آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Sunday, September 21, 2008
دبستان بودم. هفت ساله هم نبودم که رفتم اول ابتدایی چون نیمه‌ی دومی بودم و توانسته بودم با بچه های نیمه‌ی اول سر یک کلاس باشم. این خاطره یکی از پررنگ‌ ترین خاطرات آن روزهاست که آزارم می دهد:
وسط های سال تحصیلی بود و من دوستانی پیدا کرده بودم. مریم ف را خوب به یاد دارم. یک هم‌کلاسی جدید به کلاس ما آمد، زهرا. زهرا یک دختر ترکمن بود با قیافه‌ی یونیک یک دختر ترکمن، با همان روسری های بزرگی که آن ها سر می کنند. مریم ف مدام ما را تحریک می کرد که او را مسخره کنیم و ما می کردیم. او تنها می ایستاد جلوی ما و ما یک مشت بچه ی احمق مسخره اش می کردیم. می شود گفت این اولین خاطره‌ی من است که در آن به صورت بسیار واضحی با "نژادپرستی" رو‌برو شدم و خودم هم یکی از عناصرش بودم. رفتار ما بچه های 6-7 ساله کاملا نژادپرستانه و کثیف بود. نمی دانم مریم ف چرا از او خوشش نمی‌آمد و ما را هم تحریک می کرد تا از او متنفر باشیم؟ هنوز هم نمی دانم. مادر من معلم کلاس دوم همان مدرسه بود و به همین‌خاطر ناظم مدرسه ترجیح داد به جای بقیه من را سرزنش کند. او دختر بسیار جوان و موبوری بود که بسیار شبیه به پسر‌بچه ها بود، موی کوتاه و صندل کفش ملی با یک خط کش بلند به سبک همان روزها. یادم نیست دقیق چی به من گفت اما فحوای کلام این بود که من باید مثل بقیه زهرا را اذیت نکنم.
زهرا چند ماهی بیشتر نماند و از مدرسه‌ی ما رفت. با آن چشمان غمگینش و خاطره‌ی گندی که ما برای او ساختیم از این شهر و اولین مدرسه اش. دوست داشتم می‌دیدمش و بسیار زیاد از او عذر می خواستم و به او می‌گفتم که من کم‌سن و بی تجربه بودم و هیچ نمی‌دانستم که چه کار دردآوری با او انجام داده ام. نمی‌دانم مرا می‌بخشید یا نه.
مریم ف را هم دوست دارم ببینم. او وقتی کلاس سوم بودیم با خانواده اش به شاهرود کوچ کردند.



.........................................................................................
این روزها و آن سرود "آغاز سال نو با شادی و سرور، هم‌دوش و هم‌زبان حرکت به سوی نور..." حالم را بد می کند. هیچ دلم نمی‌خواهد لحظه ای به آن دوران برگردم. حتی فکرش هم حالم را بد می‌کند.