آذرستان
بیست و چهار ساعت در خواب وبیداری
Tuesday, October 30, 2007
بالاخره خونه پیدا کردیم البته نه کاملا آن جا و آن چه می خواستیم اما دلمون نخواست از دستش بدیم.
حالا فرض کنید زوج خنده داری که در شروع زندگی هزار تا کتاب دارن و لباس خودشون و یه کامپیوتر! با اعتماد به نفس کامل خونه هم می گیرن. مهم ترین چیزی که نداریم ماشین لباسشویی ایه و البته خیلی چیزای نسبتا مهم هم! ولی واقعا مهم نیست واسمون. همین یه جایی داشتن برای این که با هم باشیم و بتونیم برای خودمون برنامه بریزیم و این در حالی که جای ثابتی برای برای زندگی نداری ، امکان نداره.
.................
دیروز رفتیم حول و حوش یوسف آباد رو گشتیم. چند تا خانه نما ( می تونید بخونید لونه ی هاپو ) رو بهمون نشون دادن و با کلی هم اعتماد به نفس یه جای 38 متری که در واقع محل کار بود رو صاحبش می داد 15 میلیون رهن کامل. یکی شون که آخر شاهکار بود. ته یه کوچه ی آن قد باریک که دستتو از هم وا می کردی می خورد به دیوار کوچه با چشم انداز دیوار! بعد یارو می گفت نورگیرش عالیه!!! دیگه از یوسف آباد ناامید شدیم و رفتیم سمت خیابون دولت و اون جا یه جایی رو رفتیم ببینیم که سربالایی کوچه اش رسما اندازه ی تپه بود! به هرترتیبی که بود شانس آوردیم و این خونه هه رو پیدا کردیم. اما خب من عجالتا بیکارم و با 250 هزار تومن در ماه که از حقوق آقای ه می مونه و تا اطلاع ثانوی باید با همون زندگی! کنیم. متاهلین عزیز ، لطفا ما را با تجربیاتتون مستفیض کنید.
.................
همین الان تلویزیون گفت که قیصر امین پور درگذشته.
Thursday, October 25, 2007
در آستانه ی 29 سالگی ...
سال 78 بود. همین روزها. زنگ زده اند صبح ساعت حول وحوش 8 و بهم خبر دادند که کارم برنده شده. در موزه. جایی که خوابش رو هم نمی دیدم. جلوی اون همه چشم رفتم بالای سن سالن اجتماعات موزه ی هنرهای معاصر و از دست مرحوم حمیدی ، جایزه ام رو گرفتم. هنوز 21 سالم تموم نشده بود. چند هفته ای مونده بود به تولدم و اون روز من یکی از نفرات برتر اولین بینال طراحی بودم. خنده ی از ته دل آقای جعفری رو به وضوح به یاد دارم ...
چی به سر آدم ها می آد که با وجود موفقیت هاشون یکهو پس می کشن؟ یکهو ول می کنن و می شن معمولی و بی خاصیت. درست همین شدم. دوسال تمام دست به قلم موهام نزدم و فقط مشق های دانشگاه رو از سر تکلیف انجام دادم. بعد از دو سال و چند ماه آروم آروم شروع کردم. دوره ای تزیینی شروع شد و چند وقتی ، شاید یه سال و کمی ادامه یافت. نقاشی کردم اما نه با اون شوقی که اون سال های پیش از "خواب زمستانی دوساله" ام کار کرده بودم.
الان کار می کنم و نتیجه به چشم آدم های دوروبرم خیلی خوبه اما هیچ کدومشون رو نمی پسندم. هیچ کاری ارضام نمی کنه. به خودم می گم نقاش اما نقاشی که ماهی یک نقاشی هم نمی کشه. اگر بخواد و بکشه نتیجه اش خوب می شه حتما اما نمی دونه چرا باید بکشه و مدام خودش رو نقد می کنه و گاه اون قدر نقد می کنه که همه چی رو به گه می کشه.
به پشت سرم که نگاه می کنم ، 8 سالی رو می بینم که تلف شد. من 8 سال از بهترین سال های حرفه ایم رو تباه کردم. از ترس بود شاید. از ترس این که به قدر اون روز که بالای اون سن رفتم ، موفق نباشم. به اون روزهای از دست رفته که فکر می کنم احساس ناخوشایند زیادی بهم دست می ده. می تونستم و تواناییش رو داشتم که الان کسی باشم در نقاشی ایران ولی نیستم.
......
این ها رو گفتم برای اعتراف به اشتباهی که به خودم لطمه زده. 28 سالمه و احساس می کنم هیچ کاری رو نمی تونم درست انجام بدم. بذار همه بفهمن. اما به سختی سعی دارم بلند بشم. سعی دارم بلند بشم. خیلی سخته. پاهایم به شدت گرفته ان و بلند شدنم مثل اینه که کوهی روی پشتم سنگینی می کنه.
......
از هیچ کس نباید انتظار داشت. به خصوص انتظار کمک.
همین و بس.
Tuesday, October 23, 2007
اندر احوالات ما...
بالاخره بعد صد روز اومدم بنویسم. فکر کنم این جوری بهتره. چراشو نمی دونم!
این جوری که تقریبا 3-4 شب در هفته می مونم خونه ی آقای ه اینا از این جهت که با همیم خب خیلی ی ی ی ی خوبه ولی خونه شون دوتا اشکال داره که دومیش دیگه موضوعیت نداره و اولیش اینه که سیگار نمی شه کشید و مجبوری بری تو حموم و آویزون بدودی که البته در همین هم که ماه رو امشب دیدم و هوا خوب بود ، منافعی هست!خونه ی ما اشکالش کوچولو بودنش و نبودن تلویزیون اختصاصی برای دیدن برنامه ی نود و فوتبال ها! واسه ی آقای ه بیچاره است. خودم قلدروار می رم تلویزیون رو از چنگ مامانه درمی آرم ولی خب آقای ه که نمی تونه. تازه صبح ها هم چون آشپزخونه یه وجبه و مامانه مدام اون جا وایستاده ، آقای ه نمی ره واسه ی خودش چایی بیاره چون احتمالا می ترسه با مامانه برخورد فیزیکی کنه! با نوشتن این چیزها و چیزای دیگه ای که خب نمی گم، به این نتیجه رسیدم برای صدمین بار، که خونه گرفتن واجبه.
............................................
من درست یه ساله که دارم یه شال گردن واسه آقای ه بینوا می بافم اما هنوز یه سومش بیشتر بافیده نشده. حوصله ی آدم سر می ره خب. اما جدن امسال می بافمش !!! نشه دیگه وقت نیست تا سال دیگه چون ملبورن اصلا برف نداره که شال گردن مصرف داشته باشه.
............................................
خانوم لیلی ، این آهنگه هم بسی حال داد امشب. ممنون.
Sunday, October 21, 2007
سلاملیکم!
اعتراف می کنم احساس بدی بهم دست داده از این که بلاگ رولینگ وسط این همه وبلاگ ، فقط وبلاگ منو پینگ نمی کنه.
گذشته از همه ی اینا تمام تلاشم هم اینه که شبیه اون دسته ی عظیم از بلاگرهایی نشم که تا متاهل شدن ، فاصله ی پست هاشون می شه یه سال! اما خب جدا آدم کمتر از قبل می رسه به یه سری کارها ( با این که خیلی همه چی فرقی نکرده ها ) و زندگی ات روالش یه تفاوت هایی با قبل می کنه.
......................................
داریم دنبال خونه می گردیم. پولمون کم نیست اما زیاد هم نیست اما سلیقه مون ( بخوانید سلیقه ام ) محشره! اگه آپارتمانی بین 60 تا 85 متر سراغ دارین که نورگیر باشه و سوسک نداشته باشه و نزدیکای ونک هم باشه و همسایه ی گیربده هم نداشته باشه و رهن کامل هم باشه تا سقف 20 میلیون تومن ( کرایه نهایت تا 30 هزار تومن بتونیم بدیم ) ، لطفا برام این میل بزنید. با تشکر و تحیر! متوجهم که خیلی خوش اشتهام اما خب سنگی است که می شه انداخت ، چرا نندازیم؟
Monday, October 15, 2007
6 روز شد !
خب تو این شش روزی که ننوشتم ، جز سرفه کردن های مکرر که داره روز به روز بدتر هم می شه و اون گهی که پریشب ندانسته خوردم و پدرم دراومد ( شما بخونید یه چیز طبی ! ) و این سریال حاج یونس ، اتفاق ویژه ی دیگه نیفتاده. حالا البته نه که فکر کنید این چندتایی هم که گفتم ویژه بوده ها ، نه ، اتفاقا اینام چندان ویژه نبودن فقط محض خالی نبودن عریضه گفتم.
بعدم این که این خانواده ی همسر مهربون بنده احتمالا سعی دارن من و آقای ه رو اجتماعی کنن و هی برامون برنامه ی مهمونی می ذارن. البته گویا اینا همون ترکش های پس از انفجاره که بهش می گن " پاگشا " !!! و من شعور فهمیدن فلسفه ی این همه معاشرت با آدم هایی که دوست هام نیستن رو ندارم خب. راستش بد نیست ها ولی آدم اگه عادت نداشته باشه ، سخت می شه. خصوصا این که لباسای من همه تاپ ان و لختی !
دیگه این که به خداوندی خدا ، دلیل ننوشتنه خرابی بلاگ رولینگ و این صحبتا نبوده. راستش یک کم هم گیجم سر تصمیم به رفتن برای دهه نشینی " ویپاسانا " و این که سعی دارم ترک اینترنت کنم. امروز هم فهمیدم بچه ها لطف کردن و سفر رو به خاطر من ! انداختن 9 آبان که توپ حالم گرفته بشه. آخه دوره ی ده روزه هفتم آبان شروع می شه ! راجع به ویپاسانا هم بگم که یه جور مراقبه است که آدم ده روز می ره توی یه جایی که آروم و ساکته و با جماعت دیگه ایی و چند یا یک استاد ، تمرین مراقبه و تنفس می کنن. تو این ده روز حرف نباید بزنی و سیگار و این بساط هام تعطیله. ساعت 7 -8 شب می خوابی و 4 -5 پا می شی و تقریبا 12 تا 14 ساعت در روز رو فقط می شینی تمرین می کنی. ( فقط نمی دونم من با این ماتحت استخونی چی به سرم می آد بعد ده روز ) . خیلی مدته که همه اش حس می کردم باید برم و نمی رفتم و می ترسیدم اما این بار دیگه نمی خوام بذارم چیزی مانعم بشه. ضمن این که داره هوا سرد می شه و سخت می شه واسم تو سرما جای غریبه رفتن.
همین دیگه. به هرحال از همین الان اطلاع می دم که از 7 تا 17 آبان و شایدم چند روز بعدترش ( بسته به حالم داره ) این جا نمی نویسم دیگه.
راستی یه چیزی. احساس نکردین این قسمت آخر سریال حاج یونس خیلی سرهم بندی و آبکی تموم شد؟ خصوصا اون صحنه آخریاش که خیلی زپرتی بود. چه می دونم والا.
Tuesday, October 9, 2007
happy birth day, John

امروز تولد جان لنون است.
این مرد رو به شدت دوست دارم. تفکراتش رو و نحوه ی زندگی اش رو. به عنوان یه خواننده و موسیقی دان ، افکارش خیلی از زمان خودش پیشرو تر بوده. درسته که مواد مصرف می کرده و در چند سال آخر عمرش هم الکلی شده بوده و حتی یه سال و نیم یوکو و پسرشون رو رها می کنه می ره با یه دختر 18 ساله ی چینی ( می پانگ ) زندگی می کنه و یه جورایی یه وقتایی رفتارهای خیلی متظاهرانه ای هم داشته که البته این تو شخصیتش بوده به نظر من ، ولی آدمی بوده به شدت دوست داشتنی و قابل احترام.
او در اون سال ها یه هفته یا بیشتر رو روی تختی در هتلی در آمستردام ، با یوکو می گذرونه برای ماه عسلشون و در واقع کارشون یه اعتراض گنده به جنگ ویتنام بوده ( درباره اش ) . و حتی من از کسی هم شنیده ام که قتل او به خاطر کمک های مالی و تسلیحاتی اش به مبارزان ایرلندی بوده که برای استقلال کشورشون می جنگیدن که البته نمی دونم واقعی است یا نه. او یه آزادی خواه واقعی بوده و درمورد همجنس گرایی هم خیلی باز فکر می کرده و نه تنها هموفوب نبوده که با التون جان و دیوید بووی که خب خودشون همجنس گرا هستند ، دوستی نزدیک داشته و حتی فکر کنم التون جان پدر تعمیدی "شان" پسر او یوکو بوده ( این پسر خیلی شبیه جان است فقط ورژن ژاپنی اش است! ) .
هنوز هم که هنوزه آهنگ "ایمجین" او مثل ریگ همه جا پخش می شه و هنوز جزو پرطرفدارترین آهنگ های دنیاست.


تولدش مبارک.
67 ساله شد.


پی نوشت : عکس بالا عکس اولین آلبوم مشترک جان و یوکو* است. آن ها در این عکس لخت اند و جالب این جاست که سال هاست این عکس روی سی دی این کارشون سانسور می شه. اینم مدرک برای حرفم !.
Two Virgins*
Monday, October 8, 2007
بی حالی مزمن
کم انگیزه ام. مدت هاست که هستم اما سعی می کنم هی بگم نیستم. واقعیت اینه که حال هیچ کاری ندارم. هیچ کاری برام جالب نیست. هیچ چیزی آن قدر برام برانگیزاننده نیست که به خاطرش وقت بذارم و دل بدم بهش. ظاهرن این ها علایم افسردگی هستن اما من به قدر کافی غمگین هم نیستم که اسمش رو این بذارم. گاهی سعی می کنم خودم رو مجبور کنم به انجام کارها و تلاش می کنم محرک بسازم اما فقط کافی است لحظه ای عمیق بهش فکر کنم که ببینم هیچ جذابیتی برام نداره.
رویاهای زیادی در سرم هست اما برای انجامشون شوقی ندارم. کارها رو به اجبار انجام می دم. از سر وظیفه و بیشتر سرسری.
این ها غر یا نق نیستن. تنها خواستم حالم رو بازگو کنم و بفهمم که تجربه ی مشابهی در کسی دیگر هست و اگر هست چطور با این حالش تا می کنه و آیا راهی می شناسه که بشه این وضع رو بهبود بخشید.
Saturday, October 6, 2007
...
چند وقتی است نمی نویسم. چراشو نمی دونم. حالشو ندارم و خب مثل چند ماه قبل هم نیستم که فارغ از همه چی باشم. این پست آخری هم که نوشتم دیدم وبلاگم پینگ نمی شه. نمی دونم اشکال از بلاگ رولینگه یا آدرس من.
از شنبه به خانم محترمی قول یه سری طرح رو داده ام. نصفه نیمه به یه ایده هایی رسیده ام و نمی دونم چرا کار نمی کنم تمومش کنم. گاهی بعضی موضوع ها این طوریم می کنه. غمگینم می کنن و باهام کلنجار مغزی می رن. منتظرم که ایده هه بی جهت نپره و من کارو تحویل بدم و بعد یه شاهکار ! توی مخم بیاد و حرص بخورم.
....................................
هیچ اتفاقی نیفتاده که من این طور غمگینم. از اون غمگینی های بی دلیل و افسردگی های آروم گه گاهی. دوست دارم سیگار بکشم و موسیقی گوش کنم و گریه هم نمی کنم. فقط یه جور آروم و مدامی غمناکم.
...................................
احتیاج به یه برنامه ریزی دقیق دارم. خیلی دور خودم در گردشم ولی کلی کار هست که دوست دارم تمومشون کنم. غزل خانوم اون مطلب راجع به خیانت که گفتی رو هم هنوز ننوشته ام. ای بابا.
...................................
3 روز دیگه تولد جان لنونه. عجب ...
Friday, October 5, 2007
از بدنتان مراقبت کنید
چند روز پیش برای چک کردن کیست های سینه ام به دکتر زنان مراجعه کردم. من از حدود 6 سال پیش توده ای را در سینه ی چپم ، به طور کاملا اتفاقی پیدا کردم که بعد از معاینات معلوم شد این توده - توده ها ، کیست یا فیبروم هستند. دکتر من خانمی است به شدت خوش برخورد و نکته ی مهمی که در اعتماد من به او نقش داشت این بود که او برخلاف بسیاری از پزشکان برای بیمارش وقت می گذارد. من متوجه شدم که هر زنی پس از اولی تماس جنس ی باید سالی دو بار آزمایش پاپ اسمر یا همان تست سرطان دهانه ی رحم بدهد. تا به امروز نمی دانستم که این سرطان هیچ علامتی ندارد. نه درد و به ندرت خونریزی و به خاطر همین بالاترین دلیل مرگ زنان در بین سرطان هاست. زنی که به این سرطان مبتلاست و هیچ تستی هم نمی دهد بسیار ساده تا درجه ی سوم بیماری پیش می رود و وقتی به پزشک مراجعه می کند که دیر شده است. همین چند روز پیش دختر همسایه ی دوست خاله ام که سی و چند سال بیشتر نداشت به خاطر همین بیماری از بین رفت.
همه ی زنان به جز این تست باید هر ماه یک بار سینه ها یا همان پستان های خود را چک کنند. در پستان های ما به سادگی به خاطر تنش های و اضطراب های زیاد و رژیم غذایی غلط و کلن مسایل عاطفی حل نشده ، می تواند پر از کیست و یا توده ی بدخیم یا همان توده ی سرطانی شود. با بالاتر رفتن سن ریسک سرطان سینه به مراتب بیشتر می شود و بسیاری زنان این را نمی دانند و حتی از معاینه ی سینه امنتاع می کنند.
مرافب سلامتی تان باشید. در فرهنگ ما ، زنان یاد می گیرند که به خودشان اهمیت ندهند و آخرین نفری باشند که باید مراقب سلامتی اش بود در حالی که ما زنان باید یاد بگیریم که اگر از خودمان مراقبت نکنیم و به خودمان عشق نورزیم ، عشقی که به اطرافیانمان می دهیم توخالی و کم محتوا است. اگر شما مبتلا به بیماری سختی شوید منتظر نباشید که به اندازه ای که سرویس داده اید سرویس بگیرید. خودتان را دوست داشته باشید تا اطرافیانتان هم به شما عشق بورزند. مادرهایتان را ببینید. مادران ما مدام به ما فرزندانشان محبت می کنند و از خودشان غافلند و اگر روزی دچار سرطان یا بیماری از این دست بشوند مقصر اصلی جز فرهنگ غلط القا شده به آنان ، خودشان هستند.

چک کردن سینه ها به صورت تصویری : + و +
درباره ی چک کردن سینه ها : + و +
چگونه سینه ها را چک کنیم : +
درباره ی تست سرطان رحم ( پاپ اسمر ) : + و + و + و +