آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, August 19, 2007
دیروز بیشتر از هر روز دیگه ای دلم خواست که این جا نباشم ، توی خاک مادری. نه این که نتونم خودمو با محیط وفق بدم ، نه ، فقط دوست داشتم برم یه جایی که پیرهن سبزآبی خوشگلم رو پوشیده باشم و رنگ سفید تنم رو همه ببینن. احساس خوبیه. دستش رو گرفته باشم و باهاش شام بخورم. این از اونم بهتر. فقط همین.
.
دوست ندارم دیگه از عروسی و فامیل بازی بنویسم. خودم بیشتر نیاز دارم به حرف زدن های آروم و کوتاه توی این جا. خیلیا رو می شناسم که سالی ، ماهی یه پست می نویسن و وبلاگشون دغدغه شون نیست اما واسه من این جا مثل همون طاقچه ی مقدسیه که آدم می ره توش دعا می کنه ، با خودش خلوت می کنه ولی خب همه هم می بیننش ولی صاحبش که نمی شن. این صفحه رو خیلی دوست دارم.
.
دلم دریا می خواد ...