آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Thursday, September 13, 2007
بال بزن پرنده ی احمق ...

به تمام این ها عادت کرده ام. به تمام این ردپاها که قبلن ها چه سنگینی می کردن روی قلبم. با صدا یا بی صدا. از کنارشون رد می شم. با روش خودم.

هی صدا می زنم توی دلم که بفهمه ولی نیست. همه جا پر از سکوته.

.

.

.

.

.

بال داشته باش. از روی همه ی آدم ها و وقایع پرواز کن و بخند. قهقهه بزن تا وقتی اون بالاها بشنونت. تو با این بال های بزرگ که هیچ ربطی به اون بال های خیالی که برای بستن دهن حوا واسش می کشیدی ، می تونی واقعن پرواز کنی. خسته شدی... از این همه حرف نگفته. از این همه خاطرات احمقانه که هنوز می گی شون تا عادی بشن و نمی شن و فقط چشات اشک آلود می شن و بعد به خودت می گی باید جلوی همه قوی باشی و آن قدر می خندی تا همه فکر کنن این ها اشک های خنده است نه گریه. نه دردی که هنوز هم هست ولی تو با لبخند تلخ از کنارش می گذری.

زندگی ارزش هیچی رو نداره. ارزش هیچی رو.

.

.

.

.

.

این موسیقی دردآور و نوستالژیک رو گوش می دم و این قدر جایی که می برتم ناشناس و دوره ، که بی خیال می شم به مخم فشار بیارم اون جا کجاست ...

Summer vine : youtube

Live video