آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Monday, May 7, 2007
سفرنامه ، از نوعی دیگر ...
درد کشیدم. سفر دردناک بود و زیبا و عجیب. بودن میان مردمی که تفکراتشان برای تو آن چنان دور است که آزار می بینی. مردمی که خودشان اولین قربانی افکار سنگی هستند که بهشان حقنه کرده اند به نام های گوناگون. این مردم را به گونه ای دیگر در فرهنگ مضحکه ی ایرانی می شناسیم. لرها را می گویم. اما آنان متعصب ترین مردمانی بودند که تا به حال دیده ام. بسیار سخت و اعتماد نمی کنند و مهمان نواز هم نیستند. آنان ، همین ها که اینک در شهرها اسکان یافته اند ، مردمی بودند در چادرهاشان با کودکان و زنان و مردان و اسب ها و تفنگ هایشان و کوچ نشینی و قبیله وار بودن را می توانی ببینی و شهرنشینی و مدنیت همان قدر برایشان غریب است که من و همسفرانم. آنان به غریبه ها نگاهی دارند آکنده از تعجب و بدبینی و این شاید از همان فرهنگ قبیله ای باشد که از نیاکانشان باقی مانده در این سرزمین.
از طرفی خسته ام و از طرف دیگر آن همه زیبایی روحم را سبک کرده. خسته ی آن همه فاصله و ناامنی چشمهایشان و سبکی روحم در آن دشت پر از لاله ها و آن آب های روان فراوان چه متناقض است.
کودک می پرسد این دختران چرا اینجا آمده اند. همسفری می گوید رو به من که از خودشان بپرس و من جوابش می دهم آمده ایم ده شما را ببینیم. می گوید نه ، این همه دختر چرا این جا آمده اید و گره ابروانش را چه آشنا می بینم و می فهمم ردپای گنگ پدرانش را که چه آرام آرام دارد در او پر رنگ می شود و چه اخمی دارد به دختران خندان شادی که دوربین به گردن با پسران نامحرم گفتگو می کنند. می خواهم عکسی از او بگیرم با صبر که شاید کمی اخمش را باز کند.
دلم عجیب گرفته است. از دیدن سرزمینم که چه قدر پربار است و این همه خاک حاصل خیز و مردمی که روی این گنج نان خشک و آب سق می زنند و سرزمینشان را که به یغما برده اند هیچ ، فرهنگشان را هم ازشان گرفته اند و یله ، رهایشان کرده اند که عاصی با سنگ و چوب به جان هم بیفتند بر سر دیده شدن چند تار موی زنی در عروسی ، آن هم به سهو.
گریستن دارد حال مردمی که کودکانشان به مدرسه ی شبانه روزی می روند و مردان عوام فریب لباسشان را به تن می کنند ، وام های سه میلیونی می دهند ، بلکه رای جمع کنند برای دور بعد انتخاباتی شان.
خسته ام و سرخورده. با این نوشتن ها که مخاطبشان آدم هایی اند چون خودم ، حس کسی را دارم که آب در هاون می کوبد یا بدتر از آن هوا را. انتظار هیچ را می کشم و آن دورها مردمانی هستند با کودکانی که آن قدر سوتغذیه دارند که روپوش مدرسه شان به تنشان گریه می کند و ماه هاست رنگ گوشت را سر سفره شان ندیده اند. شاید آن همه فیلمی که از این فقرها ساخته اند و "گداگرافی" نامش نهاده اند ، تلخ است اما حقیقت است و تلخ آن است که این حقیقت انکارنشدنی را غریبه ها روی پرده های عریض به تماشا بنشینند و آقایان خارج نشین از سر شکم سیری مردم را به انقلاب دعوت کنند. مردم گرسنه ای که نای داد زدن به سر خودشان را دارند و بس و چنان بیمار شده اند که سبزی آن کوه ها هم دردشان را تسکین نمی دهد.
این جا چهارمحال و بختیاری است. محروم ترین استان کشورمان. کوهرنگش که آب معدنی اش را می نوشی ، مردمش شغل درست و حسابی ندارند و بدتر از آن نماینده ای هم در مجلس ملت ندارند که کمکشان کند مجوز آن حوض کوچک پرورش ماهی را بگیرند ، که شاید کمی حال و روز بچه هایشان بهتر شود.
من به وضوحی دردناک جهل را درک کردم و فقر را و ظلمی را که به آدم هایی رفته بود که بر حسب اتفاق می توانستند در اتوبوس ما باشند ، من باشند ...