...
دوست دارم مهمانی مان پر باشد از همه ی آدم هایی که دوستشان داریم. آنهایی که پای کافه رفتن مان اند ، پای عرق خوردنمان ، پای غصه خوردنمان ، قلیون کشیدنمان ، شادی کردنمان ، جوک گفتنمان ، درددل کردنمان ، خاله زنک بازی مان ، فیلم دیدنمان و حتی آب انار و بستنی خوردنمان. شامپاین باز کنیم به افتخار ما شدنمان و بنوشیم به سلامتی خودمان و آنها و زندگی تازه ای که می خواهد آغاز شود ، بی ترس پلیس ، سنت های دست و پاگیر که می شود در پرانتز کمی هم صفت بدتری بهشان داد ، بی ترس از این که به هم می آییم یا نه ، بی ترس از قضاوت دیگران و چشم های خیره به یک حرکت ناشایست.
دوست دارم به جای شام ، مزه بخوریم و آن قدر بنوشیم که از مستی وسط هال خانه خوابمان ببرد دسته جمعی و صبح سرگیجه داشته باشیم از عرق خوب و مستی پریده و شادی تمام شده که مزه اش هنوز زیر زبانمان هست.
دوست دارم قهقه بزنم و با موهای کوتاه کوتاه ، کنار دخترمان که جرات کرده و موهایش را از ته زده بنشینم و پایم را بندازم روی پایم و لبت را با همان پرروگری همیشگی ببوسم ، همه ی دیوانه بازی های دنیا را دربیاوریم بی لباس عروس ، بی هیچ لباس رسمی که احساس کنم بخشی از اعتماد به نفسم را در کانورس زرد پاره پاره ام جا گذاشته ام.
...
دوست دارم اما باید تن داد به واقعیات. تا بوده همین بوده.