از سفر برگشتم.
زیبایی غریبی دیدم با مردمانی بسیار غریب تر. همه اش این چند روز از خودم می پرسم که آیا فقر دلیل فقر فرهنگی است یا بالعکس.
زندگی در تهران شبیه به دروغ بزرگی است و ما عین کبک هایی که سر در برف فرو کرده ایم و نالانیم از حقوق ثانویه امون. مردمی دیدم که نان خشک و آب قوت روزانه اشون بود و خانه هایی نیمه خرابه و هیچ شغلی نبود و هیچ فرهنگی که لمسش کنی. این مردم نه تنها نان ندارند و رنگ گوشت رو از یاد برده اند که بدتر از همه قربانی تعصبی هستند که هزار بار از فقرشان دردناک تر است و چه بهره ای می برند از تزریق بیشتر این جهل ، آنانی که باید ببرند.
بعدا بیشتر می نویسم. سرم درد می کنه و هم چنان در حال سرگیجه ی ناشی از 12 ساعت در اتوبوس بودنم.