آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, May 13, 2007
بیدارم. هنوز بیدارم.
همان طور شده ام که خودم برایش اسمی گذاشته ام " بازگشت" ، که شاید بازگشت باشد به جهنمی که همیشه از آن فرار کرده ام. این ها ظاهر است ، آن توتر چیزهایی هست حتما. چیزهایی که نمی توانم بشکافمشان و مواجهشان بشوم ، که خوب می دانی خیلی سخت است. شاید هم نمی دانی. اما فکر می کنم خوب می دانی چه می گویم.
ترسی هست همیشگی با من ، اضطرابی که رهایم نمی کند ، شاید لحظاتی نباشد و حتی در آن بستر آراممان هم دیده ای که خواب ندارم و می پرم به صدای بال پشه ای. نمی دانم ، شاید همه ی سال های گذشته و همه ی زندگی ام این ترس ها را تلنبار کرده اند روی شانه های لاغرم. و مادرم که خوب می دانم بخش پررنگ تری در این قصه دارد ...
نمی بینم تهشان را. نمی بینم چرا تا در خودم فرو می روم قوز می کنم. نمی دانم چرا همیشه در لحظات نباید ، خودش را بیرون می کند از روحم که شاید دلیل همه ی نجنگیدن ها و عقب نشستن ها و مایوس شدن های ناگهانی ام هم همین باشد. و دلیل این که من الان در واشنگتن نیستم کنار تابلوام.
روانشناسم دیگر کاری نمی تواند بکند. فکر می کنم نمی دانی چرا. شاید چون دیگر احساس کیس بودنش را ندارم و آخرین بار که جلویش نشستم احساس تمامم این بود که سعی دارد 45 دقیقه حرف بزند تا اسکناس بگیرد. و این که دیگر اعتماد قلبی که باید را به او ندارم به خصوص بعد از آن اتفاق. او دیگر نمی تواند کمکم کند. فکر می کنم خودم باید کاری کنم ، همان که تو گفتی.
امشب من ترسیده بودم و چه قدر ضعیف بودم و لحظاتی بعد بدم می آید از این همه ضعفم. دلم می خواهد زمان را به عقب برگردانم و نترسم ، ضعیف نباشم و بارت را از دوشت بردارم کمی. مبادا فکر کنی گله می کنم ، آرزو می کنم و بس.
دلم تنگ شده برای دیدن طلوع اما خوابم می آید و چه قدر دوست دارم بنشینم روی پله ها زیر سایه ی برگ های درخت توت و یادم برود همه ی چیزهای دردناک که اصلا نمی دانم کجای روحم لانه کرده. دلم می خواهد این همه خسته و ترسیده نباشم.

عزیزترینم ، انگار زندگی آن قدرها هم زیبا نیست که همه می گویند ، فراموشم شده بود ...
ببخش اگر رنجیده ات کردم. قصدم این نبود.