنه و بتونم عکس بیارم با خودم. متاسفانه نشد که دوربین رو بعد سفر چک کنم و حالا دارم با یه دوربین مشکوک می رم یه جای پر تصویر.
از امروز هم کلاس خصوصی زبانم شروع می شه و باید مثل بچه ی آدم درس بخونم. خدا کمکم کنه !!!
هی مثلا می خوام بگم من ممکنه دیگه کمتر این جا بنویسم می بینم که چرت می گم. باید روزی بیشتر از سه ساعت زبان بخونم و تمرین کنم اما خب روز دوازده ساعته ! برای همین به راحتی می شه برنامه ریزی کرد ، البته امیدوارم !

تا شنبه. دعا کنید دوربینم بازی درنیاره.
Tuesday, April 3, 2007
My New Singer : Damien Rice
Damien Rise
b-sides


می تونید ترکهایی که گذاشتم رو دانلود کنید. امروز خواستم این موسیقی های زیبا رو با همه تقسیم کنم.
این هم آدرس سایت اختصاصی اش

پ ن. این جا جا داره از جناب یک پزشک هم تشکر کنم که برای اولین بار منو با این خواننده ی فوق العاده آشنا کرد.

Monday, April 2, 2007
دروغ سیزده
سلام
من از تمام شما دوستانی که برای پست قبل کامنت گذاشتید تشکر می کنم. و البته طاقت نیاوردم و اومدم که عذرخواهی هم بکنم.
من و این آقای "ه" رابطه ای بس عشقولانه داریم که حالا حالاها تموم شدنی نیست ، خودشم با یه دعوا!!! از همه مهم تر این که من و آقای "ه" اصلا دعوامون نمی آد که بخوایم دعوا کنیم. خب خواستم یه دروغ سیزده بگم و این به ذهنم اومد و انگاری که خیلی هم طبیعی نوشته بودمش. دوستان ، بنده همین جا اعلام می کنم که اون پست قبلی دروغ سیزده بود و از تمامتون هم عذر می خوام.
خصوصا از دوستانی که کامنت گذاشتن و لوا که ای میل زد. دیگه ببخشید دیگه.


اولین دعوامون شد آخریش. دشمن شاد شدیم. هی به تلفن نگاه می کنم و اعصابم به هم می ریزه. تموم شدن یه رابطه نباید با این حرفا باشه. همه چی دود شد رفت هوا. حال و حوصله ی هیچیو ندارم. خیلی حالم بده. خیلی. می دونم که این جا رو می خونه ، می دونم که پست قبلی مال خودش بود ... اما خب فقط "بود" ، انگار هزاران سال گذشته ...
پ ن. سالی که نکوست از بهارش پیداست. مگه نه؟
Sunday, April 1, 2007
آغوشت را که گویی ساخته اندش به اندازه ی من ، با دنیایی معاوضه نخواهم کرد ... تو تمام خودمی ...