از خونه ی خودمون می نویسم. اصلا راحت نیستم که برگشتم خونه. فکر می کردم توی خونه راحت تر باشم ولی این طور نیست. سوسک ها هم که یه هفته دوری من دیوونه شون کرده بود ، برای برگشتنم سر و دست شکوندن و کلی خجالتم دادن. واقعا زندگی قشنگیه!
به هرحال چاره ای نیست و هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. صدای فیلم هندی شبونه می آد و یه هفته ای بود که این عادت یه بند روشن بودن تلویزیون رو فراموش کرده بودم. مادرم رو دوست دارم اما دیگه دوست ندارم با او زندگی کنم. دوست دارم فضای خودم رو داشته باشم و بهش فکر کرده ام. مسئولیتش رو هم می پذیرم. زمانی که می خواستیم عقد کنیم ، خواهرم بهم گفت که آیا توانایی پذیرش مسئولیت زندگی مشترک رو داری و من گفتم آره و الان هم درست همین رو می گم. با این که هیچ وقت ازم خواسته نشده که کارهای خونه رو انجام بدم یا کسی مجبورم نکرده آشپزی کنم و از همه مهم تر کسی بهم یاد نداده مسئولیت اعمالم رو بپذیرم و بالغانه رفتار کنم ، اما توانایی انجام همه ی این کارها رو - کمابیش - خودم یاد گرفتم. بی این که خیلی کم بیارم در این یه هفته تونستم در یه خونه ی خالی بی وجود مادر و پدری ، خودم با آقای ه کارامونو هندل کنیم. سخت بود و اون مهمونی تولدی که واسه ی آقای ه گرفتم هم اگه بی کمک دوستام بود نشدنی می شد ، رو هم قابل قبول برگزار کردم - کردیم! - و خب همه چی خوب پیش رفت. می دونم که زندگی دونفره به این آسونی نیست و مشکلات مالی می تونه هرچی عشقه از یادت ببری ، اما تا این سختی ها رو تجربه نکنی بزرگ نمی شی و نمی فهمی چقدر می تونی تو این دنیای بزرگ دووم بیاری.
با وجود این که همه چی اون طوری نیست که می خوام اما خوشحالم.
پی نوشت بی ربط. چی شده همه دارن می رن؟ اگه می شه به ما دوتا جوون هم راهشو بگین : دی