آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Friday, August 10, 2007
یه روز مونده. فردا تموم می شه و خلاص می شیم از این همه دوندگی. لباسه قابل تحمل شده ولی من مثل سگ استرس دارم و مثل وقتایی شده ام که فرداش تو مدرسه امتحان داشتم. نگین جونم هم کلی مهربونی کرد و لباسشو داد بهم و خیلی از استرس لباس واسم کم شده. اصلا هم فک نمی کردم این شکلی باشه. کلی گوگولی بود.
دیشب هم چند باری مامانم اعصابمو بهم ریخت. اصلا متوجه نیست که شرایطم این روزا جوری نیست که انرژی یکی بدو کردن با او رو هم داشته باشم.
موهام رنگ زردک شده! نمی دونم حالا آرایشگر محترم چه بلایی سر صورتم می آره. شاید بهتر بود که من هم مثل همه ی دخترا می رفتم یه آرایشگاه و لباس حاضری می خریدم. چه می دونم. شاید اون طوری استرسم کمتر بود.
دلم می خواد فقط یه چند ساعت آروم و بی کابوس بخوابم و صبح که پاشم همه چی مثل قبل شده باشه.