آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Thursday, August 2, 2007
این روزای ما
دیروقته برای خوابیدن کسی که فردا صبح زود باید بدوئه مقوا بخره و بعد بره میدون ونک بده به کسی و بعدشم بره سهروردی آرایشگاه. خوابم می آد و نمی آد. دلشوره دارم. 10 روز دیگه جشنمونه و هنوز لباسم دوخته نیست. حتی برای پرو هم نرفته ام. مسئولیت طراحی کارتم خودم گردن گرفته ام و عصبی بودن این چند روزه ام رو انتقال می دم به آقای ه که خودش ذهنش درگیره مثل من. تازه امروز - یعنی دیروز - سالن رو اوکی کردیم و این یه بار گنده رو گذاشتیم زمین. مامانم هی غر می زنه سر چیزای الکی که مثلا چرا فلان چیز رو این قد خریدین و فلان کارو نکردین و چیزای مسخره. خانواده هامون اصلا درکمون نمی کنن. یه چیزی می گن و فرداش عوض می کنن حرفشونو یا می ذارن یه هفته مونده به جشن می گن. ما دو تا هم به خاطر وسواسمون تو هچل افتادیم. می تونم بگم همه ی کارا رو خودمون کردیم. نمی تونم بگم بد بود ولی گاهی احساس تنهایی می کردیم. تقصیر خودمونم بود البته.
فقط یه خوشحالی داریم دوتامون و اون اینه که با همیم. این قدر همو دوست داریم که این بارمونو سبک می کنه. فقط من گاهی داون می شم و یه کوچولو پاچه می گیرم و آقای ه هم به ندرت حرکات عجیب از خودش در می کنه!
اینا یه طرف و اتفاقایی که داره دوروبرمون می افته یه طرف. دیدن عکس محسن کرمی توی اون وضعیت وحشتناک خیلی حالمو بد کرد و بعد مثل یه بی شعور به آقای ه که خوشحال زنگ زده بود بهم و کلی در حال ذوق بود ، جریانشو گفتم و حالشو بد کردم. تا وقتی بخوابم خودمو فحش دادم.
جریانات روزنامه نگارا و اعدام آدمایی که معلوم نیست چند تا غیر اوباش لاشونه هم یه طرف.
حالا تنها خنده دار ماجرا اینه که مامان و باباها - بیشتر بیشتر مامانا - تو کف ان که ما چرا خیلی به هم نمی چسبیم. می فهمین که منظورمو. بیچاره ها خبر ندارن که ما واسه ی خونمون تو استرالیا از 4 ماه پیش نقشه کشیده بودیم. فکر کنم اگه قرار باشه یکی کلاس آموزشی بذاره ماییم نه اونا! کلا که ماجرای مضحکیه.