آن انگشتان زیبای کشیده
که می کشی روی پوستم چه لطیف تر نمی شود
یادت هست چایی را که نباید می بودم آن جا
و ما در هم گره خوردیم
لوبیای سحرآمیز رشد می کرد
بالا بالا بالاتر
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم ...
دام دادام دام دادادام دام دادادام
و دیوانه شدم آن قدر که در را گشودم
و نور روی تو تابید
و من کبریت کشیدم برای درست کردن نخستین چای
و آفتاب چه خوب بازی می کرد
پشت آن پنجره ی تو
بی نظیر من ،
با آن دستان ظریف زیبا
که وسوسه ام می کند هر آنی به بوسه ای ...
2:24
سه شنبه - چهار اردی بهشت ماه بهار