آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, June 3, 2007
می دونم که هر چیزی رو نباید در این صفحه ی مجازی نوشت. همه چیز رو نمی نویسم. حتما همین طوره.
احساس آدمی رو دارم که دورم دیواری است به بلندای آسمون ، از جنس هیچ. دیواری از قضاوت های بسته بندی شده ، تفکرات مسموم ، سنت های دست و پا گیر و انگار دارم تحلیل می رم. دارم از پا می افتم. بعد حدود یه هفته هر روز بحث و جدل ، یک ساعت پیش افتادم به گریه و هنوز هم اشک هام تموم نشده ان. به شدت روانم خسته است و می دونم غر زدن فایده ای جز تحلیل رفتن بیشتر نداره. لحظاتی هست که به سرم می زنه بزنم قید همه چی رو ، اما این عین بالا رفتن از قله است. رسیدیم به مراحل نفس گیرش.
.
دلم یه هفته تنهایی می خواد در طبیعت. دلم دریا می خواد. پاهامو فرو کنم توی آب و دراز بکشم زیر آفتاب داغ و بخوابم. دلم خیلی چیزا می خواد که می دونم فقط می مونه همین جا تو دلم.
سخته. خیلی سخته ...