آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Thursday, August 9, 2007
چیزهای کوچک بزرگ
دلتنگم
دلم چیزهایی می خواد که نمی دونم چی اند
دوست داشتم وقتی خانومه که اسمشو یادم نیست زنگ زده بود ، تو سرم این فکر نچرخه که بیست و دوم تا دوم ، ده روز ، زمان طولانی است برای جدا شدن از دنیا و سیگار نکشیدن.
تموم بشه زودتر همه ی این ها
تحملم رو دارم از دست می دم
سفر بریم و حال کنیم ، یعنی کی؟ کی می شه؟
خانوم مهربون گم شده و تلفنش جواب نمی ده و من نگرانم همه اش
آخ آخ ، چقدر دلم یه آتلیه ی نوگیر می خواد که طراحی ها گنده کنم و خودمو غرق کنم تو کاغذها و بوم ها و رنگ ها و بوها
خوش بینی ام داره کمرنگ می شه
قضاوت ها حالم رو بد می کنه. بسه دیگه لطفا.