آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Saturday, September 29, 2007
shit!
وقتی بچه کوچولوها رو می بینم این روزها که چه موجودات کوچیک عوضی هستن ، با فکرهای نامربوط تو کله هاشون ، هر لحظه بیشتر و بیشتر به خودم می گم به دنیا آوردن یه بچه توی این دنیای خرتوخر ، حماقت عظیمی است.
و این هیچ دخلی به این که محل تولد اون بچه توی نیویورک باشه یا تهران یا سیدنی ، نداره.
Thursday, September 27, 2007
عشق همین است ...
«به زودى تو ۸۲ ساله خواهى شد. نسبت به گذشته ۶ سانتيمتر كوتاه شده‌اى و وزنت هم به ۴۵ كيلو رسيده است. با اين همه، هنوز هم زيبا، جذاب و شوق‌برانگيزى. به رغم آن كه ۵۸ سال از زندگى مشترك ما مى‌گذرد، بيش از هر زمان ديگرى دوستت دارم. همين چندى پيش بود كه دوباره عاشقت شدم... من نه مى‌خواهم به آتش‌سپردنت را شاهد باشم و نه مى‌خواهم كه ظرف حاوى خاكسترت را تحويل بگيرم.»
خواستم پستی در باب دماغ و تپه ی درونش بنویسم که برخوردم به جملات بالا در رادیو زمانه. دلم خواست بعد از اشک ریختنی کوتاه بیارم این کلمات زیبا را در صفحه ام ... عشق همین است دیگر ...

همسر گورتس از مدت‌ها پيش بيمار بود و از سرطان رنج مى‌برد. دوشنبه گذشته كه يكى از نزديكان خانوادگى گورتس به ديدار آن‌ها رفته بود، جلوی در خانه پيغامى يافته بود به اين مضمون: «كسى كه به ديدار ما مى‌آيد لطفاً پليس را خبر كند.» به نوشته سايت اينترنتى نشريه‌اى كه گورتس پايه‌گذارى‌اش كرد،‌ يعنى مجله نوول ابزرواتور، پليس در خانه را كه مى‌گشايد، گورتس و همسرش را خوابيده در نزد هم مى‌يابد با تعدادی نامه كه آن دو به دوستانشان نوشته‌ بوده‌اند.

+ مطلب کامل در رادیو زمانه

...
یه خاصیتی دارم من که خب هم خوبه هم مایه ی دردسره. حافظه ی تصویری بی نظیری دارم و اگه یه آدمی رو یه بار ببینم حتما اگه باز ببینمش می شناسمش مگه در موارد استثنایی ولی اسمش... عمرا اگه اسم طرف یادم بیاد و چقدر ضایع است که می دونی طرف کیه ها و وایستادی جلوش و سعی داری صداش کنی ولی اسمش رو یادت نیست و فکر می کنم با توجه به اتفاق امروز ، باید همیشه در این موارد آقای ه کنارم باشه چون اون درست عکس منه. حافظه ی اسمی اش بی نظیره. البته اگه آدمه معروف باشه ماجرا فرق می کنه ها!
...................................................
احساس شوق دارم. امسال درس خوندنه می دونم فرق داره. می دونم...
...................................................
یه کتاب دارم می خونم به اسم "جسم زن، جان زن". خواندنش رو به تمام زنان توصیه می کنم. تموم که شد درباره اش می نویسم اما همین رو بدونید که کتاب نوشته ی یک پزشک زن امریکایی است که به خاطر بیماری سختی که می گیره متوجه کارکرد متفاوت بیماری در بدن و روح زنانه اش می شه و کلینیکی هم به نام "زنان برای زنان" تاسیس می کنه و یه نوع درمان خاص و منحصر به فرد و برخورد تازه ای با بیماری رو برای زنان ارائه می کنه. این کتاب به خصوص برای ما زنان ایرانی بسیار مفیده چون ما، اکثرا با بدن هامون بیگانه ایم.
- جسم زن، جان زن / کریستین نورتراپ / انتشارات نقش و نگار /384 ص / 3500 تومان
Wednesday, September 26, 2007
کوارتت ، نمایشی تلخ با انبوه قهقه!
کوارتت یک نمایش شسته رفته است با دیالوگ نویسی عالی. بازی ها - که نمی شود گفت بازی، به شکل معمول آن - هم بسیار خوب اند. صحنه چهار تکه است و تماشاگر براساس شانس روبروی یکی از بازیگران قرار می گیرد اما در تلویزیون های بالای سر بازیگران ، تصویر کسی که مشغول ادای مونولوگ خود است می بینی. متن هیچ خنده دار نبود و من هم مثل آقای کوهستانی تعجب کردم از این همه قهقه ای که مردم می زدند به کلماتی که از دهان پسیانی و معجونی بیرون می آمد. شاید اگر حجم خنده ها تا این حد زیاد نبود و فضا آرام تر بود ، گریه می کردم. نمایش تلخی بود و مدام از خودم می پرسیدم این ها برای چه می خندند؟ شاید در مورد حسن معجونی بتوانم بگویم به خاطر لحنش که کمی کمدی وار بود ولی در مورد پسیانی ، نمی دانم چرا. تعریف کشتن چهار نفر آدم به هرنحوی که باشد اصلا خنده دار نیست. شاید برای تماشاگر، فضا به دلیل چیدمان غیرمعمولش اصلا واقعی نبود. اگر بازیگران در حال زار زدن همان دیالوگ ها را می گفتند مطمئنا همه همزادپندار می کردند و مثل "لبخند باشکوه آقای گیل" با آن بازی های اسف بار و متن ضعیفش ، همه با ضجه های تئاتری بازیگران اشک هم می ریخنتد. تماشاگر ایرانی تئاتر مدرن را نمی شناسد و آن را جدی نمی گیرد و قتلی که در چنین تئاتری روایت می شود هم برای او جدی نیست و چه بسا بیشتر مضحک است که چهارنفر جلوی چهار دوربین که به مثابه چهار بازجو یا شنونده اند ، بنشینند و با چنین جرییاتی شرح واقعه کنند. این نظر من است.
مرتبط : چرا تماشاگر "کوارتت" می خندد؟
Monday, September 24, 2007
این ماسک های زیبا ...
دیدید بعضی آدم ها رو که پشت اسامی پرطمطراق اعمالشون رو توجیه می کنن؟ دختری که پسرها رو آزار می ده و حتی تیغشون میزنه و اسم خودش رو می گذاره فمینیست یا مثلا شوهر یا دوست پسر کسی رو سعی می کنه با روش های مختلف به سمت خودش بکشه و اسم این کار رو می ذاره جذابیت و در مورد مردان هم همین طور. پسری که از عدم اعتماد به نفس قادر به حقظ رابطه اش نیست و به خودش می گه روشنفکری که نمی تونه روابط پیش پا افتاده رو تحمل کنه! از این آدم ها دوروبرمون زیادند. فقط کافیه به رفتارها و کنش های آدم ها بدون توجه به اسم ها نگاه کنید و بعد به اسمی که خودشون به آن ها می دن ، توجه کنید. تشخیصشون آسون خواهد شد.
.........................
این روزها سعی می کنم بیشتر به رفتارهام دقیق بشم و به اسم هایی که روشون می ذارم تا توجیهشون کنم. همه ی ما ماسک های به ظاهر زیبایی روی رفتارها و اعمالمون می ذاریم. به حقوق دیگری تجاوز می کنیم به اسم تیزی و زرنگی ، به احساسات دیگران توهین می کنیم و تحقیرشون می کنیم به اسم رک بودن ولی وقتی کسی درقبالمون همین کارها رو بکنه سعی می کنیم تا آخر دنیا هم که شده پدرش رو دربیاریم و این قدر ازش بد بگیم که خودمون باورمون بشه که چقدر خوب و پاک و نازنینیم.
واقعا چند نفرمون بدون این ماسک های خوش رنگ قابل معاشرت و قابل دوستی هستیم؟ چند نفرمون با این خود واقعی که داریم حاضریم رابطه داشته باشیم؟
........................
معلومه که دیگران رو قضاوت نکردن سخت و بعضی وقت ها غیرممکنه اما یه سوزن به خودمون بزنیم بعد ...
Saturday, September 22, 2007

1. آقای ه می گه که همیشه bulk ها و spam های ای میل ات رو چک کن. گویا جواب اولین میل من به او از همین قسمت bulk های میل باکس یاهو اش سردر آورده و من با خودم همه اش فکر می کنم که اگه اون ای میل خونده نشده بود ، یعنی ما امروز با هم نبودیم و هیچ اتفاقی بینمون شروع نشده بود؟ یعنی یه جواب ای میل می تونست زندگی من و آقای ه رو کاملا عوض کنه؟ همه چیز دنیا خیلی عجیبه.

2. دیروز که داشتیم با آقای ه نقاشی هایم رو بسته بندی می کردیم ، با یه حساب سرانگشتی دیدم اگه هر کدوم از کارام رو بفروشم 5000 تومن – که تقریبا یعنی یه هیچی – حول و حوش 3 – 4 میلیونی می شه و دیدم چقدر کم عقلم که این منابع بالقوه رو بالفعل نمی کنم. شاید که این حساب سرانگشتی برای نزدیک 1000 تا کار که حاصل 9 سال زندگی هنری امه ، کم و در واقع تقریبا هیچ باشه اما پول متریالش که در می آد هیچ ، سود اندکی هم داره!

راستی اگه کسی احتیاج به مقوا یا کاغذ داره برای کار کردن – در حد نو اند – بهم زنگ بزنه.

Thursday, September 20, 2007
نوشته ای با مخاطب خاص
یکی از اصول زندگی من "بدی نکردن" به دیگرانه. شاید هیچ گاه پیش قدم نشم برای یک سری افراد که در حقشون "خوبی" کنم اما سعی می کنم بدی هم نکنم. اما امروز فهمیدم این رو بسیاری افراد درک نمی کنن. اون ها دنبال این هستن که تو بهشون بدی کنی و خشتکشون رو به سرشون بکشی. بعد با خیال راحت راه بیفتن و پشت سرت قصه بسازن.
خیلی ممنون می شم از تمام آدم هایی که این جا رو می خونن و به نحوی نوشته ی بالا درباره شون صدق می کنه که برن کشکشون رو بسابن. لطف کنن دیگه سعی نکنن با من معاشرت کنن که بعدن همچون هلو گیر کنم در گلوی کارد خورده شون.

پی نوشت : اگر احیانا شما احساس غرابت عجیبی با این نوشته می کنید بدونید که با شما هستم. علاف های بیکار روانی.
تقاضای کمک برای یک هنرمند عکاس
دوستان عزیز
خوانندگان مهربون
این دوست من نیاز به کمک داره. او برای پروژه ی عکاسی اش احتیاج به عکس داره. لطفا از رختخواب یا تختخواب یا هرجایی که در اون می خوابید، در حالتی که تازه ازش بیرون اومدید عکس بگیرید و براش بفرستید. لطفا تخت تون رو مرتب نکنید. لطفا فکر نکنید این عکس یعنی تجاوز به حریم شخصی تون. او سعی داره شما رو و هویت شما رو با یک عکس در این پروژه بیاره. با دوربین دیجیتال یا موبایل ، با کیفیت خوب عکس هاتون رو براش ای میل کنید. من و او از شما متشکر خواهیم بود. لطفا همراه عکس شهری که در اون زندگی می کنید رو هم قید کنید.
پی نوشت. عکسی که در وبلاگ او می بینید هیچ ربطی به پروژه ی او نداره. یعنی قرار نیست او عکس تختخواب شما رو بیلبورد کنه و بزنه به دیوار خیابون. این پروژه پایان نامه ی یک دانشجوی عکاسی است. همین دیگه.
ای میل او :
Yerma_1984@yahoo.com
Wednesday, September 19, 2007
اول. این مصاحبه رو بخوانید. نیما و نسرین که معرف حضورند؟ درباره ی زندگی برابرشون حرف زده اند و چیزهای دیگه.
.
دوم. مینا دوست نه ساله ی منه. ما جز اون سال های اول به خاطر حضور در یک فضای آموزشی و فرهنگی ، زیاد همدیگرو نمی بینیم. به خصوص در این یکی دو سال اخیر که شاید یک یا دو بار حضورا دیدار داشتیم. این ها رو گفتم که به چیزی برسم. بعضی آدم ها با این که کمیت شون در زندگی ات زیاد نیست اما کیفیت رابطه ات باهاشون همیشه سرجاشه و برعکسش هم زیاد هست. هربار که بهش زنگ می زنم احساس می کنم با یکی از نزدیک ترین آدم ها حرف می زنم. هر دو همدیگرو دوست داریم و هر دو - بیشتر او - در تماس گرفتن با هم تنبلیم اما عجیبه که این همه حس نزدیکی با هم می کنیم.
من رابطه ی این طوری رو به یه رابطه ی الکی و پرسروصدا ولی توخالی ، به شدت ترجیح می دم.
Monday, September 17, 2007
بله خب ...
اول این که چه حالی بهتون دست می ده که چندین روز خودتون رو معطل کرده باشین و با چند نفر هم سرو کله زده باشین که کاری به برنامه ی دانلود شما نداشته باشن و بعد که فیلمه تموم می شه می فهمید که به جای فیلم یه فایل پر از اروره. خب این جدای این که حرص درآره ، سوزاننده هم هست!
دوم این که واقعیت اینه که بدونین اگه وبلاگ خصوصی دارید و کامپیوترتون هم عمومیه و راجع به فید و آراس اس و اینا هم یه ذره می دونید ، لطفا برید فید وبلاگ رو ببندید که اتفاقا کسی پیداش نکنه و اگه کرد و شما هم از اون دسته آدمایی هستین که ته دلتون بدتون هم نمی آد وبلاگه خونده بشه دیگه کاری نمی شه براتون کرد. گور پدرجد تون!
سوم هم این که اهالی وبلاگستان ، چرا با آی اس پی سپنتا کار نمی کنید؟ این سپنتای ناز من ، آخرین یا از آخرین آی اس پی هایی است که هرچیزی رو فیلتر می کنه. گوگل و بلاگفا رو هم دیشب فیلتر نکرده بود.
و چهارم این که شرکت محترم سپنتا هنوز پولی بابت این تبلیغ کردنام بهم نداده!
Sunday, September 16, 2007
چرا وقتی آزار می بینم برخلاف ظاهر جنگجویی که به خودم می گیرم ، در درونم پر از عقب نشینی و غم و افسردگی می شه؟ بعد از دعوا یا دلخوری فقط دلم می خواد بخوابم ...
آشپزی - 1
بدون این که فکر کنید من به خاطر ازدواج کردن به آشپزی علاقه مند شده ام ، بدونید که تصمیم گرفته ام هر چند روز یه بار یه غذا این جا بنویسم چون دوست دارم دو تا کتاب انگلیسی زبانی که از شهر کتاب خریده ام رو ترجمه کنم و خودم هم از این دستورها استفاده کنم. اولین کتابی که ازش ترجمه می کنم کتاب "آشپزی کم کربوهیدرات" است. از قسمت صبحانه شروع می کنم.
و در آخر این رو اضافه می کنم که من عاشق آشپزی هستم با این که کار وقت گیری است.


املت قارچ وحشی
chanterelle mushroom


مواد لازم : برای 4 نفر


. 450 گرم قارچ ( احتمالا به دلیل نبود این قارچ در ایران مجبوریم از قارچ معمولی استفاده کنیم )
. 6 تا تخم مرغ تازه

. یک قاشق غذاخوری سبزی تازه ی معطر ریز شده
. 3 قاشق غذاخوری روغن زیتون
.
substitute salt ( نوعی نمک که در ایران موجود نیست و نمک رژیمی است ) و پودر فلفل سیاه


تهیه :

تخم مرغ ها را با سبزی های معطر هم بزن و نمک و فلفل را به آن ها اضافه کن. قارچ ها را هم تکه تکه کن.

روغن زیتون را در تابه ی نچسبی بریز. قارچ ها را حدود 5 دقیقه بپز بعد مخلوط تخم مرغ را بهش اضافه کن. املت را تا وقتی سفت شود بپز. از روی حرارت برش دار و هرچه زودتر سرو ش کن.

پروتئین : بالا
کربوهبدرات : کم
فیبر : کم
چربی اشباع شده : متوسط
چربی اشباع نشده : کم
کلسترول : بالا
آنتی اکسیدان : کم



اگه خوشمزه شد بگید خودم هم بپزمش!

Thursday, September 13, 2007
بال بزن پرنده ی احمق ...

به تمام این ها عادت کرده ام. به تمام این ردپاها که قبلن ها چه سنگینی می کردن روی قلبم. با صدا یا بی صدا. از کنارشون رد می شم. با روش خودم.

هی صدا می زنم توی دلم که بفهمه ولی نیست. همه جا پر از سکوته.

.

.

.

.

.

بال داشته باش. از روی همه ی آدم ها و وقایع پرواز کن و بخند. قهقهه بزن تا وقتی اون بالاها بشنونت. تو با این بال های بزرگ که هیچ ربطی به اون بال های خیالی که برای بستن دهن حوا واسش می کشیدی ، می تونی واقعن پرواز کنی. خسته شدی... از این همه حرف نگفته. از این همه خاطرات احمقانه که هنوز می گی شون تا عادی بشن و نمی شن و فقط چشات اشک آلود می شن و بعد به خودت می گی باید جلوی همه قوی باشی و آن قدر می خندی تا همه فکر کنن این ها اشک های خنده است نه گریه. نه دردی که هنوز هم هست ولی تو با لبخند تلخ از کنارش می گذری.

زندگی ارزش هیچی رو نداره. ارزش هیچی رو.

.

.

.

.

.

این موسیقی دردآور و نوستالژیک رو گوش می دم و این قدر جایی که می برتم ناشناس و دوره ، که بی خیال می شم به مخم فشار بیارم اون جا کجاست ...

Summer vine : youtube

Live video

برگشتن
از خونه ی خودمون می نویسم. اصلا راحت نیستم که برگشتم خونه. فکر می کردم توی خونه راحت تر باشم ولی این طور نیست. سوسک ها هم که یه هفته دوری من دیوونه شون کرده بود ، برای برگشتنم سر و دست شکوندن و کلی خجالتم دادن. واقعا زندگی قشنگیه!
به هرحال چاره ای نیست و هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. صدای فیلم هندی شبونه می آد و یه هفته ای بود که این عادت یه بند روشن بودن تلویزیون رو فراموش کرده بودم. مادرم رو دوست دارم اما دیگه دوست ندارم با او زندگی کنم. دوست دارم فضای خودم رو داشته باشم و بهش فکر کرده ام. مسئولیتش رو هم می پذیرم. زمانی که می خواستیم عقد کنیم ، خواهرم بهم گفت که آیا توانایی پذیرش مسئولیت زندگی مشترک رو داری و من گفتم آره و الان هم درست همین رو می گم. با این که هیچ وقت ازم خواسته نشده که کارهای خونه رو انجام بدم یا کسی مجبورم نکرده آشپزی کنم و از همه مهم تر کسی بهم یاد نداده مسئولیت اعمالم رو بپذیرم و بالغانه رفتار کنم ، اما توانایی انجام همه ی این کارها رو - کمابیش - خودم یاد گرفتم. بی این که خیلی کم بیارم در این یه هفته تونستم در یه خونه ی خالی بی وجود مادر و پدری ، خودم با آقای ه کارامونو هندل کنیم. سخت بود و اون مهمونی تولدی که واسه ی آقای ه گرفتم هم اگه بی کمک دوستام بود نشدنی می شد ، رو هم قابل قبول برگزار کردم - کردیم! - و خب همه چی خوب پیش رفت. می دونم که زندگی دونفره به این آسونی نیست و مشکلات مالی می تونه هرچی عشقه از یادت ببری ، اما تا این سختی ها رو تجربه نکنی بزرگ نمی شی و نمی فهمی چقدر می تونی تو این دنیای بزرگ دووم بیاری.
با وجود این که همه چی اون طوری نیست که می خوام اما خوشحالم.

پی نوشت بی ربط. چی شده همه دارن می رن؟ اگه می شه به ما دوتا جوون هم راهشو بگین : دی
Tuesday, September 11, 2007
یه هفته می شه که مامان و بابای آقای ه رفته ان سفر. این جا اینترنت نفتیه و حال نمی ده که بیای و هی پست بنویسی. این یه هفته رو با هم بودیم و فهمیدیم که دو نفری زندگی کردن به شدت لذت بخشه. فکر می کنم در خونه ی خودمون کمی نظام مندتر و سخت تر خواهد بود ، که باید کار خونه کنیم و آشپزی و نمی شه مفت خورانه زندگی کرد. با این که تولد آقای ه 26 شهریوره ولی دیشب یه مهمونی تولد گرفتیم و رفتیم پیشواز! اساسا به من یکی که خوش گذشت که البته بگذریم از غذا درست کرذن و تدارک مهمونی که کمی سرویسم کرد. گردنم هم کاملا درد می کنه از هدزنی دیشب!
فردا دوباره خونه می شه مال مامان آقای ه و من می شم مهمون.
منتظراون روزی ام که کلید بندازم تو در خونه امون و لباسامو روی مبل خودمون پرت کنم و بدوم برای درست کردن یه چایی و حس کنم که "این جا خونه ی ماست ، خونه ی خود خودمون" ...
Friday, September 7, 2007
این چند روزی خانه ی آقای ه این ها هستیم و من که این روزها نقاشی ام گرفته - نه مثل شاشم گرفته - حالا دیگر هیچ نمی توانم رنگ هایم را پهن کنم و هی بکشم و بکشم. امروز که جمعه باشد این آقای ه رفته به آفیس و من هم با پای گرفته از تولد دیشب این جا نشسته ام و به خودم امید می دهم که زودتر برگردد این بی نوای من. حکایت گرفتن پای بی صاحب مانده هم حکایتی است که گویی تنها چاره اش خوردن بتاکاربامول است.
بماند. مهم این است که عجالتا زنده ایم.
Tuesday, September 4, 2007

بعضی آهنگا مثل همین over my shoulder چه قدر خوبن . در صداها چیزی هست . در بعضی صداها چیزی هست که یه حسی می ده . یه حسی . خوشحالم که این جا هست . این جا که بنویسم چه قدر این پست صنم رو دوست داشتم و چه قدر دوست داشتم لحظاتی به جای آدم هایی باشم و یکی از اون ها صنم است . دوست دارم در مغزشون برم و بفهمم چه طور حس می کنند جهان پیرامونشون رو ، چه طور خسته و درمونده می شن ، چه طور عاشق می شن و چه طور لبشون رو می ذارن به لبه ی لیوان چای شون . زیاد نیستن این آدم ها برام اما هستن . این آدم ها یه نقاط قدرتمندی دارن که دوست دارم لمسش کنم .

پی نوشت. این آلبوم جدید Mika رو گوش کنید حتما . اسمش هست .Life in cartoon motion

sleuth
من به شدت مایلم این فیلم رو ببینم. اگه کسی نسخه ی درست و حسابی اش رو داره، خبر بده. فیلم نسخه ی جدید فیلمی به همین نام است که قبلا نقشی که الان جود لا بازی می کنه رو مایکل کین بازی کرده. در این نسخه هم بازنویسی فیلم نامه با هارولد پینتر بوده. چه دیدنی شود.

لایحه حمایت از خانواده
در این پستم یه لینکایی داده ام که بد نیست بخوانید.



Sunday, September 2, 2007
روزمره
1
تصمیم گرفته ام. از اول مهر شروع می کنم به درس خوندن واسه ی فوق لیسانس. دوست ندارم نقاشی بخونم و رشته ی هیجان انگیز دیگه ای هم نیست. پس شاید انتخاب اولم تصویرسازی باشه و بعدی انیمیشن. برام مهم نیست که کمتر از دو سال دیگه ایران هستیم. دوست دارم برم دانشگاه و در جو جوانی باشم. کلاس تایی چی رو هم به زودی شروع می کنم. کلاس زبان هم که بایده.
2
این قده کوچه مون قشنگ شده چند شبه. ریسه های رنگی رنگی و لامپای روشن. خیلی خوشگله ولی نمی فهمم الان که ساعت 12:16 نصفه شبه این چراغا واسه چی روشنه. شاید می ترسن آقا! بیاد و تاریک باشه و با کله بخوره زمین و بعد بزنه دک و پوز همشون رو خرد کنه. اسراف هم حدی داره ، نامردا!
3
حالا براتون بگم از کنسرت دیشب که هم چنان بهش که فکر می کنم تا ته یه جاییم آیش می گیره از 30 هزار تومن پول بلیطی که دادیم. رفتیم کنسرت گروه "تنبورنوازان شمس" یعنی گروه کیخسرو پورناظری. اول این که ساعت 8 قرار بود کنسرت شروع بشه ، 8:30 درها رو وا کردن و مردم تا یه ربع به 9 دیگه سرجاهاشون نشسته بودن و آقایون گه! اومدن روی سن و به جای این که عذرخواهی کنن از یه ساعت تاخیر ، با پررویی زائدالوصفی می گن تقصیر خودتون بود دیر اومدین تو سالن!!! آخ ، من و آقای ه رو می گی کارد می زدی خونمون درنمی اومد. بعد نکته ی بعد این که توی تبلیغاتشون به اسم این که رقص سماع دارن ملت رو خر کرده بودن و روی هم رفته کل سماعشون شد یه ربع بیست دقیقه. حالا بشنوید از نحوه ی چیدمان سالن. کنسرت در کاخ سعدآباد بود و زمین ناهموار. بعد فرض کنید که سه هزار نفری آدم رو چپونده بودن اون جا و اونی که ته بود هیچی نمی دید. یه تلویزیون هم نذاشته بودن که آدم درست ببینه داره چه اتفاقی می افته. البته گذاشته بودن ها فقط از نوع 18 اینچی اش! مردم هم صندلی به دست رفتن روی چمن های اطراف جلوس کردن که البته کار خوبی کردن.
موسیقی شون این قدر معمولی بود که افسوس می خوردی از اون همه حرصی که خوردی. آخرش هم قطعه "مستان سلامت می کنند" رو اجرا کردن که بسیار ضعیف و بد بود و ترجیح می دادم بشینم توی خونه و با آرامش سی دی اش رو گوش کنم.
حالا بگذریم از اون همه اط لاعاتی که ریخته بودن توی کاخ سعدآباد و با چه نگاهی چشم می دوختن به ساق پای زن ها. برای چی معلوم نبود!
تا به حال کنسرت به این بدی نرفته بودم و قسم خوردیم با آقای ه ، که دیگه هیچ وقت کنسرت این گروه بی فرهنگ رو نریم. رسما به شعورت توهین می کنن.
4
موهامو زدم. بچه ی تخس می خواین ببینین بیاین این جا!