آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Tuesday, August 14, 2007
داستان کم ماجرای عروسی ما!

اگه بخوام از اولش شروع کنم فک کنم پسته خیلی گنده بشه.
شب عروسی با آقای ه فرار کردیم خونه این خانومه ی مهربون که اگه نبود ما اون شب پدرمون درمی اومد و فرداش هم. نشستیم و شراب خوردیم و کلی غر زدیم. ساعت دو شب بود که خوابیدیم. صبح ساعت پنج که ساعت موبایل زنگ زد صدای یه پرنده ای می اومد و گنجیشکا روی شاخه های جلوی پنجره ی اتاق جیک جیک می کردن و این یعنی روز خوب شروع می شد اما آخرشو خدا می دونست.
با سرعت جت رفتیم بازار گل و کلی گل خریدیم واسه سفره ی عقد و استفاده های پیش بینی نشده. بدو رفتیم گل ها رو گذاشتیم خونه ی آقای ه اینا توی آب و یه چایی خوردیم و آقای ه به برادراش گفت که چی کارا کنن و اومدیم به سمت خونه ی خانوم مهربونه بیرون ، در حالی که دو عدد بربری تازه خریده بودیم و من همه اش تو فکر خوردن خامه و شکلات صبحونه هه بودم! صبحونه رو خوردیم و خانوم مهربونه من رو رسوند آرایشگاه واسه ی این که مانیکور کنم و من هم فقط یه مانیکور و فرنچ کردم. بعد خانوم مهربونه اومد دنبالم و اومدیم خونه و آقای ه ماشین رو برداشت و رفت یه جایی و ما هم اختلاط کردیم و سه ربعی خوابیدیم تا میثم اومد. میثم قرار بود میک آپم کنه و خیلی خوب این کارو کرد و شبیه سرندی پیتی شدم و خارشوهر و بچه مون هم اولاش رسیدن البته بعد ناهار خوردن ما.
من شدم سرندی پیتی دهه ی شصتی با موهای مش زرد چندش و آقای ه اومد و از دیدنم کلی تعجب کرد. جالب این بود که باد وزیدن گرفت و بارون بارید و خب الهه ی باد که من باشم داشتم عروسی می کردم و تازه من و آقای ه حتما کلی ته دیگ خورده بودیم.
با ماشین گل زده ای که باد گلاشو داغون کرده بود ، رفتیم یه پارکی و کلی عکس ضایع گرفتیم و خارشوهر هم باهامون خشونت کرد که ما منگل ها پزای خوب بگیریم و مثل چوب خشک وای نایستیم. بعدش راه افتادیم و رفتیم سمت سالن. عین عروسی های دیگه بود. نقل پاشیدن سرمون و تحویلمون گرفتن و نشوندنمون بالای مجلس و هی واسمون رقصیدن. ما هم که اساتید مسلم رقص نابود شدیم و کلی ضایع گردیدیم. خواهر این خانومه و خانوم مهربونه هم کلی رقاصن. هر کی عروسی داره خبر بده بفرستیمشون وسط! دیگه این که اون کاری که نباید شد و مثل ضایعا هی گفتن عروس رفته گل بچینه و عروس رفته گلاب بیاره و منم زودی گفتم بله بعد اصلاحش کردم و از بزرگترا اجازه گرفتم! خیلی ضایع بود!
دیگه این که یه توصیه می کنم که دوستاتونو تا می تونین تو عروسی تون دعوت کنین. سنگ تموم می ذارن و کلی از استرس درتون می آرن. نون سنگک و پنیر سفره رو هم بدین بهشون تهشو دربیارن!
شب هم که آخرش رفتیم بیرون تالار و من داشتم از بی سیگاری می مردم و با آقای ه فرار کردیم و همه رو قال گذاشتیم و فقط یه ماشین دوستامون تونستن تعقیبمون کنن و منم سیگار به دست ، دستمو از ماشین بیرون آورده بودم و شادی می کردم و خودمم واسه خودمون بوق زدم. یه میوه فروش دوره گرد هم ذوق مرگ شد از دیدن عروس سیگاری! بعدش هم رفتیم خونه ی آقای ه اینا و کلی خسته و نابود بعد یه ساعتی فرار کردیم تو تخت و سه سوت خوابیدیم.
فقط یه چیزی تو دلم موند و این بود که دوست داشتم برم تو مردونه و یه قری با دوستای پسرمون بدم که اگه این کارو می کردم قیمه قیمه می شدم. و این که عروسا واسه ی باحالی هم که شده برین رانندگی یاد بگیرین و بشینین پشت رل و سیگار بکشین در هیئت عروس و کلی حالشو ببرین.
عکسا هم هنوز به دستمون نرسیده وگرنه یکی دوتاشو می ذاشتم. این جا یکیشو می تونین ببینین.
از خانوم مهربونه و خارشوهرم قد یه دنیا ممنونیم. آزاده جونم خیلی خوشگل بود سفره مون. مرسی. وجود بچه مونم کلی مایه ی دلگرمی بود.
همه تونو کلی کلی دوست دارم.