آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Monday, March 10, 2008
Mandala

نقاشی جدیدی رو شروع کرده ام. زمینه اش بنفش مات است. وقتی داشتم مثل بقیه ی ماندالا هایم پیش طرح را می زدم فکر کردم که این نقش ها هر کدام از جایی از ذهن من و زندگی من درمی آیند. بعضی هایشان را قبلا دیده ام و در خاطرم مانده اند. این موتیف ها چه هستند واقعا؟ آیا نقاشی من که هرکسی آن را می بیند در ژانر دکوراتیو دسته بندی اش می کند واقعا دکوراتیو است. اوایلی که کشیدن ماندالا را شروع کردم دنبال نقش ها رفتم. از فرش و گلیم گرفته تا کارهای معابد خاور دور بعدتر فهمیدم که در آن برهه از زندگی ام که می شد روحم از هم بپاشد و من چه کرگدنانه! تاب آوردمش ، نقاشی هایم برایم مثل مراقبه بودند که ساعتی سکوت می دادند به روح و فکر خسته ام. بسیاری شان نقش هایی بسیار ناخودآگاه داشتند و از درونم بیرون می آمدند.

امروز اما بعد از گذشت چند سال فهمیدم همه ی این نقش ها حتما قصه ای دارند. شاید یکی شان زنی باشد خوابیده یا دو نفر در آغوش هم. فرم های هندسی اند به ظاهر اما امروز می دانم که در بطنشان چیز پیچیده ای هست که هنوز کشفش نکرده ام. شاید هم همین ابهام و ناخودآگاهی است که جالبشان می کند.

امروزها که دیگر جز دغدغه های کوچک دلخوری از زندگی ندارم می بینم که بندها ، به خصوص ذهنی تنها مجابت می کنند به زنده ماندن و این یعنی سه سال نقاشی کردن و نمایشگاه نگذاشتن و ماندن در جایگاه کسی که در پستوی خانه نقش می زند...


می خواهم دیده شوم.


+ یک سایت جالب