tag:blogger.com,1999:blog-10640322078270744492024-03-13T12:39:24.097+03:30آذرستانUnknownnoreply@blogger.comBlogger477125tag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-66022464653328991212009-08-30T10:11:00.003+04:302009-08-30T12:12:59.420+04:30هزارمین پست - وبلاگ تازه منمن به دلیل فیل.تر شدن دیگر این جا نخواهم نوشت<br />لطفا اگر دوست دارید نوشته های مرا بخوانید به آدرس زیر بروید<br /><a href="http://abortion-in-public.blogspot.com/">http://abortion-in-public.blogspot.com/</a><br />فید (خوراک) وبلاگ جدید هم این آدرس است<br /><a href="http://abortion-in-public.blogspot.com/feeds/posts/default">http://abortion-in-public.blogspot.com/feeds/posts/default</a>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-72225132448093910882009-06-22T02:30:00.004+04:302009-06-22T02:39:24.154+04:30روزهای بد<div style="text-align: right;">لائوتسه می گوید اداره کردن یک مملکت به ظرافت کباب کردن یک ماهی کوچک روی آتش است.<br />من این چند روز مبهوت نگاه می کنم به ماهی ئ که از آتش سیاه شده و کسی نیست که این آتش نادانی را خاموش کند.<br />........................<br />اینترنت شده وسیله ای برای فهمیدن دقیق تر بلایی که دارد به سرمان می آید. اصلا حس نوشتن ندارم در این روزهای وحشتناک. از این سکوتی که امشب از خیابان ها می آید هیچ خوشم نمی آید. فردا چند نفر قرار است روی این آسفالت های داغ را سرخ کنند؟ این سئوالی است که مدام در سرم می چرخد. این ها چه طور می توانند آدم بکشند؟ چطور؟ آدم عادی مگر می تواند اسلحه دستش بگیرد و توی سینه ی همشهری اش شلیک کند؟ به خدا که نمی تواند.<br />دارم خفه می شوم...<br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-64025308925742435622009-05-28T14:58:00.002+04:302009-05-28T15:07:11.255+04:30پس از گذشت یکی دو ماهی امروز به صرافت افتادم با وجود فیلتر بودن و اینترنت نداشتن، با لب تاپ جناب آقای ه وصل شوم و ببلاگم! کاملا از فضای نوشتن برای دیگران دور شده ام. چند روز یک بار در دفتر و ورق های پراکنده ام می نویسم و این طوری منفجر نمی شوم از ننوشتن. شاید که حتی درستش این باشد. باز هم خواهم نوشت ولی تا مدتی کم. <div>یک چیزی بنویسم و تمام کنم.</div><div> لطفا رای بدهید و خودتان را ان نکنید.</div><div>با تشکر و امتنان</div><div>آذر </div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-49494556416998423342009-03-22T15:27:00.003+04:302009-03-22T15:48:20.800+04:30استانبول/ روز آخر<div style="text-align: right;">امروز آخرین روز بودنمان در استانبول است.باران می بارد وما هنوز قصد نکرده ایم از خانه بیرون برویم. در واقع من دچار نوعی افسردگی پنهان شده ام چون دلم نمی خواهد به تهران برگردم. با این که در این شهر برای مستراح هم 50 قروش می گیرند و کلن برای کسی که ساکن این جاست و می خواهد این جا زندگی کند، زندگی گران است ولی با تمام این اوصاف زندگی به سبک این جا را بسیار به زندگی در تهران ترجیح می دهم.<br />استانبول فضای آرام تری به نسبت تهران دارد و مهاجم نیست. مردم بی استرس اند و آن فضای قضاوت کننده ی مداوم ایرانی این جا وجود ندارد، حداقل نه به شدت تهران. حتی این جا حیوانات هم بی دغدغه اند و از عابران ترسی ندارند. شهر پر ازگربه وکبوترهای نترس است.<br />تجربه ی بی حجاب بودن خودش خاص ترین تجربه ام در این سفر است. این که نگرانی نداری از پوشیدن هر لباسی و با این که هوا به نظرمن سرد است، هر کس آن طور که میلش می کشد لباس به تن می کند. مردم اکثرا خوش لباسند ومی تواند دلیلش ارزانی لباس باشد.<br />در هرمیدانی می توانی ساندویچ کوچک یک لیری بخوری و برای همه جور ذائقه ای غذا هست. البته چلوکباب نیست و این نقطه ضعف چشم گیری است!<br />سیستم حمل ونقل شهری بسیار متنوع است. اتوبوس، مینی بوس، تاکسی که خیلی آدم ها سوارش نمی شوند، متروی روی زمین،متروی زیر زمین و تراموا. یک اتوبوس دریایی هم دارند برای رفت و آمد بین دو بخش اروپایی و آسیایی.<br />در این یک هفته فهمیدم این طرز زندگی به مذاقم سازگار است و ترسم از رفتن از ایران ریخت. البته شاید هم زمان برای قضاوت کوتاه باشد ولی هفت روز بسیار خوبی را گذراندم آن قدر که دارم به زندگی، هرچندموقت، در این جا هم فکر می کنم.<br /><br /><br />سال نوی همه مبارک باشد. شروع این سال گاو برای ما که خوش یمن بود، امیدوارم تا پایان هم همین طور باشد.<br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-44159220243194999062009-03-18T21:25:00.002+03:302009-03-18T21:35:05.019+03:30استانبول/ روز دوم<div style="text-align: right;">استانبول جدا شهرمتفاوتی با تهران است. با این که این ها هم مسلمانند ولی لاییک بودنشان در لحظه لحظه ی زندگی شان پیداست. آدم ها یک سری زن ها محجبه اند و یک سری شان بی حجاب. کسی به کسی کاری ندارد البته در ظاهر وخب همین برای من که مدت کوتاهی اینجا هستم کافی است. فردا که احتمالا باران خواهد آمد می رویم به <a href="www.istanbulmodern.org/en/f_index.html">موزه ی هنرمدرن استانبول</a> که خودم کشفش کرده ام. دو روز قبل را همه خرید کردیم و حالش را بردیم، اجناس ارزان و متنوع. یک بهشت واقعی برای دوستداران خرید.<br />عید همه مبارک و امیدوارم همه ی امسال بریم استانبول و برگردیم.<br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-18439909420278068122009-03-16T23:34:00.002+03:302009-03-16T23:45:27.528+03:30استانبول/ روز اول<div style="text-align: right;">ما الان در استانبول می باشیم. این جا شهر خوشگلی هاست. کلی داریم لذت می بریم. سوسیس هیجان انگیز می خوریم 1000 تومن و بلوز گرم کلاه دار می خریم6000 تومن. این جا هیچ گشت ارشادی نیست و هیچ کس به ریختت گیر نمی دهد. تجربه ی عجیبی می باشد که این قدر به من حال داده که دوست دارم همین جا بمانم. فضای انتخاباتی شان هم کلی با ایران فرق دارد.ماشینها در خیابان ها راه می روند وموسیقی شاد برای کاندیداها پخش می نمایندو هیچ کس گیری نمی دهد. در میدان جمهوریتشان انتخابات را با تمام بدنت حس می کنی. زبانشان را هم می شود زودی یاد گرفت. البته شاید برای من آذری نسب ساده باشد. این جا استانبول است. دنگ دنگ. در خیابان بی هیچ نگرانی سیگارمی کشیم و مردم زنده اند، شهر زنده است، همه بی استرس اند.<br />6 روز دیگر این جاییم. جای همه ی شهر من خالی...<br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-90192324691751247862009-02-26T02:48:00.003+03:302009-02-26T03:03:16.576+03:30به به چه عجبم از این ورهاها<div style="text-align: right;">الان که ساعت ده دقیقه به سه صبح می باشد من یک ماه و چهارده روز است که نه پست نوشته ام و شاید دو بار از یک اینترنت کتابخانه ای ای میل چک کرده ام. نه این که مثلا قهرمانانه سعی در ترک اینترنت داشته بوده باشم نه اصلا! هذا و کلا! دلیل ساده اش این بود که پول تلفن را ندادیم و تلفن خانه یک طرفه شد و بعد هم من کار پیدا کردم و سرم گرم شد به زندگی روزمره و تلفن همچنان یک طرفه بود. دو روز پیش هم که رفتم از یک طرفگی درش آوردم سعی کردم به اینترنت وصل شوم و بس که سرعتش پایین بود و صفحه ها لود نمی شد با حرص بی خیالش شدم. همین شد که این یک ماه و نیم بی اینترنتی بی دردسر سپری شد... اما امروز نشستم و تمام شرهای ریدر را خواندم البته بامزه هایش را و بقیه را با آسودگی مارک آل رید کردم و بی خیال شدم و الان کلی خوشحالم که 3 تا مطلب مانده درونش!<br />نکته ی بعد که با ید حتما بگویم این است که من الان یک آدم کاملا کاملن بی خبر از جهانم و از این بابت خیلی هم راضی می باشم چون که اعصابم راحت است و هی حرص نمی خورم از دست احمق هایی که هی کارهای تخمی می کنند و می رینند در جهان و ایران و بقیه ی جاها. تازه به علت کار کردن خیلی هم خوشحالم که چون کلی حالم خوب شده و احساس مفید بودن ویژه ای هم می کنم.<br />اما این فیس بوک آقا چه حالی می دهد. بازش گذاشته اند که سر همه مان را گرم کنند و برینند در انتخابات و بعدن بیایند توپ فیلترش کنند و برینند به اعصاب ماها. حالا ببینید کی گفتم.<br />آرایشگر خانممان هم جمع کرده رفته. شماهایی که دوست دارید طرف بی دغدغه قیچی بزند به موهایتان و حرص هم نخورد و تازه تشویقتان هم بکند از این خانم های سلمونی یکی را به من نشان می دهید بروم این موهای لامصبم را کوتاه کنم؟<br />ضمنا چرا کفش خوشگل و راحت و نسبتا ارزان به تخم ملخ خوردگی دچار گردیده است؟؟؟<br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-50835940105704919662009-01-12T00:21:00.002+03:302009-01-12T00:31:58.360+03:30<div style="text-align: right;">دسپرد هوز وایفز می بینیم و شام نان و پنیر می خوریم.<br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-50816810742398902302009-01-08T20:34:00.001+03:302009-01-08T21:03:35.549+03:30پاستا با گوشت آغشته به خامه و خردل<div style="text-align: right;">امروز غذایی پختم که خیلی هیجان انگیز نبود، آن قدر که نینا با مرغ پخته بودش. اگر خواستید بپزیدش توصیه ام استفاده از مرغ است البته که در دستور تهیه ی اصلی با گوشت گوساله طبخ شده بود و اشکالش این بود که گوشت گوساله به نرمی و تردی گوشت مرغ نمی شود. بستگی دارد به ذائقه تان.<br /><br /><br />1.<span style="font-weight: bold;"> مرغ یا گوشت گوساله</span> - تقریبا یک سینه ی مرغ برای 6 نفر کافی است و حدودا 20 قطعه ی گوشت خرد شده ی کمی کوچک برای همان تعداد<br />2.<span style="font-weight: bold;"> پیاز</span> تفت داده شده ی طلایی رنگ<br />3. حدود یک قاشق غذاخوری یا کمی کمتر <span style="font-weight: bold;">سس خردل</span><br />4. دو قاشق غذاخوری <span style="font-weight: bold;">خامه<br /></span>5.<span style="font-weight: bold;"> سیر</span> یک حبه که با پیاز تفت داده شود<br />6. <span style="font-weight: bold;">روغن زیتون</span> برای تفت دادن پیاز و سیر<br />7. <span style="font-weight: bold;">ماکارونی</span> دراز! یا شکل دار<br />8.<span style="font-weight: bold;"> آردسفید</span><br /><br /><br />پیاز و سیر را در روغن زیتون تفت می دهیم و کنار می گذاریم. گوشت را دراز دراز می بریم و تکه ها را در آرد می غلطانیم که به دست نچسبد بعد در همان روغنی که پیاز را در آن تفت دادیم سرخ می کنیم. وقتی که خوب دو روی گوشت سرخ شد (برای مرغ زمان کمتری برای تفت و پخته شدن لازم است) پیاز و سیر را در ماهیتابه می ریزیم و خامه و سس خردل و نمک و فلفل سیاه را اضافه می کنیم و هم می زنیم تا مواد به خورد گوشت برود. مایه ی پاستا یا ماکارونی آماده شده است. پاستاها را در آب در حال جوش می ریزیم و در آب روغن و نمک اضافه می کنیم. بسته به آن چه روی پاکت پاستا نوشته می گذاریم بجوشد و بعد از حدود 10 تا 15 دقیقه آبکشش می کنیم یعنی می ریزیم در آبکش تا آبش برود فقط. پاستا را در دیس می کشیم و مایه را رویش می دهیم.<br />حالا نکته این است که این مایه ی گوشت را می شود تنهایی هم خورد بس که خوشمزه است.<br />این بود غذای این دفعه. بپزید و لذت ببرید.<br /><br /><br /><br /><br /><span style="font-weight: bold;"></span><span style="font-weight: bold;"><br /></span><br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-89038636433838995182009-01-01T11:21:00.003+03:302009-01-01T11:29:42.952+03:30<div style="text-align: right;">اول. با تاخیر. کنسرت آقامون علیزاده ی بزرگ را هر کس نرفت، نیم عمرش بر باد رفت. هوشیارش اما خنده آور بود با آن اداها. (برای ما که این بشر را می شناسیم، خنده دار بود کاملا)<br />دوم. سال موش رفت و من خوشحالم. ژانویه بود دیشب و به میمنت ورود به سال جدید مسیحی من و نگار نزدیک 3 ساعت فک زدیم.<br />سوم. خبر از شیراز رسیده که این وبلاگ فیلتر است. هنوز تهران خبری نیست. واقعا چرا؟؟؟<br /><br /><br />چهارم. به همه ی کسانی که در تب و تاب دانستن وضعیت حسین درخشان بودند تبریک می گویم!!!!!!!<br /><br /><br /><br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-59285606737500212852008-12-27T13:03:00.002+03:302008-12-27T13:10:08.944+03:30یلدای دیروقت 2<div style="text-align: right;">به پیوست نوشته ی پیش، چون که در آن زمان کسی در ذهنم نبود که دعوت کنم الان این کار را می کنم:<br /><br />1. <a href="http://livingonrollercoaster.blogspot.com">جناب آقای ه، دامه برکاته</a>، شوی گرامی، وبلاگر سابق ملقب به رانن، راننده ترن<br />2. خانم ندا خانم، وبلاگر مخفی<br />3. <a href="http://sainttouka.blogfa.com">مستر توکا نیستانی</a>، کاریکاتوریست غم زده!<br />4. <a href="http://laaaghar.blogspot.com">جناب لاغر خان خفن الدوله</a><br />5. <a href="http://monsefaneh.blogspot.com">خانم لاله خانم منصف السلطنه</a>، وبلاگر خوب نویس، هم دانشگاهی سابق<br /><br />انشالله رویت شود و بنویسند.<br /><br /><br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-29815129986438372062008-12-26T16:07:00.003+03:302008-12-26T16:17:25.162+03:30یلدای دیروقت<div style="text-align: right;"> <p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin-right: -4pt;"><span lang="FA">در این بازی یلدایی که می گویند، من هم دعوت شدم که بنویسم و این <a href="http://khorshidkhanoom.com/">خورشید خانوم </a>اگر نبود جهان وبلاگستان منحط می شد حتما! (به کارکرد خورشید در جهان غیرمجازی نظری بیندازید)<o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin-right: -4pt;"><span lang="FA"><o:p> </o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin-right: -4pt;"><span lang="FA">اول. در این یکی دوسال، خب زندگی من کلی تغییر کرد. با آقای ه ازدواج کردیم و چند ماه بعد هم هم خانه شدیم و مستقل. می توانم بگویم بیشتر تغییرات خلقی ام از همین داشتن "خانه ای برای خود" است. در همین یک سال و یک ذره فهمیده ام که عاشق آشپزی ام و حتی شاید وقتی از ایران هم رفتیم به فکر تغییر شغل بیفتم و یک رستوران فسقلی تاسیس کنم.<o:p></o:p><br />دوم. منظم تر شده ام و سعی می کنم عادت گندی که داشتم و آن توانایی به گند کشیدن ده هزار متر فضا در مدتی کوتاه است را کمی تعدیل کنم که فکر می کنم خیلی زیاد ترک اش کرده ام.<o:p></o:p><br />سوم. رفتن پیش تراپیستم را قطع کرده ام و دیگر می توانم مسایلم را خودم راست و ریست کنم بی آن که هی فکر کنم که حالم بد است و نمی شود کاریش کرد. افسردگی و تغییر خلق فصلی که دارم (در پاییز به خصوص) را یک جوری روبه راه می کنم و خیلی از این مساله خوشحالم.<o:p></o:p><br />چهارم. یک چیز عجیب این که احساس می کنم عاقل تر شده ام و خودم به این نتیجه رسیده ام که بیشتر از همه به خاطر مستقل بودن است.<o:p></o:p><br />پنجم. نقاشی می کنم به کندی اما مستمر و فعلا انیمیشن را رها کرده ام. یک جور مبارزه است با خودم برای این که از این شاخه به آن شاخه نپرم. سخت هست اما لازم است.<o:p></o:p><br />ششم. خیلی خیلی خوددار شده ام و اعصابم آرام تر است و آستانه ی تحملم هم بالاتر رفته و به همین خاطرها! تپلی شده ام. نزدیک 10 کیلو از قبلم چاق تر شده ام. هنوز حوصله ی ورزش کردن به خصوص بی پارتنر را هم ندارم و این شکم لعنتی ام بدون ورزش آب نمی شود.</span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin-right: -4pt;"><br /><span lang="FA"><o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl" style="margin-right: -4pt;"><span lang="FA">پ.ن 1 : امیدوارم سال بعد نیایم بنویسم که تصمیم دارم بچه دار بشوم!!! هیچی از من بعید نیست :دی<br />پ.ن 2 : ببخشید که این قدر دیر این نوشته رو پابلیش کردم.<br /></span></p> </div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-30056212364197384712008-12-21T23:31:00.000+03:302008-12-21T23:34:14.576+03:30<div style="text-align: right;"> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span dir="rtl"></span><span lang="FA"><span dir="rtl"></span>یکی از بزرگترین بدبختی ها، بدشانسی ها، بیچارگی ها، فجایع و بلایا این است که در خانواده تان یک </span><span style="font-weight: bold;" dir="rtl">stupid</span> <span lang="FA">وجود داشته باشد و اگر هست شما از بدبخت ترین و بدشانس ترین و بیچاره ترین و بلاکش ترین موجودات عالم هستید و در خانواده ی ما <span style="font-weight: bold;font-size:130%;" >هست</span>، یکی از آن انواع کامل و بی نقصش...<o:p></o:p></span></p> </div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-51550042848121365102008-12-13T12:51:00.005+03:302008-12-13T13:15:24.758+03:30بازیگر شوید تا رستگار شوید<div align="right">زیاد نمی نویسم چون اینترنتم پرسرعت نیست اما درونم این قدر جمله هست که می توانم روزانه 7-8 تا پست منتشر کنم.</div><div align="right">.............</div><div align="right">دیروز برنامه ی نمایشگاه گردی داشتیم و چه خوب بود کارهای سیامک فیلی زاده در <a href="http://www.aarangallery.com/">گالری آران </a>(خیابان کریمخان زند- خیابان خردمند شمالی- پلاک 9) آدرس به استناد سایت گالری است وگرنه من یک خیابان دی هم یادم هست. بروید ببینید و روحتان را شاد کنید. </div><div align="right">اما نمایشگاه نقاشی هم دیدیم در گالری گلستان که به کسی توصیه اش نمی کنم. به نظرم گالری گلستان در حال سقوط مشهودی است و خانم گلستان هم دارد آن روی شبه بازاری اش را بیشتر به نمایش می گذارد. نکته هم این که خانم گلستان گالری دار مورد بحث می باشد نه ایشان در حیطه های دیگر.</div><div align="right">متاسفم که کارهای جناب کیانیان هم نوعی از شارلاتانیزم مدرن بود که اسمش را گذاشته بودند عکاسی و چه و چه و من به اولین چیزی که فکر کردم این بود که خب اگر جای این بازیگر مطرح که کسی هم از او انتظار عکاس بودن نداشته و ایشان الان دارند کار جالبی غیر از حرفه ی خودشان می کنند، یک عکاس یا یک نقاش این آثار را ارائه می داد، منتقدین هنری یک پای بنده ی خدا را شرق می گذاشتند و آن یکی را غرب. به هرحال نکته برای خوشبخت شدن در هر زمینه ای این است که اول بروید ترجیحا بازیگر بشوید یعد نانتان در روغن است و هر کار دیگری کنید همه به به و چه چه می کنند. نمونه ی همین روزها هم نیکی کریمی است که داور جایزه ی ادبی والس شده به ظاهر به پشتوانه ی آن ترجمه های حال به هم زن اش و به واقع به خاطر اسم و رسم و یک موقعی سوپراستار بودنش.</div><div align="right">همین است دیگر.</div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-40964588420621966512008-12-08T17:37:00.000+03:302008-12-08T17:38:37.813+03:30مردان خیانت کار : روشنفکران گوگولی یا جوادهای بازاری<div align="right"><em>مقدمه: این متن بر این پیش فرض که نوبسنده یعنی خودم دارم، نوشته شده است که چیزی به نام خیانت در یک رابطه وجود دارد و بالطبع هم به این معتقدم که خیانت کار رابطه (خیانت به این معنی که طرف دیگر رابطه از وجود فرد سوم بی اطلاع است و یا میداند ولی به او حق اتنخابی داده نشده) موجودی پست است. احیانا اگر در جرگه ی دوستان من از این آدم ها هم باشد تنها به خودم مربوط است که با آن ها معاشرت می کنم و حتی از معاشرت شان هم لذت می برم.</em></div><div align="right"><em><br /></em><br />صیغه همان فعل خوابیدن و کمی هم زندگی کردن با کسی است که شرعی اش کرده اند. همه مان خوب می دانیم که دوست پسر- دخترها هم عینا همان را می کنند که دو صیغه شده. بحث اما این جا بحث صیغه و پیرامون آن نیست. دیده اید مردانی که با داشتن یک( یا چند زن) زن صیغه ای هم می گیرند؟ همه دیده ایم از این مردها که در تهران خودمان (قم و شهرهای مثل آن که هیچ) زنان بیوه یا حتی دختران را صیغه می کنند برای مسایل جنسی و گاه رابطه ای عاشقانه هم با آن ها دارند. این مردان، مردانی هستند از تیپ مذهبی جامعه و طبیعی می دانند که وقتی شرع به آن ها اجازه ی این کار را داده، آن را برای خود حلال بدانند (من در مورد تمام مردان مذهبی حکم نمی دهم و تنها منظورم همان کسانی است که صیغه را بر خود مجاز می دانند). من نمی دانم زنان آن ها چه واکنشی از فهمیدن این عمل شوهرانشان دارند اما برای هیچ زنی پذیرش این که برای همسر خود کافی نیست (از هر جهتی) سخت است همان طور که درباره ی مردان این مساله شدت بیشتری دارد چون عرف جامعه به آنان حق سرویس کردن این دسته زنان را داده و هم قانون و شرع .<br />دسته ی دیگری از مردان که من سروکارم با آن ها بیشتر است ، هم هستند. آن ها مردانی هستند از تیپ روشنفکر اجتماع ما و بیشتر تحصیل کرده اند. این دسته پای حرف هایشان که بنشینی از صیغه و این گونه بازی ها حتی اظهار تنفر می کنند اما به روابط آزاد معتقدند. ازدواج کرده اند اما با زنان دیگر هم روابطی دارند. در این حالت، این مردان باز هم به نسبت زنانی که مثل آنان رفتار کنند پذیرفته شده اند و حتی در صحبت هایشان می یابی که حق خود می دانند که مثلا چون زن شان پیر شده یا دیگر آن دختر شاد روزهای جوانی اش نیست یا حتی به آن ها توجه لازم را نمی کند، دوست دختر داشته باشند.<br />بحث من این است که اگر بخواهیم ریشه ای نگاه کنیم چه تفاوتی میان این مردان هست؟ آیا نه این که هر دوی آنان با کلاه شرعی یا منطق یا هر زهرمار دیگری در حال خیانت به زنان خود هستند؟ صرفا شنیدن نام صیغه نیست که باعث اشمئزاز ما می شود بلکه حس کردن احوالات آن زنی است که پس از سال ها زندگی با مردی و بودن در کنار او و مهار کردن تمام غرائز ممنوعش، تنها به دلیل این که نام زن شوهردار را یدک می کشد، حالا که سنی از او گذشته و قدرت برابری با دختران جوان را ندارد دست دوم تلقی می شود و مرد به خود اجازه می دهد چنین کاری در حقش انجام بدهد؟<br />آن زوج هایی که با هم توافق کرده اند و هردویشان روابط آزاد دارند و پایبندی جنسی و حتی عاطفی به هم ندارند از این قاعده بیرون اند. صحبت من درباره ی مردانی است که چه عامی و چه روشنفکر، آن ته های ذهنشان حتی فکر نمی کنند که زن شان بتواند با مرد دیگری جز آن ها باشد و یکی با تمام صیغه هایش، به خود اجازه می دهد زن اش را بکشد و آن دیگری با معشوقه های رنگ و وارنگ، همه جا داد و فغان می دهد که واویلا بر من که چنین خیانتکاری را سال ها تحمل کردم.<br />مطمئنا واکنش ها به زن خیانت کرده بسته به طبقه ی اجتماعی و فکری مرد دارد اما بیش از تعداد انگشتان یک دستم سراغ ندارم مردانی را که چنین ماجرایی را بپذیرند و به زن خود حق بدهند. اما زنان... باید بپذیرند و چون قانون هم از مردان بوالهوس حمایت می کنند و اگر تصمیم بر جدایی هم که بگیرند حق سرپرستی فرزندانشان را از دست خواهند داد، می نشینند آهسته آهسته آب می شوند و تمام زندگی شان بوی گندی را می گیرد که معلوم نیست چه کسی باعثش بوده: شوهر، قانون یا خود او.</div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-31005030441110430342008-12-04T14:11:00.002+03:302008-12-04T14:17:04.285+03:30<div align="right"> </div><div align="right">یک سایت خوب برای خرید کارتون که می توانید بیشتر کودکی تان را در آن پیدا کنید</div><div align="right"><a href="http://www.koroshkarton.com/">کوروش کارتون</a></div><div align="right"> </div><div align="right"> </div><div align="right">من تمام عمرم یک موها و جانورهایی در هوا می دیدم و بچه که بودم حتی بازی می کردم باهاشون. دیشب فهمیدم این یک بیماری مادرزادی چشمی است و کلی کف کردم. گویا این یک اختلال در شبکیه ی چشم است و اگر به جرقه دیدن منجر شود، خطرناک هم هست و می تواند کورتان کند</div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-32939244169302534212008-11-29T00:05:00.002+03:302008-11-29T00:08:00.310+03:30اتفاق های بزرگ<div align="right">می گوید بازی را که تمام کرده، همیشه اتفاق بزرگی در زندگی اش افتاده. ته ذهنم فکر می کنم شال گردن که تمام شود، گره های زیادی از زندگی ام باز خواهند شد.</div><div align="right">بیشتر وقت ها راه حل ها، پیش پاافتاده ترین چیزها هستند.</div><div align="right"> </div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-73736433251486586352008-11-27T10:43:00.001+03:302008-11-27T10:45:55.309+03:30<div align="right">چی می شد فردا صبح از خواب بیدار می شدم و یکهو آقای ه زنگ می زد و می گفت ای میل آمده و تا فلان ماه دیگه ویزامون می آد. چی می شد...</div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-12935770382985395292008-11-24T22:19:00.003+03:302008-11-24T22:21:18.237+03:30سه سالگی<div style="text-align: right;">دو روز است که آذرستانمان سه ساله گی اش را گذرانده و ما حواسمان نبوده برایش تولد بگیریم و شمع فوت کنیم.<br /><br /><a href="http://azarous.blogspot.com">+ آذرستان اولی</a><br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-29106051885804800292008-11-24T22:16:00.002+03:302008-11-24T22:17:28.670+03:30محض نوازش چشمتان<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEit_KZd25XalgtStK4yuLfER7Asq8KqnvYG8Lao-WZLvpnXAqmlGMON9iXNQ22PA_drXgtZki0Gxu_MZ63MbROEQJFNNi_qpfr4XGqIegx73Bi4wWJrwCaQFR1S3I4nitHG6zwyhVr28ulG/s1600-h/%D8%B3%D9%88%D8%B3%D9%86+%D8%AA%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D9%8A-9b684.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 245px; height: 196px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEit_KZd25XalgtStK4yuLfER7Asq8KqnvYG8Lao-WZLvpnXAqmlGMON9iXNQ22PA_drXgtZki0Gxu_MZ63MbROEQJFNNi_qpfr4XGqIegx73Bi4wWJrwCaQFR1S3I4nitHG6zwyhVr28ulG/s320/%D8%B3%D9%88%D8%B3%D9%86+%D8%AA%D8%B3%D9%84%D9%8A%D9%85%D9%8A-9b684.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5272297544567761874" border="0" /></a>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-2819780102496150332008-11-24T22:08:00.001+03:302008-11-24T22:16:14.048+03:30به یاد رفته ی نو<div style="text-align: right;">زیرنویس کردند که احمد آقالو درگذشته است. دیشب.<br />امسال سال پرمرگی بود. ته دلم شور می زند و می ترسم از این که بدانم بعدی کیست.<br /></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-92073413811434936672008-11-18T17:07:00.001+03:302008-11-18T17:10:03.764+03:30سی سال نفس کشیدن<div style="text-align: right;"> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">دیروز سی ساله شدم. سن عقل و آن طور که می گویند تکامل زنان. <o:p></o:p><br />اکنون زنی هستم سی سال و یک روزه . گواهی تولدم را روس ها با خود به جای نامعلومی برده اند. هنوز گواهینامه ندارم و فقط در خواب می بینم که رانندگی می کنم و در بزرگراه ها ویراژ می دهم. بدتر از همه، هنوز مادر نشده ام تا در کشورم به عنوان زنی کامل و متعالی از من یاد شود، مادری که تنها سایه ی مادر است بی آن که کودکش از آن او باشد. هنوز که هنوز است نمی توانم با کفش های پاشنه ده سانتی راه بروم و چشم دیگران را با تکان های بدنم خیره کنم. هنوز از صدای شبیه انفجار می ترسم و به یاد زیرزمین خانه ی خاله ام می افتم. هنوز شب هایی هست که خواب بد می بینم و اشک ریزان بیدار می شوم. هنوز از تاریکی می ترسم، از سوسک ها، پلیس ها، مردان عصبانی، شب های تهران و صدای زنگ تلفنی که رشته ی افکارم را پاره می کند. هنوز نمی توانم میان چند حرفه یکی را انتخاب کنم. هنوز مرددم. هنوز...<o:p></o:p><br />این ها همه افسانه است. سن، عقل نمی آورد و تکامل و شعور. آدم ها در هفتاد سالگی هم گاه این قدر کودک اند که تعجب می کنی و چه می بینم این روزها هم سالان خودم را که سال ها مغموم تر و افسرده تر از سن شان اند.<o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">سی ساله شده ام. سی سال در این دنیای بی دروپیکر زیسته ام و نفس کشیده ام و خندیده ام و جیغ زده ام و راه رفته ام، اما انگار همه شان مثل چشم به هم زدنی بود، آنی و زودگذر مثل پک زدن به سیگاری که دقیقه ای بعد نیست.</span></p> </div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-8739297243911633752008-11-14T23:46:00.002+03:302008-11-14T23:53:14.803+03:30سینما جمهوری که آتش گرفت یا زدندش<div align="right">لیلا حاتمی و علی مصفا چند سال پیش آن جا را بازسازی کردند و یه کافه ی خوشگل متفاوت بالایش ساختند. سینما جمهوری را می گم. این قد توی کافه شون خوشحال بودند که فکر می کردی یه تیکه از خانه شون است.</div><div align="right">دلم خیلی گرفت که شنیدم سینما جمهوری آتش گرفته و کافه و سالنش جابه جا سوخته. برای من که دوسال پیش فیلم حفره را توی این سینمای گروه جشنواره ی فیلم دیدم و کلی هیجان زده شدم که یه چیزی است تو مایه های سینما فرهنگ شمال شهری ها، این قدر ناراحت کننده است. ببین لیلا و علی چی می کشند. با این که من اصلا نمی دانم چه طوری سینما آتیش گرفته اما حسم می گوید از همان آدم هایی که چند وقت پیش گفته بودند که دست ما بود سینما ها را می بستیم، از این کارها برمی آید و بیچاره این زوج کافه دارسابق ورشکسته...</div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-65604632498655966562008-11-09T18:35:00.000+03:302008-11-09T18:36:20.953+03:30خاک<div style="text-align: right;"> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">همه می گویند بمان. مادرم می گفت تابلوهایت را بفروش و بمان. پولدار که باشی این جا جای بدی نیست. م می گفت آن همه پول وکیل را ماشینی بخرید و خوش باشید. آن یکی می گفت آدم نمی رود آن دورها که بماند بیا و همین جا با دلارهایت خانه بخر برای وقت پیری...<o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">نمی خواهم از این خاک بروم چون دوستش ندارم، می خواهم بروم چون بسیار دوستش دارم و تحمل دیدن هر روزه ی تحقیر شدن خودم و دیگران را ندارم. اوباما که پیروز شد، یاد آن روز دور خردادماه افتادم که خاتمی با رای های ما رییس جمهور ما فلک زدگان شد و حالا چه؟ روزنامه و مجله می بندند و بیشتر از کوپن ات حرف بزنی مهمان اوین شان می شوی. ایران ما هیچ گاه روی دموکراسی و آزادی را نخواهد دید. تاریخ را نگاه کن. منطقه ی استراتژیک خاورمیانه و من و تو که از سر اقبال نمی دانم بلند یا کوتاهمان این جا به دنیا آمده ایم.<o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">نمی خواهم بمانم چون پرم از آرزوی ابلهانه ی نوجوانان 14 ساله ی آن جایی. دویدن آزادانه در خیابان. پوشیدن دامن های رنگ وارنگ و کوتاه و بلند. تاب دادن مو در باد. رفتن به دانشگاه با شلوار کوتاه ... می بینی؟ حقیر شده ام که شده ایم، همه مان. حقیر کرده اند دلخوشی هایمان را. جوانی نکردیم، همان طور که کودکی مان پر بود از صدای بمب و آهنگران.<o:p></o:p></span></p> <p class="MsoNormal" dir="rtl"><span lang="FA">نمی مانم. می خواهم این لذت های کوچک را تجربه کنم. می خواهم یله باشم و نکرده ها را تجربه کنم و اگر کودکی داشته باشم، متولد این خاک نفرین شده نباشد.</span></p> </div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1064032207827074449.post-20933268319210686382008-11-06T11:40:00.003+03:302008-11-06T11:59:56.833+03:30Lost<div style="text-align: right;">لاست بینی مان تمام شد و دیروز را مثل دو معتاد مواد نداشته، سپری کردیم! خماری می کشیم تا ژانویه.<br /><br />قبول دارم مک کین ( نامزد جمهوری خواه رو می گم) رو اصلا دوست نداشتیم ولی دیگه این ترفند نامردی بود که آنتونی کوپر بابای پست فطرت لاک را شبیهش کنند.<br />ببینید چه شبیهند (کسانی که سریال رو دیدند اگر فکر کنند یادشون می آید)<br /><br /><a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj3j8goDsuxXPlpMDvpX2-Da5YA1hn8oUndgEoE52Gpve1yxks2G98bDJNGATB8lc09H9mosicW95UmjfL6hmTEg_7KfYRqnY3roki62NPnfq6HpTIZZJ2kRStgZeksA7KSc0mBHxgNu0Y3/s1600-h/ZZZZZZZZZZZZZZZ.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer; width: 320px; height: 214px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj3j8goDsuxXPlpMDvpX2-Da5YA1hn8oUndgEoE52Gpve1yxks2G98bDJNGATB8lc09H9mosicW95UmjfL6hmTEg_7KfYRqnY3roki62NPnfq6HpTIZZJ2kRStgZeksA7KSc0mBHxgNu0Y3/s320/ZZZZZZZZZZZZZZZ.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5265458561036268034" border="0" /></a><br /><br />و این که می آیم پدرتو درمی آرم جناب فیلم نامه نویس اگر <a href="http://www.lostpedia.com/wiki/John_Locke">لاک</a> عزیز من رو بکشی<br />لطفا جک را از یه صخره پرت کن پایین که همه از دستش راحت بشن!<br />سعید را محافظت بفرما<br />و لطفا کلر هیچ وقت پیدا نشود<br />در انتهای داستان هم لطف کن و به شیوه ای بی رحمانه بن را بکش تا کمی دلم خنک بشود<br />متشکرم<br /></div>Unknownnoreply@blogger.com