دلتنگم
دلم چیزهایی می خواد که نمی دونم چی اند
دوست داشتم وقتی خانومه که اسمشو یادم نیست زنگ زده بود ، تو سرم این فکر نچرخه که بیست و دوم تا دوم ، ده روز ، زمان طولانی است برای جدا شدن از دنیا و سیگار نکشیدن.
تموم بشه زودتر همه ی این ها
تحملم رو دارم از دست می دم
سفر بریم و حال کنیم ، یعنی کی؟ کی می شه؟
خانوم مهربون گم شده و تلفنش جواب نمی ده و من نگرانم همه اش
آخ آخ ، چقدر دلم یه آتلیه ی نوگیر می خواد که طراحی ها گنده کنم و خودمو غرق کنم تو کاغذها و بوم ها و رنگ ها و بوها
خوش بینی ام داره کمرنگ می شه
قضاوت ها حالم رو بد می کنه. بسه دیگه لطفا.