آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Thursday, February 7, 2008
سوتفاهم
دیروز روز سختی بود. این قدر خسته بودیم که بی خیال عشق بازی شدیم حتی. سرمان رفت روی بالش و خودمان به هپروت خواب.
این طور اتفاقات که می افتد آدم به همه چیز شک می کند. برداشتت از دوروبری ها و آدم هایی که دوستان تو هستند مثل ابر می شود ، که گاهی هست و گاهی نیست.
تنها یک چیز خوشحالم کرد و آن این بود که از نظر اطرافیانم با تمام گندهای رفتاری که دارم و عیب های شخصیتی ام – مثل همه شان – آدم مستقلی هستم ، حداقل در ظاهر و این است که خار می شود در چشم آدمی که تصوری از زنی که بتواند نظرش را بلند بلند بگوید و بر آن پافشاری هم بکند – استغفرالله! – ندارد.


من همین گونه ام. پرحرف و گاه عصبی. تازگی ها هم فهمیده ام که پر از خشمم ولی چون دستم به ایجادکنندگان این خشم بزرگ نمی رسد ، گاه افسرده می شوم و گاه این قدر جیغ جیغ می کنم که خودم فکر می کنم بس است. حتی تازگی نتوانستم با مسئول ارشاد که در عصرجدید نشسته بود و آن طور شکمش را داده بود جلو و هی می گفت پولتان را پس نمی دهیم و بروید در سایت جشنواره انتقاد بنویسید ، درست و آرام حرف بزنم و بچه ها متوجهم کردند که کم مانده بروم توی شکمش.
هیجان دارم برای خیلی چیزها و خب از دیدگاه هنرمندانه اش به نظرم خوب هم هست که اگر نمی داشتم این بوم آبی شده ، دیشب این همه سرشار از رنگ نمی شد.
سعی دارم که کمتر حرف بزنم اما خب سخت است. این کمتر منظورم به اندازه ی آدم های عادی است. سرم پر از کلمه است همیشه. حرف می زنم و این جا می نویسم و باز می رم در دفترهایم هم می نویسم باز که تازه با همه ی این ها این قدر می گویم. که خب شاید این ها دلیلشان پیشینه ی خانوادگی ام باشد. که البته آن قدرها مهم نیست.

من آشکارا اذیت می شوم وقتی کسی نظرات نامربوط می دهد اما خب تازگی ها زیادتر به رویم نمی آورم و می گذارم آدمه هی بگوید و خالی شود.

من این گونه ام. مثل تمام آدم ها ، با عیب ها و خوبی ها. اما ببر وحشی در درونم هست که روزهایی ، از خشم از سر حق ، بیدار می شود.


زندگی به من درس می دهد و دیروز هم درس گرفتم. نباید زود نتیجه گرفت. باید گوشی را برداشت و حرف زد. سوتفاهم گه ترین چیز دنیاست.