آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Thursday, January 31, 2008
کثافت

آفرین

صد مرحبا

ماهنامه ی زنان هم لغو مجوز شد. به این می گند دیکتاتوری؟ این حرف ها – سیاه نمایی وضعیت زنان- خیلی آدم را یاد 1978 می اندازد. آدم ها همه باید مثل میرا بروند و یه لبخند خوشگل بچسبانند روی لب هاشان و اصلا هم یادشان نیاید توی چه کثافتی دارند وول می خورند.

یک روزنه ی کوچک را هم تاب نمی آرند. یک مجله که خوانندگانش از هزار نفر بیشتر نیستند کلا.

........................................................

عاشق این مملکتید. پس عاشق سانسورید. عاشق اعدامید. عاشق آن هایی که زنانشون را کتک می زنند. عاشق فا ح شه کش ها. عاشق کثافت ، کثافت ها ... به هرحال باید یک جوری به وطن افتخار کرد یا نه؟ آیا دولت یک کشور آینه ی مردم آن نیست؟ ناسیونالیست ها ، به این فکر کنید که وقتی اسم فرانسه را می برید یاد سارکوزی هم می افتید. با انگلستان یاد بلر. با آمریکا بوش. همین.


شاید "افرا یا روز می گذرد" از دیدگاه تئاتری اثر موفقی نبود و بیضایی تکرار مکررات کرده بود اما یک چیزش حقیقت محض است. ما همان مردمی هستیم که روزی کلاه به احترام هم از سر برمی داریم و عاشق شیفته ی هم می شویم و فردا او را هو می کنیم ...

Tuesday, January 29, 2008
من اشتباه کردم. رضا قاسمی شبیه هیچ کس نمی نویسد با این نثر تر و تمیز که معلوم است کلی برایش جان کنده. وردی که بره ها می خوانند را می گویم. شاید همنوایی داستان تر بود و عنصر روایتی اش قوی تر اما این کتاب عجب کتابی بود. خوشم آمد خیلی.
امیدوارم آقای قاسمی مرا ببخشد از آن تحلیل عجولانه ی چند پست قبل.


دوست داشتم می توانستم مثل قاسمی بنویسم. حسودیم شد.
Sunday, January 27, 2008
ب ر ف
امشب رفتیم روی برف ها راه رفتیم. دینگ دینگ می درخشیدن زیر پاهامون. ردپای خرس هم دیدیم! برف نوعی عایق صوتی است چون هر وقت برف می آد سکوت خاصی رو حس می کنی. انگاری همه نفس هاشون رو حبس کرده ان تو سینه شون. قرچ قرچ صدا داد زیر پامون. دو تا سیگار کشیدیم و برگشتیم خونه مون.
.................








تویی که کامنت می ذاری به اسم رضا قاسمی ، باید بهت خاطرنشان کنم آی پی ات از ایرانه و من اینو متوجه می شوم پس سعی نکن اصرار کنی تو پاریس زندگی می کنی و رضا قاسمی هستی ، ابله.
Wednesday, January 23, 2008
knock!

نمی دونم عباس معروفی شبیه قاسمی می نویسه یا رضا قاسمی شبیه معروفی. فکر کنم دومی محتمل تره وقتی سمفونی مردگان و سال بلوا هست.

فریدون سه پسر داشت اعماق روانم رو خط خطی کرد. این قدر اذیتم کرد که یه قطره اشک هم نریختم. موقع خواندن آن ورق های A4 به این فکر می کردم که اگر تونسته بود مجوز بگیره و نشر ققنوس چاپش کرده بود ، الان یه کتاب خوشگل و تر و تمیز بود که مجبور نبودم واسه ی به هم خوردن صفحه هاش کف آشپزخونه پهن بشم و هی فرت و فرت سیگار بکشم.

خیلی دلم خواست واسش روی جلد طراحی کنم.

پی نوشت. آقای معروفی پس از حذف کامل متن این پی نوشت فهمیدم همین جمله کفایت می کند : امیدوارم همیشه رمان خوب بنویسید.

Sunday, January 20, 2008

امروز خوشحال از این که بالاخره بعد از یه هفته ، ده روز جاروبرقی مون درست شده ، دست به کار تمیز کردن خانه شدیم. فقط به اندازه ی اتاق خواب و یک پنجم نشیمن و زیر کابینت های آشپزخانه و جلوی در ورودی طول کشید! کمی خیط شدیم. ولی با تمام این ها باز هم خانه خیلی بهتر از قبل شده!

....................................................

آشپزی هنر مخلوط کردن مواد است. چیزی است شبیه انتخاب ، مخلوط کردن رنگ ها و ساختن یک کمپوزیسیون خوب. دلم برای همه ی اون هایی که فکر می کنند این کار خارق العاده عمل چرتی است می سوزه.

..................................................

کسی یک مالش دهنده! ی حرفه ای که بتونه درد شانه ها و گردن من رو حل کنه می شناسه؟

Wednesday, January 16, 2008
این بار هورمون ها زیادی دارند کار می کنند. می توانم ساعت ها گریه کنم. پست می نویسم و یک چشمم هم به لبه ی پنجره است ، پرنده ها را می پایم برای خوردن خرده های خیس نان. تا این لحظه تنها یک کلاغ علاقه نشان داد اما لب نزده پرواز کرد و رفت. قبلش مرا هم بررسی اجمالی کرد.
...........................................
عذابش می دهم. خودم را نمی بخشم. اما چه کار باید بکنم؟ یک شبه به وجود نیامده که یک لحظه ای از بین برود.
جواب نمی خواهم ...
Monday, January 14, 2008
سرد شدن هوا باعث شده من بی حس بشوم برای حتی برداشتن گوشی تلفن. خانه مان به دلیل قدیمی بودن سیستم گرمایشی اش سرد است و هیتر برقی هم کفاف این حد از سرما را نمی دهد. کرسی مان هم از دیشب دیگر روشن نشد. الان دست هایم یخ زده. مثل فیلم های روسی شده ام که طرف نویسنده ی فقیری است که موقع تایپ دستش رو ها می کند!!!

در حال عشقبازی! با "مستطاب آشپزی" هستم. کتابی است بی نهایت جذاب برای اون هایی که آشپزی رو دوست دارند. نجف دریابندری در این کتاب این قدر خوب حق مطلب رو ادا کرده که حتی به رزا منتظمی هم توصیه می شود این کتاب رو مطالعه کند!!!

این کتاب با همت و یاری دوستانم ، آزاده ، الدوز ، نگار ، صبا و فرزانه فراهم آمده است که همین جا روی همشون رو می بوسم.

کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز. نجف دریابندری. انتشارات کارنامه. 39000 تومان ( چاپ دوازدهم. اگر اشتباه نکنم )

7:50 PM
نهم جانویه!

قبل از این که صفحه ی ورد رو وا کنم هزار تا چیز تو مخمه که می خوام بنویسم ولی تا ورد وا می شه ، هی دور و برمو نگاه می کنم مثل بچه ای که جیشش داره می ریزه و نمی دونه چی کار کنه ...

1:46 PM
دهم جانویه!!

The apartment , Rosemary's baby , Vivre sa vie , Everything you always wanted to know about sex but were afraid ask , La haine , Gloomy Sunday , Callas forever ,Confessions of a dangerous mind , The lost weekend , The full monty , Midaq alley , Shinobi , Damage , The lives of others , Schindler's list , The science of sleep , Ratatoille , God city , Underground , Midnight express , chocolate


Tuesday, January 8, 2008
همه چیز یکنواخت است...
Monday, January 7, 2008

قضاوت کردن کار بسیار ابلهانه ای است. از دوستم معذرت می خوام. باز هم.

…………………………….

موضوع این جاست که واسه ی من همه چی قاطی پاطی شده و من واقعا به این دارم می رسم که نکنه "نمی تونم" من شبیه به "نمی خوام" ه. شاید هست. شاید شبیه دختر لجبازا شده ام.

…………………………….

اعتراف می کنم دوستای خودمو از دوستای آقای ه بیشتر دوست دارم. البته طبیعیه. دوستای مشترک اما تو این دو دسته نیستن.

ضمنا دوستای من هیچم لوس نیستن!!!

……………………………

آدم برفی نساختن با من. نامردا.

فقط کاش یه برف دیگه بیاد. خدایا لطفا این قدر خشک هم نباشه که نشه گوله اش کرد. یه برف مناسب یه آدم برفی خیلی گنده.

Sunday, January 6, 2008
ناراحت نشدم. اصلا. فقط متعجب شدم. همراه با تاسف. یاد تک تک کلماتم افتادم و جواب هایی که شنیدم و دروغ گنده ای که داشت وول می خورد تو هوا. گوشی اشو زده بود رو آیفون. خنده ها برای همین بود.
برای همه ی روزهای دوستی مون متاسفم اگه درست فکر کرده باشم. لحظه هایی که تلف کردیم همگی با هم ...
زنده ام. احتمالا سالم هم. ذهنم درگیره و علاقه ی چندانی به نوشتن ندارم. فیلم می بینم زیاد. حال ندارم بنویسم چی. کتابی که دارم می خونم "فرار" آلیس مونرو ست که امشب شروعش کرده ام. حالم خوبه.